.إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّی.

~~~~ Le Voyage Sans Retour ~~~~

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب

این "بی ربط‌های باربط" هست که ذیل این قالی پاراف می‌شوند، همان پایین پایین قبل تاریخ، این‌ها متعلق به خاطر ماست. خوش نداریم از این‌جا برداشته شوند برده شوند جای دیگری؛ چشبانده شوند تخت سینه‌ی دیواری، دفتری، خانه‌ای؛ آقای نفستان باشید. آب به ماهی نیاز دارد برای این‌که دریا شود و بماند. حواسم هست بهتان. حواستان بهم باشد.باریکلا.

یک وقتی، وقتی خیلی‌ها خودشان را به خواب زده بودند.
پاری‌ــــس.

۲۷ مطلب در دسامبر ۲۰۱۳ ثبت شده است

۳۱ دسامبر۰۰:۴۷


لابلای تقویم میلادی، قمری را اگر گُم می‌کنی، یک چیز هیچ وقت گم نمی‌شود؛ یکی حسین، یکی علی و  یکی فاطمة و هر چه به فاطمة مربوط است.

می‌گویند،

   خیمه، برای این‌که سر پا بماند باید دو تا عَلم داشته‌ باشد. فردا فاطمة‌ی محمد، یکی‌اش را از دست خواهد داد.

                                                                                                                         انا لله و انا الیه راجعون.


 دوشنبه، ۳۰ دسامبر ۲۰۱۳.

النجم الثاقب | ۳۱ دسامبر ۱۳ ، ۰۰:۴۷
۳۱ دسامبر۰۰:۴۴


 توی ایستگاه نشسته بودم. دخترکی کمی آن طرف‌تر خورد زمین. مرد نشست؛ زانو زد؛ دخترک را در آغوش کشید و کلی نوازشش کرد. هم زمان سرش را در فاصله‌های کوتاه بالا می‌آورد و سر همسرش داد می‌کشید، دعوا می‌کرد که « تو مراقب نیستی». مرد برایش مهم نبود چقدر چشم دور آن‌ها جمع شده و زن با چه سرعتی دارد ترک بر می‌دارد، می‌شکند، تکه تکه می‌شود، روی زمین پخش می‌شود.

.

.

مرد، همان مرد است، فقط نقشش عوض می‌شود؛ همان دل است، فقط آدمش عوض می‌شود؛ او، حضوری امن، مطمئن، و پدری مهربان برای دخترش می‌شود، اما برای همسرش...سر زخم را همین جا ببندیم. باز نشود بهتر است...

تابستان بود، اما لرز کردم. بلند شدم. دلم نخواست منتظر اتوبوس بمانم. دور شدم. سعی کردم دور شوم. صدای مرد هنوز داشت دنبالم داد می‌کشید و من، دست‌هایم را بیشتر مشت می‌کردم. صدایش کم کم قطع شد؛ اما کادر سه نفره‌شان توی چشمم همیشه ماند، و هرگز، پاک نشد که نشد.

.

.

تاریخ: نمی‌دانم. دوست ندارم بدانم کی بود. دوست ندارم.

النجم الثاقب | ۳۱ دسامبر ۱۳ ، ۰۰:۴۴
۳۱ دسامبر۰۰:۴۴


بُرش ۳.


توی دالان لباس‌ها که راه می‌رفتم، فکر می‌کردم، یک روزی، توی هر یک از این لباس‌های بلند رنگی یک دختری می‌رود و پسری دستش را می‌گیرد و معلوم نیست به کجا می‌برد...(اگر دختر، ذات مردانه نداشته باشد و پسر را نبرد...)

دلم می‌خواست صدای لباس‌ها را می‌شندیم ببینم دختران را صدا می‌زنند یا دو دستی دهانشان را چسبیده‌اند که مبادا بگویند بیا مرا بپوش و... دلم می‌خواست بدانم زنی که به این لباس‌ها سوزن زده، رویش کلی مروارید دوخته و سوزن از توی انگشت‌هایش خون بیرون کشیده، توی گوش نخ‌های توی مروارید‌ها چه گفته...دلم می‌خواست...

.

.

از مغازه که بیرون آدم، دختری دست پسری را گرفته بود، با همه‌ی وجود می‌خندید و پسر را به سمت مغازه می‌کشید.


 دوشنبه، ۳۰ دسامبر ۲۰۱۳.

النجم الثاقب | ۳۱ دسامبر ۱۳ ، ۰۰:۴۴
۳۱ دسامبر۰۰:۱۵


بُرش ۲


دخترک، توی آن همه تور، مرا  کشید برد به کلی درد، به کلی قصه، به کلی غصه؛ توی خنده‌هایش رهایم کرد وسط زمین. نمی‌دانم چرا دخترها وقتی هنوز کوچکند، وقتی هنوز نمی‌دانند دنیای مردها آن‍قدرها هم امن و امین نیست، وقتی هنوز باور ساده‌شان پذیرا نیست که مرد ِ آدم، "او"ی آدم، پدر آدم نیست که نیست، نمی‌شود که نمی‌شود، و فرق دارد، این‌قدر عجله دارند برای بزرگ شدن و پوشیدن یک دانه از آن لباس‌های سپید، با یک عالمه تور. این دویدن با شتاب و مستانه به سمت عروس شدن را دیگر نمی‌فهمم. وقتی یکی‌شان مثل اسپند از ذوق بالا پایین می‌شود، که مامان خانمشان اجازه بدهد توی یکی از این سپیدی‌ها غرق شوند و هی بچرخند، هی بچرخند، هی بچرخند، دلم را هری می‌ریزد پایین. ضربانم دچار میگرن می‌شود؛ می‌افتم توی دامن ترس.

دلم می‌خواست پشت ِ ادامه دار ِ بلند ِ تورش را بگیرم، نگذارم برود. دلم می‌خواست...لابلای لباس‌ها گُم شد...از مغازه که بیرون آمدم، شب بود؛ تاریک؛ سرد. شال گردنم را سفت کردم، دست‌هایم را توی جیبم مخفی و... 

.

ـ سعی نکنید از لابلای این خطوط مرا روانشاسی کنید یا بروید دنبال در آوردن نشانه‌ی شخصی صاحب این نوشته‌ها. یا نتیجه گیری. لطفاً. قول می‌دهم چیزی عاید ذهتان نمی‌شود که پازلی تکمیل شود. تصورات ما خیلی وقت‌ها غلطند.

ـ استثنا هست، می‌دانم، پس از توی قصه‌ها درشان بیاورید، از کم بودن به زیاد شدن تبدیلشان کنید. لطفاٌ. دنیا دارد می‌میرد؛ شما خانم، و شما، آقا.


 دوشنبه، ۳۰ دسامبر ۲۰۱۳.



النجم الثاقب | ۳۱ دسامبر ۱۳ ، ۰۰:۱۵
۳۰ دسامبر۲۳:۳۳


بُرش ۱.

 

   دم دم‌های غروبی، اندازه‌ی یک نفس مانده تا « بسم‌الله» ِ تاریکی، برای کاری از خانه خارج شدم. آب زمین‌ها را برده بود. باران و زمین هنوز به هم می‌رسیدند، آخرین قطره‌هایش هم اُریب، توی صورت آدم می‌نشست. کارم که تمام شد، چشمم افتاد به لباس‌های شب ِ زنانه‌ی قرمز، آبی یک مغازه‌ی چینی. پایین ِ روان ِ یکی‌شان انگار که دانه بپاشد و تو پرنده باشی مرا کشید آن سمت خیابان، اُریب رد شدم. از توی دالان‌های دو طرفه‌ی لباس‌ها رد شدم. پرده‌ی مخملی زرشکی یکی از اتاق‌های پرو تا وسط کشیده شده بود. آخرین حلقه‌ی پرده در رفته و آویزان بود. مردی جوان توی نیمه‌ی کشیده نشده ایستاده بود. کمی از دست‌هایش این طرف پرده، بقیه آن طرف، بالا پایین می‌رفتند؛ حرکاتش می‌گفت دارد  کمک ِ همسرش  زیپ پیراهنی را که پوشیده بود بالا می‌کشید؛ مرد صورت نداشت، نخواستم ببینم؛ نگاه را خیره نکردم؛ تار شد. زن را ندیدم، پشت پرده بود.

چرخیدم سمت ِ یک پیراهن عروس سپید. یک دسته تور سپید، با موهای بلند زیرش از لابلای لباس‌ها بیرون آمد. چرخید؛ دخترک خیلی داشت پنج سال؛ در آستانه‌ی شش سالگی ایستاده بود انگار. شش سالگی منتظر. توی تور لباس سپید عروس گم شده بود؛ دو چشم سیاه که مثل گنجشک آرام و قرار نداشت پیدا بود و یک خرمن موی بلند ِ سیاه‌تر. چرخید چرخید چرخید تا رفت سمت همان مرد جوانی که داشت کمک همسرش می‌کرد. دخترک گفت: پاپا...



دوشنبه، ۳۰ دسامبر ۲۰۱۳.


النجم الثاقب | ۳۰ دسامبر ۱۳ ، ۲۳:۳۳
۳۰ دسامبر۱۹:۳۵

باید مدرکی را برای شرکتی E-mail می‌کردم، اسکنر وصل نبود؛ حوصله نیز موجود. بنابراین عکس گرفتم. Micro SD دوربین را که به لپ‌تاپ وصل کردم، دیدم توی پوشه‌ی عکس، عکس‌های ده روز قبل مانده، یادم رفته ببینم. 
جمعه شب بود، با یکی از دوستان قرار گذاشتیم بعد مدت‌ها برویم شانزه لیزه؛ به سمت میدان کُنکورد (Concorde)، بازارچه نوئل زده‌اند. چادرهای سپید سبک خودشان، با چیزهای تزئینی، خوراکی، لباس زمستانی (محدود، بیشتر کلاه و شال گردن و دستکش) و از این دست چیزها.
عکس‌ها را که نگاه می‌کردم رسیدم به یکی که برایم بسیار جالب بود؛ یادم آمد وقتی دوربین دست دوستم بود، صدایم کرده بود « برگرد بایست» و عکس گرفته بود. طبیعتاً من هم موقع عکس گرفتن از دور و برم بی اطلاع بودم. حالا  الان توی عکس، گوشه سمت چپ، مرد جوانی، با فاصله و زاویه‌ای خاص، پشت ِ سرم ایستاده، فیگور گرفته و لبخند زده؛ انگار قرار بوده عکس او را بگیرند؛ توی چشم‌هایش یک حرفی، مانده پشت لب‌هایش، دارد بال بال می‌زند.


جمعه، ۲۰ دسامبر ۲۰۱۳.


النجم الثاقب | ۳۰ دسامبر ۱۳ ، ۱۹:۳۵
۳۰ دسامبر۰۳:۲۳


قبل از این‌که از این‌جا برود، برگردد ایران، یک کاسه نقره‌ای داد که یک دستی تویش چهار قل را حکاکی کرده‌ است. گفت خواستی آب بنوشی، توی این کاسه باشد، و رفت. از سادات بود. 

اکثر وقت‌ها یادم می‌رود. کاسه از یادم می‌رود، و شاید من از یاد کاسه. نمی‌دانم. ولی، این‌که در ذهن من "حی و قیوم" مانا باشد لیاقت می‌خواهد، این‌که من در او زنده، افتخار.

تویش آب ریختم. نگاهم توی آبی که هیأت کاسه را گرفته است نفس حبس می‌کند؛ بسم‌الله. قطره‌ها به آغوش آیه‌ها پناه برده‌اند؛ متبرک می‌شوند؛کاش قطره بودم. چشم‌هایم را می‌بندم. تصویر دستان عباس ِ حسین (ع) توی تاریکی چشمم نقش می‌بندد. یا حسین (ع).

.

.

یکی دارد آرام آرام زیارت عاشورا می‌خواند؛ "سلام بر حسین"ها، یکی یکی توی لرزش جاری ِ چشمی غرق می‌شوند.


 ۳۰ دسامبر ۲۰۱۳.

 ساعت  ۳:۲۰ بامداد.

النجم الثاقب | ۳۰ دسامبر ۱۳ ، ۰۳:۲۳