.إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّی.

~~~~ Le Voyage Sans Retour ~~~~

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب

این "بی ربط‌های باربط" هست که ذیل این قالی پاراف می‌شوند، همان پایین پایین قبل تاریخ، این‌ها متعلق به خاطر ماست. خوش نداریم از این‌جا برداشته شوند برده شوند جای دیگری؛ چشبانده شوند تخت سینه‌ی دیواری، دفتری، خانه‌ای؛ آقای نفستان باشید. آب به ماهی نیاز دارد برای این‌که دریا شود و بماند. حواسم هست بهتان. حواستان بهم باشد.باریکلا.

یک وقتی، وقتی خیلی‌ها خودشان را به خواب زده بودند.
پاری‌ــــس.

۲۷ مطلب در دسامبر ۲۰۱۳ ثبت شده است

۳۰ دسامبر۰۲:۰۷


سکوت ِ شب‌های فرانسه آدم را کَر می‌کند. این لال شدن ِ همگی ِصداها، این خودکشی دسته جمعی اصوات، همان حسی را توی تک تک سلول‌های مغز آدم، روح آدم، گوش آدم تززیق می‌کند که وقتی مثلاً توی فضا، توی آن لباسی که تویش نمی‌توانی جم بخوری، تنهای تنها رها شده باشی و جز تو هیچ موجود زنده‌ای دور و برت نیست؛ هیچ علائم حیاتی؛ هیچ علائم حیاتی.

یا مثل وقتی که آدم  ناگهان از یک خواب آشفته به این دنیا برمی‌گردد و فقط تاریکی مطلق است؛ یک تاریکی که تویش آدم خفه می‌شود، و هیچ صدایی نیست جز یک سوت ممتد توی سرت، که تمام نمی‌شود؛ مثل همان؛ باید از این خواب پریشان بیدار شد. باید بیدار شد.

 

یاد فیلم Gravity افتادم و فیلم ِ "رویای نیمه شب تابستان".


 ۳۰ دسامبر ۲۰۱۳.

 ساعت  ۲:۰۸ بامداد.

النجم الثاقب | ۳۰ دسامبر ۱۳ ، ۰۲:۰۷
۲۸ دسامبر۱۶:۲۵


باز آب گرم  ِساختمان قطع است و بنابراین شوفاژ یعنی یخچال، و خانه سردخانه! امروز، تعطیل است و  دفتر ساختمان نیز بسته؛ پس هیچ کاری نمی‌توان کرد الحمدلله؛ باید تا روز دوشنبه صبر کرد یا هزینه پرداخت کرد با مرکز فوریتهای ساختمان تماس گرفت، شاید بیایند یک گلی به سر شوفاژها بزنند، بلکه در این سوز و سرما مجلس بزم سرمای ما را گرم کنند! اجالتاً کاری نیست جز پوشیدن جوراب (که البته کل پاییز و زمستان در معیت پای محترم است)، کلاه و اضافه کردن چند لایه دیگر لباس!

البته توی فرانسه، چه تنظیم مرکزی شوفاژ دست ساختمان باشد، چه به دلیل داشتن منزل مستقل دست خودت، خانه‌ها هیچ وقت گرم گرم نیست. برای همین آن تصوری که از زمستان در خانه‌های بسیاری از افراد در ایران داریم، لطفاً و احتراماً بایستی از ذهن مبارک پاک بفرماییم. shift+delete هم باشد که دیگر برنگردد! این‌جا زمستان زمستان است؛ داخل تابستان، و بیرون زمستان نداریم!


مورد دیگر این‌که وقتی هوا سرد می‌شود، از همان پاییز، از همان اول، شوفاژی در کار نیست. خوب که جسم محترم سرما را شیر فهم شد، هر منطقه شوفاژها را باز می‌کند (اکثر مواقع تا اواسط اکتبر و گاهی تا دیرتر بسته‌اند). حالا این هیچ، این‌که ساختمان محترم، هم‌زمان باز کند یا نه هم به کنار!

زمان باز شدن شوفاژها به مقدار سرد شدن هوا و به اینکه دیگر واقعاً سرد شده است و  این سرد شدن موقتی نباشد یک وقت بستگی دارد، و این باز شدن باز هم منطقه به منطقه، ساختمان به ساختمان فرق می‌کند. فقط آن‌ها که سیستم گرمایشی ساختمان یا خانه‌شان دست خودشان است دستشان بازتر است.



 شنبه، ۲۸ دسامبر ۲۰۱۳.



النجم الثاقب | ۲۸ دسامبر ۱۳ ، ۱۶:۲۵
۲۸ دسامبر۱۵:۴۹


حدود ۸۰ درصد برق فرانسه با انرژی هسته‌ای تامین می‌شود. این مقدار ممکن است سال به سال کمی متغییر باشد. شهرها گازکشی نیستند و بنابراین اجاق‌های گاز منازل و شوفاژها همگی با انرژی برق کار می‌کنند؛ یعنی انرژی هسته‌ای.

.

.

می‌گویند شما نباید داشته باشید، ما هم که به تازگی گفتیم چشم!


شنبه، ۲۸ دسامبر ۲۰۱۳.


النجم الثاقب | ۲۸ دسامبر ۱۳ ، ۱۵:۴۹
۲۸ دسامبر۰۸:۰۹


۱۴ ژوییه (Juillet) روز ملی فرانسه است. معمولاً از یک هفته قبل، شب‌ها، صدای ترقه و شلیک ِ مواد آتش بازی شنیده می‌شود. شب قبل از ۱۴ ژوییه، شهرداری‌های محله‌های پاریس سر ساعت خاصی (نه لزوماً ساعت یکسان) برنامه‌ی آتش بازی دارند و خود شب چهاردهم نیز کنار برج ایفل این برنامه اجرا می‌شود. برای همین مردم زیادی، از توریست گرفته تا غیر توریست، ازعصر (شاید پنج به بعد) آن‌جا جمع می‌شوند تا یک جای خوب برای دیدن مراسم پیدا کنند؛ هر چه دیرتر برسند امکان پیدا کردن جایی که دید خوب داشته باشد کم می‌شود؛ اطراف درخت زیاد است.

 جمع شدن  مردم فقط مختص به زیر برج ایفل، دو پارک روبرو و محوطه‌ی بزرگ کنار قصر شَیو (Palais de Chaillot ) نیست. تا جایی که برج دیده بشود مردم جمع می‌شوند؛ مخصوصاً روی پل‌های ماشین رو ( این پل‌ها از روی رود سن رد می‌شوند و بنابراین ارتفاعشان کوتاه است). پلیس اکثر خیابان‌های اطراف را می‌بندد؛ اگر بخواهی وارد محوطه‌ی خود ایفل هم بشوی باید توی صف بایستی تا کیفت بازرسی شود.

تا به امسال به این مراسم نرفته بودم. با یکی از دوستانم قرار گذاشتیم که جشن امسال را برویم. ماه رمضان بود و افطار تقریبا ساعت ده و خورده‌ای می‌شد و برنامه هم قرار بود ساعت یازده شروع شود (هر چند نشد و نزدیک دوازده انجام شد.) بنابراین یک افطار مختصر برداشتم و ساعت‌ هفت رفتم. به پیشنهاد دوستم کمی دورتر از ایفل از مترو پیاده شدیم. جمعیت آمده بود و خیلی‌ها جا گرفته بودند. به دوستم گفتم برویم زیر برج ایفل. بنابراین بیست دقیقه‌ای را پیاده رفتیم تا رسیدیم. بعد از بازرسی کیف و رد شدن از ایست پلیس وارد محوطه خود ایفل شدیم. برنامه‌ی تلویزیونی در حال اجرا بود. با دیدن جمعیت و در نظر گرفتن مسافت تا مترو و یادآوری تجربه‌ی مشابه، به دوستم گفتم با این جمعیت، موقع برگشت، حتما متروها خیلی شلوغ خواهد شد و تا برسیم به مترو و برسم منزل، نمازم حتماً قضا خواهد شد. پس برگردیم. مسیر آمده را برگشیتم تا رسیدیم سر جای اولمان. همان جا یک جایی پیدا کردیم و نشستیم؛ از لبه‌ی بلند اتوبان بالا رفتیم. حواسمان نمی‌بود پرت می‌شدیم پایین و خب درخت‌های بلند روبرو مانع دید بودند. نزدیک برنامه پایین رفتیم و کنار جمعیت ایستادیم. چراغ‌های ایفل خاموش شد و از جایی کنارش (نمی‌دانم دقیقاً کجا، شاید هم از داخل برج) شلیک‌ها شروع شد. دید خوب نبود. به مرحمت افرادی که هورمون‌های رشد قدشان متوقف نشده بود، یا پدرانی که نقش سکو و دکل دیدبانی برای نورچشمی‌هایشان را ایفا می‌کردند، یا افرادی که آی‌پد یا تبلتشان را مثل سینی جلوی رویشان نگه داشته بودند تا عکس بگیرند (مزاح)!

جایمان را دوباره عوض کردیم و رفتیم نزدیک پل. توی این شلوغی‌ها خیلی باید مراقب کیفت باشی. منتها خیلی دیر به این فکر افتادم. گوشی مبایلم دستم بود و داشتم فیلم می‌گرفتم و از کول پوشتی‌ام غافل شدم؛ با اینکه کوله‌ام را کامل از پشتم آویزان نکرده بودم و روی دوشم انداخته بودم. احساس کردم یکی نزدیک کیفم ایستاده؛ خوردن تنش به کیفم را حس کردم. سرم را چرخاندم کنارم را نگاه کردم، یک مرد جوان و یک خانم رومانیایی نزدیکم شده بودند. چون از سابقه‌‌ی رومانیایی‌ها خبر داشتم خودم را جمع جور کردم. بعد از چند دقیقه با یک نگاه خاصی آرام آرام خودشان را دور کردند و رفتند، من هم بی‌خیال شدم. بعد مراسم، در کیفم را باز کردم، دیدم کیف کوچکی که تویش قبله‌نما گذاشته بودم نیست (با خودم گفته بودم اگر خیلی دیر شد یک گوشه‌ای توی خیابان، توی استتار، نمازم را بخوانم.)! بله، عزیزان موفق شده بودند؛ حدس زدم چون کیف، شبیه کیف پول بوده کشیدندش بیرون.  هر چند به مقصودشان نرسیده بودند ولی بی قبله نما شدم، کیفی هم که هدیه و یادگار یک دوست بود از دست دادم. حالا خدا کند قبله نما، قبله را نشانشان دهد. من که دعا کردم، تا چه پیش آید.

.

.

این جزئیاتی که از مراسم نوشتم،مخصوص پاریس است و ممکن است مشاهداتم،با وجود کلیات مشابه، با مشاهدات فرد دیگر در جزئیات فرق داشته باشد.


۱۴ ژوییه ۲۰۱۳

النجم الثاقب | ۲۸ دسامبر ۱۳ ، ۰۸:۰۹
۲۷ دسامبر۲۲:۴۲

 نزدیک سال نوی میلادی است؛ سه شنبه شب سال تحویل می‌شود. اگر داستان بابانوئل واقعیت داشت، امسال یک جوراب خیلی خیلی بزرگ کنار پنجره آویزان می‌کردم. بعد آرزو می‌کردم عیدی یک خط ریل راه آهن بکشد؛ از خود پاریس تا خود حرم امام رضا. این‌طوری وقتی دل آدم مچاله می‌شد، چشم‌های آدم وامانده می‌شد، نفس‌های آدم استخوان می‌شد، یک بلیط می‌گرفت، سوار قطار می‌شد و خودش را یک راست به حرم امام رضا می‌رساند. کاش بابا نوئل واقعی بود. کاش...

.

.

.

۲۷ دسامبر ۲۰۱۳.


النجم الثاقب | ۲۷ دسامبر ۱۳ ، ۲۲:۴۲
۲۶ دسامبر۲۰:۱۳


روز شنبه بود. وقتی رسیدم، میزهای مستطیلی را به هم نزدیک کرده و یک مستطیل تشکیل داده بودند؛ این‌طوری می‌توانستیم دور هم بنشینیم؛ شبیه همان "میزگرد" (مثلاً میز مستطیل! البته صرف نظر از معنای مصطلح واژه‌ی "میزگرد"). بنابراین همه می‌توانستند یکدیگر را ببینند. توی این سمینار قریب به اتفاق مواقع همه خانم هستند؛ مثل آن روز.

اواسط کار، استاد با یکی از دانشجویان مشغول صحبت شد. همین‌طور که داشتم فکر می‌کردم، تمامی دانشجویان را از زیر نگاهم رد کردم. توجهم به ویژگی مشترک تمامی آن‌ها جلب شد. تمامی خانم‌ها، اگر مویشان بلند بود، بدون گیره یا سنجاق روی شانه‌هایشان ریخته، اگر هم که کوتاه همان طور رهایش کرده بودند. صورت تمامی آن‌ها ساده بود؛ کسی آرایش نداشت. به گردن و گوش هیچ کدام آویزی نبود؛ چه مجرد چه متاهل. فقط سه نفر متاهل ِ جلسه یک حلقه‌ی بسیار ساده توی دستشان بود. لباس همگی کاملا ساده، بدون اینکه  چسبان ِ زننده باشد یا یقه‌اش از یک حدی بازتر؛ یعنی اگر خیلی باز بود، به اندازه‌ی دو سانتی متر از استخوان ترقوه پایین‌تر. در بین این دختر‌ها سه نفر استاد دانشگاه بودند و یکی هم دکترا داشت. این سادگی فقط مخصوص این سمینار نبود. از وقتی وارد دانشگاه شده‌ام جز این نبوده؛ صورت‌ها و لباس‌های دانشجویان دختر ساده‌ بوده است، حالا با جزئیات متفاوت، نه لزوماً همین موارد بالا. 



شنبه ۱۴ ذسامبر ۲۰۱۳.

النجم الثاقب | ۲۶ دسامبر ۱۳ ، ۲۰:۱۳
۲۵ دسامبر۲۱:۲۷


توی ایستگاه مترو یک دختر جوان ایستاده بود؛ شاید 20 یا 21 ساله. عبایای بلند ِ کرم شکلاتی ِ گشاد ِ به تن داش و یک روسری ِ روشن تر از رنگ لباسش به سر. کنار وگوشه‌های صورتش را خوب با روسری‌اش پوشانده بود؛ نه چانه‌اش دیده می‌شد، نه تمام پیشانی‌اش. یک طرف روسری را آورده بود طرف دیگر و با سوزن ته گرد رنگی بسته بود، ادامه روسری را خیلی مرتب برده بود پشت سرش و یک سوزن ته گرد دیگر. بلندی آویزهای روسری‌اش تا کمرش می‌رسید. دست‌هایش را توی دست‌کش نخی سپید پنهان کرده بود. 

نگاهش آدم را جذب می‌کرد، و جذبم کرد. از آن نگاه‌هایی که مثل خاله مهربان است. از آن نگاه‌هایی که تویش فرشته دارد و انگار یکی با فانوس تویش ایستاده. رفتم نزدیکش. به هم سلام کردیم و لبخند زدیم. هم مسیر بودیم. ملیتم را پرسید. گفتم ایرانی هستم. گوشی‌اش زنگ خورد، عذرخواهی کرد پاسخ داد. گفت: « همسرم است». مترو رسید، سوار شدیم. واگن خیلی شلوغ بود. ایستگاه بعدی پیاده شد. گفت: « خیلی شلوغ است. مردها مرتب می‌خورن بهم. پیاده می‌شم ». 

.

.

تاریخ: دو سال پیش.

النجم الثاقب | ۲۵ دسامبر ۱۳ ، ۲۱:۲۷