.إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّی.

~~~~ Le Voyage Sans Retour ~~~~

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب

این "بی ربط‌های باربط" هست که ذیل این قالی پاراف می‌شوند، همان پایین پایین قبل تاریخ، این‌ها متعلق به خاطر ماست. خوش نداریم از این‌جا برداشته شوند برده شوند جای دیگری؛ چشبانده شوند تخت سینه‌ی دیواری، دفتری، خانه‌ای؛ آقای نفستان باشید. آب به ماهی نیاز دارد برای این‌که دریا شود و بماند. حواسم هست بهتان. حواستان بهم باشد.باریکلا.

یک وقتی، وقتی خیلی‌ها خودشان را به خواب زده بودند.
پاری‌ــــس.

۲۷ مطلب در دسامبر ۲۰۱۳ ثبت شده است

۲۳ دسامبر۰۴:۲۹


امروز، خیلی اتفاقی فهمیدم این سبزی‌فروشی‌های بساطی، بلال فروش‌ها و بساطی‌های روکش ِ گوشی ِ همراه و کیف پول سریلانکایی هستند. نمی‌دانم چرا تا حالا فکر کرده بودم هندی هستند! خیلی مظلومند. قیافه‌شان هم مظلوم است. یک طوری که دلت می‌خواهد همان جا بنشینی برایشان گریه کنی. خیلی هم مهربانند. خیلی هم حرف گوش‌کن. بدبختی کشورشان آن‌ها را کشیده این طرف دنیا و بی‌رحمی غرب بدبخت‌تر و بی‌کس‌ترشان کرده. به همین که نان امروز فردایشان، بخور نمیر، در بیاید راضیند. اغلبشان کفش کتانی پایشان است؛ بیشتر سپید، از این‌ها که قدیم بیشتر رایج بود؛ آن‌ها که پشتش کمی آمده بیرون و جلویش رفته بالا. اغلبشان فرانسه را دست و پا شکسته بلدند؛ انگلیسی بیشتر می‌دانند. نمی‌دانم با این وضع ویزا چطوری خودشان را تا این‌جا رسانده‌اند و اصلا چطوری توانسته‌اند با این قوانین سخت و بی رحمانه‌ی این‌جا بمانند؛ تمدید اقامت، اجاره‌ی خانه؛ این‌که اصلا بتوانند خانه اجاره کنند، دادن اجاره‌اش پیشکش. یا کارت بانکی یا...نمی‌دانم. فقط می‌دانم سریلانکایی‌ها خیلی مظلومند.

توی نگاهشان یک چیزی هست که آدم را می‌کشاند تویش، انگار یکی که خیلی مهربان است دستت را می‌گیرد، دعوتت می‌کند می‌برد داخل خانه‌ای محقر اما بزرگ؛  توی یک جای عمیق؛ یک جایی که خطرناک نیست؛ مهربان است؛ روشن است؛ گرم است؛ امن است. فکر می‌کنم یک رابطه‌ی تاریخی و عمیق، که بر‌می‌گردد به ابتدای آفرینش، بین یک "سریلانکایی" و "مظلومیت" وجود داشته باشد؛ یک نوع مظلومیتی که تویش حیا هست؛ یک حیای خیلی قوی و پررنگ؛ یک مظلومیتی که  تویش تسلیم بودن هست و تو را هم تسلیم می‌کند، یک نوع مظلومیتی که خاص خودشان است؛ فکر می‌کنم که رابطه‌ای هست؛ از توی چشم‌ها و نگاهشان فکر می‌کنم.

برای همین، دوست دارم هی بهشان فکر کنم. هی تصویرشان را بیاورم جلوی چشمم. هی فکر کنم به داستان‌های نشنیده ازشان. هی فکر کنم به...؛

.

.

یکشنبه،۲۲ دسامبر ۲۰۱۳


النجم الثاقب | ۲۳ دسامبر ۱۳ ، ۰۴:۲۹
۲۳ دسامبر۰۴:۰۷


جمع کردن بساط امروز سبزی فروش، مرا یاد دو، سه سال پیش انداخت. یکی دو خیابان آن‌طرف‌تر بودم. داشتم می‌رفتم سمت خانه. دیدم جمعیت، یک جایی، دور ِ نمی‌دانم چه جمع شده‌اند و هر کسی دارد بلند یک چیزی می‌گوید. نزدیک‌تر شدم و خودم را رساندم به آن‌ها. دیدم  چند تا پلیس قوی هیکل ِ تنومند دو تا از این بساطی‌های کیف پول و کمربند ِ لاغز نحیف را گرفته‌اند چسبانده‌اند گوشه دیوار. و دست‌هایشان را با این سیم‌های پلاستیکی سفت بسته‌اند. یکی از پلیس‌ها (سیاه‌پوست) از کمرش گاز اشک آور باز کرده بود و به حالت شلیک گرفته بود روی سر یکی‌شان. یکی دیگر از پلیس‌ها پارچه بساطشان را جمع کرده بود و توی دستش محکم نگه داشته بود. یکی (زن!) هم داشت بی‌سیم می‌زد کمک بیاید. یکی دیگر هم داشت به مردم می‌گفت: «برید عقب. متفرق شید». یکی دو تا از سیاه‌پوست‌های جلوی جمعیت و یکی دو تا از حلقه‌های وسطی شروع کردند: «ما حیوون نیستیم. این چه رفتاریه؟ مگر چه کار کرده؟ اون فقط داشت چیزی می‌فروخت.». و آن‌ها فقط داشتند چیزی می‌فروختند؛ بدون اسلحه، بدون گاز اشک‌آور، بدون خشونت.

.

.

این سیم‌ها،این‌ها را اولین بار توی دست اسرائیلی‌ها دیده بودم؛ دستان فلسطینی‌ها را باز بسته بودند! بعدها توی پاریس، توی فروشگاه‌ها؛ مامورین جلوی در، دور پلاستیک خرید ِ یک فروشگاه ِ دیگر یا به زیپ کوله پشتی از این‌ها می‌بستند.سفت و محکم؛ به سختی باز می‌شد؛ همه چیز خفه...

.

.

تاریخ: دو یا سه سال پیش. یک‌شنبه بود باز.

النجم الثاقب | ۲۳ دسامبر ۱۳ ، ۰۴:۰۷
۲۳ دسامبر۰۳:۳۸


به سرم زد برای ناهار ظهر سبزی بگیرم. ولی حوصله نداشتم از خانه بیرون بروم. نماز ظهر را که خواندم، خودم را مجبور کردم که بروم یک‌شنبه بازار محله. توی ذهنم نشان کردم که دقیقا از چه کسی جعفری و گشنیز تهیه کنم؛ بساطی‌های سریلانکایی. از وقتی دیده‌ بودمشان دیگر از عرب‌ها سبزی نمی‌گرفتم. با خودم گفته بودم: « این‌ها ارجحیت دارند». آن‌ها جای قانونی و ثابت دارند و این‌ها نه.

 

از آن طرف خیابان یکی‌شان را دیدم. چشمم افتاد به بساطی‌های دیگر. گفتم می‌روم تا ته بازارچه بر‌می‌گردم. صدای همیشگی توصیه‌کردنش را شروع کرد: « همین الان بگیر، برگشتی خبری نیست! ». و من عادت ندارم به این صدای صادق گوش بدهم. فلذا مسیر را ادامه دادم. خریدم که تمام شد، برگشتم بروم سمت بساطی سبزی فروشی. دیدم دو تا پلیس قوی هیکل کنار یکی‌شان ایستاده‌اند و وسایلش را گرفته‌اند. سریلانکایی ِ مظلوم هم داشت می‌گفت: « می‌شود آن را بدهید؟ ».و اشاره می‌کرد به پارچه‌ی سیاهی که  وسایلشتویش بود. اما پلیس چیزی به او برنگرداند. خیلی ناراحت شدم. مسیر را ادامه دادم به امید این‌که سریلانکایی دیگر ِ سر ِ پیچ آن‌جا باشد. پیچیدم. جعبه‌ها بود، کمی سبزی خورده‌ پهن ِ زمین بود، اما سریلانکایی نبود. صدای صادق راست می‌گفت. و من چقدر دلم سوخت.

دیدن این صحنه، مرا یاد فیلمی که دیشبش دیده بودم انداخت: Fruitvale Station.

:

یکشنبه،۲۲ دسامبر ۲۰۱۳



النجم الثاقب | ۲۳ دسامبر ۱۳ ، ۰۳:۳۸
۲۳ دسامبر۰۳:۲۶


صدایم زد: « مادام؟». برگشتم. یک آقای سریلانکایی یا هندی یا بنگلادشی بود. یک بسته شکلات دستش بود. (سرش را کج کرده بود) بسته را گرفت سمتم و با مظلومیتی خاص خودشان گفت: « این حلاله؟». بعد به پسرک ناز ِ همراهش اشاره کرد و گفت: « آخه برای بچه می‌خوام».

بسته را گرفتم و با دقت مواد نوشته شده پشت بسته را خواندم. بسته را برگرداندم و گفتم: « نه.مشکلی نداره». تشکر کرد و با پسرش رفتند.   توی آن فروشگاه به آن بزرگی، که تا دلت می‌خواست همه نوع خوراکی و نوشیدنی غیر حلال موجود بود، یک بنده‌ی خدا دنبال این بود که شکلاتی که برای پسرش می‌خواهد بخرد حلال باشد؛ تویش ژلاتین حیوانی یا الکل نداشته باشد. 

:

خوب فهمیدم مراقبت از فرزند یعنی چه.


تاریخ: دو هفته یا سه هفته پیش.


النجم الثاقب | ۲۳ دسامبر ۱۳ ، ۰۳:۲۶
۲۳ دسامبر۰۳:۰۱



اینجا را فعلاً می‌گذارم خالی باشد. شاید لازم باشد بعداً یک چیزهایی به قبل اضافه کنم. شاید. تا چه پیش آید.

النجم الثاقب | ۲۳ دسامبر ۱۳ ، ۰۳:۰۱
۲۳ دسامبر۰۲:۲۰


"بسم الله الرحمن الرحیم"



النجم الثاقب | ۲۳ دسامبر ۱۳ ، ۰۲:۲۰