.إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّی.

~~~~ Le Voyage Sans Retour ~~~~

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب

این "بی ربط‌های باربط" هست که ذیل این قالی پاراف می‌شوند، همان پایین پایین قبل تاریخ، این‌ها متعلق به خاطر ماست. خوش نداریم از این‌جا برداشته شوند برده شوند جای دیگری؛ چشبانده شوند تخت سینه‌ی دیواری، دفتری، خانه‌ای؛ آقای نفستان باشید. آب به ماهی نیاز دارد برای این‌که دریا شود و بماند. حواسم هست بهتان. حواستان بهم باشد.باریکلا.

یک وقتی، وقتی خیلی‌ها خودشان را به خواب زده بودند.
پاری‌ــــس.

۳۲ مطلب در ژانویه ۲۰۱۴ ثبت شده است

۳۰ ژانویه۱۴:۳۵


وقتی فروشنده خریدهایم را حساب کرد، بیشتر از حد معمول شد؛ شک کردم؛ مطمئن بودم خرید‌هایم این‌قدر نشده است. خانه که برگشتم، کاغذ خرید را نگاه کردم. دیدم خریدم شده ۲۶ یورو، ولی ۳۱ یورو حساب شده است. کنار قیمت اصلی نوشته بود ۲۰% درصد مالیات؛ یعنی یک پنجم خرید. 


~:~:~:~~:~:~:~

این‌جا برای تمام خرید‌هایت، حتی برای خرید ِ زیر یک یورو، باید مالیات بپردازی؛ ۲۰%.


 ۲۹ ژانویه   ۲۰۱۴.



النجم الثاقب | ۳۰ ژانویه ۱۴ ، ۱۴:۳۵
۳۰ ژانویه۰۵:۲۲

تا همین حالا که ساعت ۵ صبح است بیدار مانده بودم به نوشتن رزومه‌ی جدید و زدن نامه برای مسئول مرکز زبان دانشگاه؛ استاد زبان انگلیسی لازم دارند. حالا که تمام شده فرستادم، یادم آمده مسئول مصاحبه و گزینش آقاست؛ اگر دعوت شوم برای مصاحبه و بخواهد دست بدهد و دست ندهم، احتمال دارد روی اسمم ضربدر بکشد؛ اغلبشان دست ندادن را توهین می‌دانند و نمی‌توانند آن را هضم کنند؛ من هم که قرار نیست به خاطر دنیا بگذارم آن آقا مفتخر شود و بعد افتخار نگاه خداوند را از خودم بگیرم. هر چند مسئله‌ی حجاب داشتنم هم هنوز در هاله‌ای از ابهام است؛ کار با حجاب در مراکز دولتی و خصوصی طبق قانون ممنوع است*. پشیمان شدم. 
.
.
* موارد استثناء و کشفیات جدید و کالبدشکافی ماجرا باشد برای بعد.
.
کاش با کشیدن سیم اینرنت نامه توی سیم می‌ماند بعد با قلاب درش می‌آوردم یا مثلا نامه برگشت بخورد که صاحب میل از این‌جا رفته است، یا منزل نبوده یا هم وسط راه گم شود و هزار تا کاش دیگر. حالا خدا بزرگ است.
.
 سی ژانویه   ۲۰۱۴.
النجم الثاقب | ۳۰ ژانویه ۱۴ ، ۰۵:۲۲
۲۸ ژانویه۰۳:۳۰


فردا روز شلوغی است؛ از صبح ساعت نُه و نیم تا ساعت چهار و نیم عصر جلسه است؛ "محقق شدن (چگونه محقق شویم)". تا همین حالا که ساعت دارد به سه بامداد نزدیک می‌شود هر کار کردم حریف مغزم نشدم بخوابد؛ مثل جغد نشسته، زل زده است. بلند شدم، لپ‌تاپ را روشن کردم دارم توی تاریکی "روایت فتح" می‌بینم و هی یادداشت بر می‌دارم. عملیات "والفجر هشت" است؛ بچه‌ها دارند برای عملیات آماده می‌شوند. بسیجی جوانی، با سربند سبز "حسین مظلوم"، دارد توجیه‌شان می‌کند. برایم آشناست؛ چشم‌هاش؛ لبخند توی نگاهش، صورتش...هی فکر می‌کنم، هی توی مغزم تمام اسامی و صور را زیر و رو...پیدایش کردم؛ خودش است، "علی فضلی" است. این‌جا (بهمن شصت و چهار) هنوز پرنده‌ی چشم‌هایش دو بال دارد و تک بال نشده است.

خورشیذ و ماه تعویض پست دارند؛ چیزی نمانده است. صدای آقا مرتضی آوینی، درست توی دقیقه‌ی هفت، لابلای نخل‌ها،که هنوز سر به تن دارند، همراه نسیم می‌شود: «امشب، سکوت ِ شب رازدار دعاهایی است که تا عرش صعود می‌یابند و زمین را به آسمان متصل می‌کنند». از توی تاریکی نوشته‌ی خوش‌نویسی شده‌ی "النجم‌الثاقب" را روی دیوار پیدا می‌کنم. یونُس به سجده رفته دارد تکرار می‌کند: «لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ»، بانو چادر سر کرده توی تاریکی تکرا می‌کند: « وَالسَّمَاء وَالطَّارِقِ ﴿۱﴾ وَمَا أَدْرَاکَ مَا الطَّارِقُ ﴿۲﴾ النَّجْمُ الثَّاقِبُ ﴿۳﴾ ». ماهی دارد اشک می‌ریزد... امشب، سکوت شب رازدار ِ...


۲۸ ژانویه   ۲۰۱۴.



النجم الثاقب | ۲۸ ژانویه ۱۴ ، ۰۳:۳۰
۲۷ ژانویه۲۱:۲۹


نمی‌دانم چرا همه ‌جای دنیا یک سری اخلاق‌های بعضی/ بسیاری از مادرها مثل هم است؛ عین بچه‌ها می‌شوند؛ می‌خواهند به آن طفل معصوم که هنوز در برابر بزرگی و بی‌رحمی دنیا خیلی خیلی کوچک و بی‌پناه است، و در برابر این همه پیچیدگی، دانسته‌هایش هنوز صفر، یک چیزی را ثابت کنند؛ « دیدی بهت گفته بودم؟!» دنیایی که بزرگترها در برابرش کم می‌آورند؛ زانو می‌زنند و...

آن وقت آن مادر، تحمل یک اتفاق ساده که فاعل آن فقط و فقط یک طفل است را ندارد؛ مثل یک شیر رام نشده هر لحظه در آستانه‌ی غرش؛ انگار نه انگار که زن است؛ که حتماً دلیلی داشته خداوند لایقش دانسته، در آفرینش سهیمش کرده، و قسمت به این باشکوهی از خلقت را به او سپرده است؛ که اگر رازی نبود، دلیل بزرگ و عظیمی نبود افتخارش را به مرد عطا می‌کرد؛ که آفرینش کار خدایان است. بعد او، آن ‌قدر جاهل و غافل که این فریادها آن بچه را تا مرز مرگ می‌ترساند؛ می‌لرزاند؛ حس بی‌پناهی را توی تک تک سلو‌ل‌هایش عمیق می‌نشاند؛ تمامش روی دل آن طفل تاول می‌شود؛ زخم می‌شود؛ بعد خونابه پس می‌دهد؛ عفونت می‌کند؛ و یک روزی، یک جایی سر باز می‌کند؛ حالا یا دور گردن خود طفل حلقه می‌شود یا وقتی مادر/پدر شد دور گردن فرزند خودش یا یکی از شهروندان جامعه...


اگر می‌توانستم، تمام مادر و پدرهای بی اعصاب را از روی زمین جمع می‌کردم، برای مدتی جایشان را با آن طفل عوض می‌کردم، می‌گفتم هفتاد روز، با تمام توان، ممتد سرشان داد بکشید؛ به طوری‌که موهایشان همه سپید شود، یا از ترس سکته کنند، یا هم...بعد بسته بندی‌شان می‌کردم، روی بسته‌شان می‌زدم مرجوعی و بازیافتی؛ می‌فرستادمشان عالم بالا.


۲۷ ژانویه   ۲۰۱۴.


النجم الثاقب | ۲۷ ژانویه ۱۴ ، ۲۱:۲۹
۲۷ ژانویه۲۰:۵۹

سمتِ چپم را نگاه کردم؛ماشینی نبود. وسط خط کشی خیابان باریک که رسیدم دیدم یک کوله‌ی کوچک صورتی پشمالو افتاد روی زمین. صاحبش را ندیدم؛ کلاه ِ لباسم را خوب کشیده بودم توی صورتم. دور صورتم پر از خَز شده بود؛ سرم پایین بود. خم شدم روی زمین برداشتمش. برگشتم سمت صاحبش. دختر بچه داشت سعی می‌کرد به مادرش بفهماند کیفش افتاده؛ مادر داشت بچه را همین طور دنبال خودش می‌کشاند. صدایش زدم؛ نشنید. دوباره صدایش زدم؛ برگشت؛ توی گوشش هدفن بود؛ داشت موسیقی گوش می‌داد. دستم را دراز کردم سمتش و گفتم:« انداختیدش». شروع کرد سر بچه به داد زدن؛ به لهجه‌ی کشورهای آفریقایی:« دیدی؟؟ دیدی؟؟». تشکر نکرد. برگشتم سمت خیابان (اوایل خط کشی ایستاده بودم). یک چیزی از نزدیک صورتم به سرعت رد شد. سرم را چرخاندم؛ یک موتور سوار بود. سرش را هی برمی‌گرداند سمتم؛ سیاهپوست بود. از گیجی که در آمدم، دست‌های کسی را دور کمرم حس کردم؛ از خیابان که رد شدم رهایم کرد. 


۲۷ ژانویه   ۲۰۱۴.



النجم الثاقب | ۲۷ ژانویه ۱۴ ، ۲۰:۵۹
۲۶ ژانویه۱۶:۱۱


شب یک‌شنبه است و شب آزادی ملّت. از توی هواگیر بوی سیگار ِ حشیش می‌آید؛ فضای خانه حسابی مسموم شده است. دور هم جمعند، گاهی صدای قهقهه‌های بلندشان از توی راهرو شنیده می‌شود. اثری از خواننده‌ی موسیقی‌ای که به گوش می‌رسد نیست؛ فقط یک صدای بَنگ بنگِ بلند ِ گوش‌کوبی که توی سرم بی وقفه می‌کوبد.



 ۲۶ ژانویه   ۲۰۱۴.

ساعت ۲۹ بامداد.


النجم الثاقب | ۲۶ ژانویه ۱۴ ، ۱۶:۱۱
۲۶ ژانویه۰۱:۵۴


توی فرانسه پله برقی‌ها مثل جاده‌ دو طرفه هستند؛ سمت راست برای کسانی است که نمی‌خواهند از پله‌ها بالا بروند یا پایین بیایند؛ سمت چپ کسانی که یا عجله دارند یا نمی‌خواهند بایستند؛ یک طور خط سرعت؛ مثل توی اتوبان. برای همین معمولاً سمت چپ پله برقی‌ها خالی است. اگر هم کسی ایستاده باشد؛ مثل کسانی که دو نفری هستند و می‌خواهند کنار هم بایستند، طرفی که می‌خواهد رد شود حتما صدایشان می‌کند تا راه را برایش باز کنند. مگر این‌که راه با چمدان، وسیله یا کالسکه‌ی بچه بند آمده باشد و چاره‌ای نداشته باشند. خیلی وقت‌ها، وقتی جلو بسته است و یکی به دلیل غیر موجه راه را بند آورده و نمی‌شود کاری کرد عصبانی می‌شوند و شروع می‌کنند به غر غر کردن؛ که گاهی با درگیری لفظی ِ عبوری همراه است. چند وقت پیش، سرویس متروی پاریس یک سری پوستر توی متروها و ایستگاه‌های قطار زده بود و  "دو نفری"‌هایی که توی پله برقی کنار هم ایستاده و راه را بند می‌آورند به طوطی تشبیه کرده بود؛ تنه انسان، سر طوطی. بعد زیرش نوشته بود: « با فرهنگ بمانیم!»



 ۲۶ ژانویه   ۲۰۱۴.

النجم الثاقب | ۲۶ ژانویه ۱۴ ، ۰۱:۵۴