.إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّی.

~~~~ Le Voyage Sans Retour ~~~~

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب

این "بی ربط‌های باربط" هست که ذیل این قالی پاراف می‌شوند، همان پایین پایین قبل تاریخ، این‌ها متعلق به خاطر ماست. خوش نداریم از این‌جا برداشته شوند برده شوند جای دیگری؛ چشبانده شوند تخت سینه‌ی دیواری، دفتری، خانه‌ای؛ آقای نفستان باشید. آب به ماهی نیاز دارد برای این‌که دریا شود و بماند. حواسم هست بهتان. حواستان بهم باشد.باریکلا.

یک وقتی، وقتی خیلی‌ها خودشان را به خواب زده بودند.
پاری‌ــــس.

۳۲ مطلب در ژانویه ۲۰۱۴ ثبت شده است

۲۵ ژانویه۲۲:۱۹



آقایی با قد ِ حدود  ۱۹۰ به پسر جوان جلویی گفت: « جای من و همسرم جدا افتاده است. می‌شود خواهش کنم شما بروید جای ایشان ما کنار هم باشیم؟»  (خانم، ساکت پشت سر آقا ایستاده بود.)  پسر جوان قبول کرد و جایش را به خانم ِ آقا داد.

نیم ساعتی مانده بود برسیم به مقصد، چشمم افتاد به آن فاصله‌ی هفتی بین دو صندلی ِ جلو. حس کردم چیزی دارد می‌افتد پایین؛ تند تند بی وقفه. دقت کردم، از گونه‌های خانم جلویی، به موازات تاب مویی که صورتش را قاب کرده بود گلوله‌های اشکی بود که داشتند پشت سر هم می‌افتادند پایین. انگشت سبابه‌‌ی دست چپش را که آورد بالا و مثل برف پاک‌کنی ظریف قطره‌ها را کنار زد، چشمم به صفحه‌ی Iphone‌اش افتاد. نوشته بود: «دیگر به عشق علاقه‌ای ندارم. عشق را باور ندارم». بعد دوباره تند تند تایپ کرد: « دیگر دلم نمی‌خواهد به مردی اعتماد کنم. به هیچ مردی و...». بقیه‌اش را نتوانستم بخوانم. یعنی چشم‌ها بار ندادند؛ گم شدند.

نگاهم را برگرداندم سمت همسرش، دیدم هنوز خواب است. از همان اول پالتویش را تا کرده بود و سرش را تکیه داده بود به شیشه و  خواب او را برده بود.

« خانم‌ها و آقایان تا دقایقی دیگر به فرودگاه زوریخ خواهیم نشست. از شما خواهشمندیم صندلی‌های خود را به حالت اولیه...». از صدای کاپیتان، آقا بلند شد. صندلی‌اش را سرجایش برگرداند. خانم نگاهی به او کرد، لبخند زد( نمی‌دانم آقا چه واکنشی نشان داد. چون جلوی من نشسته بود)، شکلاتی که مهمان‌دار داده بود، نخورده بود و توی دستش نگه داشته بود، داد به آقا، بعد هم سرش را گذاشت روی شانه‌‌اش.

داشتیم از توی ابرها در می‌آمدیم؛ ما آدم‌ها...و دوباره می‌نشستیم روی زمین. جایی به نام زمین، برای آدمی که برایش فرق ندارد توی آسمان باشد یا روی زم.ی.ن.  و آقا انگار اصلاً از چشمان خانمش متوجه نشد که مثل همیشه نیستند، که توی این چشم‌ها یک اتفاقی افتاده است. 


انگار، داستان آدم و حوا کشور و قاره بر نمی‌دارد. همه جای این کره یکیسیت...



ژانویه ۲۰۱۳.

خط هوایی پاریس ـ زوریخ.



النجم الثاقب | ۲۵ ژانویه ۱۴ ، ۲۲:۱۹
۲۴ ژانویه۱۸:۱۰


 مسئول جدید مثل برق گرفته‌ها گفت:

 ـ اِ تو ایرانی هستی؟

 ـ بله.

 ـ می‌دانستی یک ایرانی دیگر هم توی این ساختمان است؟

 ـ نه!

 ـ بگذار عکسش را نشانت دهم. (همین‌طور که روی پرونده‌ها  خم شده بود و داشت می‌گشت ادامه داد) ولی نگو من گفته‌ام.

 ـ باشد.

 ـ پیداش کردم. بیا.

پرونده را گرفتم و عکسش را نگاه کردم. شماره واحد و طبقه‌اش را پرسیدم، خداحافظی کردم و بیرون آمدم.

تا سه هفته همه چیز را به کل فراموش کرده بودم.  تا یک‌بار که از بیرون برمی‌گشتم؛ غربت داشت متصل خودش را توی سر و صورت عصر آن روز می‌کوبید؛ تمنای دیدن یک ایرانی همه چیز را به یادم آورد.  رفتم سمت صندوق‌های پستی واحدها. یکی یکی گشتم تا پیدایش کردم. (یک دختری با چمدان روبروی صندوق‌ها ایستاده بود، چپ چپ نگاهم می‌کرد.)

از گوشه یکی از برگه‌هایم، یک تکه جدا کردم، به فارسی نوشتم: « سلام، من پ هستم. ایرانی. واحد شماره‌ی فلان.» کاغذ را از توی مستطیل باریک بالای صندوق انداختم داخل و برگشتم سمت آسانسور. مکث کردم. یک حس غریب و قریبی که به سمت دیدنش می‌کشاندم. با خودم گفتم: « چرا اصلا همین الان نروم در خانه‌اش؟» برگشتم سمت آسانسور قسمت دو. گشتم واحدش را پیدا کردم. زنگ زدم. طولی نکشید پسری لاغر، با قدی متوسط، با چشانی سبز در را باز کرد ( تعجب کرده بود).

ـ سلام، ببخشید مزاحم شدم. می‌تونم با رُز صحبت کنم؟

ـ چند لحظه.

یعد از همان جا صدایش کرد:

ـ رٌز؟ بیا، با تو کار دارند.

ـ با من؟ این‌جا؟ ( این "با من"، "این‌جا" و آن تعجب ِ عمیق ِ سیاه‌چالی تویش برایم خیلی حرف داشت.)

دختری با موهای بلند مشکی، با چشمان سیاه، با قدی بلند توی آستانه در ظاهر شد. بیشتر شبیه عرب‌ها بود تا ایرانیان. فرق سرش را باز کرده بود. موهای صافش ریخته بود روی شانه‌هایش؛ تا آرنجش می‌رسید.

از دور گفتم:

ـ سلام، من ایرانی هستم. (دیدم یک طوری نگاه کرد.) فارسی بلد هستید؟

ـ (با لهجه گفت) یک کم.

( دیگر فارسی حرف نزدم )

ـ برایت یک یادداشت گذاشته‌ام  توی صندوق. ببخشید مزاحم شدم.

ـ توی صندوق من؟ کِی؟

ـ همین الان. شماره‌ی آپارتمان را رویش نوشته‌ام .

ـ ببخشید که این‌طوری حرف می‌زنم؛ کمی مریضم.

ـ  خواهش می‌کنم. کاری داشتی من هستم.

ـ تو هم. کاری داشتی من هم هستم.

ـ خدا حافظ.

ـ خداحافظ.

در را که بست انگار دنیا بسته شد. دلم گرفت. رُز فارسی بلد نبود. دوباره یاد یادداشتی که برایش توی صندوق انداخته بودم افتادم. احتمالا فارسی هم نمی‌توانست بخواند؛ ما باید با زبان مردم یک کشور دیگر با هم حرف می‌زدیم و برای هم می‌نوشتیم (توی پیامک‌ها).

ولی مهربان بود. مثل بسیاری/بعضی از ایرانی‌هایی که از ایران می‌روند و بلافاصله یک ذات خبیث و پنهان‌کار، و یک نگاه نا آشنا، بی روح و ترسناک درونشان متولد می‌شود نبود؛ همان‌هایی که وقتی تو از دیدنشان، پیدا کردنشان خوشحال شدی  یک طوری به تو می‌فهمانند که نه خوشحال شده‌اند، نه خوشبخت (خوشوقت؟) و نه دوست دارند دوباره تو را ببینند؛ یک کوه ِ یخ ِ مغرور که می‌ترسد مبادا با تو بودن تمام موقعیت کنونی‌اش را از او بگیرد ( مهم‌ترینش؛ اقامتش در آن کشور!)؛ مخصوصا وقتی آدم حجاب دارد. 

.

.

دسامبر  ۲۰۱۳.



النجم الثاقب | ۲۴ ژانویه ۱۴ ، ۱۸:۱۰
۲۳ ژانویه۰۲:۳۶


دو سال پیش برای اولین بار دیدمش. روبرویم نشسته بود و هر از گاهی بینمان لبخندی رد و بدل می‌شد. موهای مشکلی پرکلاغی داشت؛ مشخص بود رنگ می‌کند. فرقش را  همیشه از وسط باز می‌کرد. عینک می‌زد؛ دور عینکش مشکی بود. دور تا دور چشم‌هایش خط چشم مشکی می‌کشید. ناخن‌هایش لاک مشکی داشت. به لب‌هایش رژ قرمز می‌زد. دامن بلند ِکلوش ِ گشاد ِ مشکی می‌پوشید، با بلوز یقه اسکی مشکی. کشف‌هایش هم مشکی بودند، با لژهای بلند؛ از این کفش‌هایی که یکی باید قلاب بگیرد بروی بالا سوارش بشوی! صدایش کُلفت بود کمی؛ اسپانیولی زبان. هیچ وقت نپرسیدم  اهل کدام کشور است؛ کوبا؟ پرتقال؟ اسپانیا؟ مکزیک؟ نمی‌دانم. یک انقباض همیشگی داشت؛ ساکت بود و توی خودش. می‌گفت دارد ارشد روانشناسی می‌خواند؛ حالا این‌که قرار بود بعداً برای روان چه کسی فاتحه بخواند یا چه درمانی برای بیماران بدبخت تجویز کند نمی‌دانم. دخترک شیطان پرست بود؛ ولی هیچ وقت نه ترسیدم، نه از دیدنش احساس ناراحتی کردم.

~:~:~

دو سال بعد،

دیر رسیدم سر جلسه؛ یک ساعت و ده دقیقه دیرتر. میزها شلخته پر بود و صندلی‌های چوبی‌اش از این‌ها بود که بلند شوی تق برمی‌گردد عقب و آدم را رسوای عالم می‌کند؛ نتوانستم جایی که دوست دارم بنشینم. ناچار شدم برگشتم ابتدای کلاس. به دخترک اشاره کردم، از جایش بلند شد رفتم توی دالان میز. نشستم، وسایلم را که گذاشتم و برگشتم سمتش، دیدم خودش است! همان طور. فقط دیگر دامن پایش نبود؛ شلوار لی پوشیده؛ توی دستش حلقه بود. کفش‌هایش هم اسپرت راحتی. گفت دکترایش را شروع کرده است؛ روانکاوی.

.

.

فکر می‌کنم اگر توی ایران شیطان پرست ببینم دیگر نمی‌توانم خاطره‌اش را این‌جا ثبت کنم! چون حتماً آنفاکتوس کرده به رحمت خدا خواهم رفت.

.

سه شنبه، ۱۴ ژانویه   ۲۰۱۴.

النجم الثاقب | ۲۳ ژانویه ۱۴ ، ۰۲:۳۶
۲۲ ژانویه۰۱:۰۸


از ساعت ۲۱ که در حال نوشتن مطلب قبلی بودم تا الان که ساعت ۱ بامداد است، ۴ نفر دیگر خودکشی کرده‌اند؛ یعنی هر یک ساعت، یک نفر...


چهارشنبه  ۲۲  ژانویه   ۲۰۱۴.


~~~~~~~~~~.....SUICIDE.....~~~~~~~~~~

ساعت پنج صبح شش نفر دیگر به چهار نفر قبلی اضافه شده بودند. به فاصله‌ای که وضو بگیرم نماز بخوانم یک نفر دیگر جان خودش را گرفت.

این یادداشت ساعت هفت و پنج دقیقه بامداد اضافه شد؛ آسمان هنوز تاریک است، پانزده دقیقه از اذن صبح گذشته، شوفاژها تازه روشن شده است.


تاریخ: همان.

النجم الثاقب | ۲۲ ژانویه ۱۴ ، ۰۱:۰۸
۲۱ ژانویه۲۱:۴۴


با دوستم که صحبت می‌کردیم امروز، می‌گفت یکی از شاگردان مدرسه‌‌ی محل کارش خودکشی کرده است؛ یک پسر بیست ساله؛ خودش را زیر قطار شهری انداخته است.  

آمار خودکشی توی فرانسه بالاست؛ از اول ژانویه تا همین امشب ۵۴۲ نفر جان خود را از دست داده‌اند. پارسال وقتی به دیدن آقایی فرانسوی رفته بودم راجع به آمار بالا و رو به افزایش خودکشی حرف می‌زد. آن روز وقتی اعداد و ارقام را برایم گفت فکر کردم اشتباه فهمیدم؛ امشب دوباره از توی سیستم آماری ارقام را نگاه کردم؛ همان بود.

هر روز ۵۵۰ نفر اقدام به خودکشی می‌کنند و در این میان ۲۹ نفر جان خود را از دست می‌دهند؛ یعنی سالانه ۱۰۵۰۰ از ۲۰۰،۰۰۰ نفر که اقدام می‌کنند از بین می‌روند؛ یعنی ۱۴.۷ در صد از هر ۱۰۰.۰۰۰ نفر فرانسوی به زندگی خود خاتمه می‌دهند، و این رقم از حد متوسط دیگر کشورهای اروپایی هم بالاتر است.


سه‌شنبه ۲۱ ژانویه   ۲۰۱۴.

النجم الثاقب | ۲۱ ژانویه ۱۴ ، ۲۱:۴۴
۱۹ ژانویه۲۳:۱۶


روی میز کلی برگه تبلیغاتی و چند تا نامه و مجله بود؛ مجله‌ها را برداشتم. یکی از مجله‌ها تبلیغاتی نبود و با بقیه فرق داشت. از مامان خانمم پرسیدم « این چیه؟». گفتند: « مجله شهرداری. فعالیت‌های ماهانه‌شون رو می‌فرستن هر ماه». نشستم به ورق زدن. همین طور که ورق می‌زدم، رسیدم به عکس چند تا عروس و داماد؛ عروس و دامادهایی که از چهره‌شان می‌شد حدس بزنی که سنشان بالاتر از سی و سه، سی و چهار سال است. بغل یکی از عروس‌ها یک پسر بچه‌‌ی حدود دو سال و نیمه بود؛ تن فسقل خان کت و شلوار مشکی بود؛ به یقه‌ی بلوزش پاپیون. یک پسر و دختر هم کنار عروس و داماد ایستاده بودند؛ دختر با لباس عروس، پسر با کت و شلوار. این تنها عکسی نبود که تویش بچه بود. با خودم گفتم حتماً این‌ها ساق‌دوشند! مجله که تمام شد، به مامان خانمم گفتم:

ـ مثل این‌که این‌ها عادت دارند عکس‌های عروسی‌شان را با چند تا بچه بیندازند!

ـ بچه‌های خودشونن!

ـ چی؟ بچه‌های خودشونن؟ یعنی چی؟

ـ یعنی با هم دوست بودن، کنار هم زندگی می‌کردن، بچه دار شدن، بچه‌ها بزرگ شدن، حالا هم تصمیم گرفتن ازدواج کنن دیگه.

.

این نوع زندگی در فرانسه کاملاً عادی است؛ اسم خاص خودش را دارد؛ همه‌اش به زندگی ابدی (حالا یا با ازدواج یا بی ازدواج) منتهی نمی‌شود؛ خیلی‌هایشان هم از هم جدا می‌شوند. بعضی هم بچه‌هایشان سن نوجوانی را رد می‌کنند و وارد دوران جوانی می‌شوند، اما خبری از ازدواجشان نیست که نیست؛ مثل رئیس جمهور محترمشان؛ اُلاند.

.

.

تاریخ: چند سال پیش.




النجم الثاقب | ۱۹ ژانویه ۱۴ ، ۲۳:۱۶
۱۷ ژانویه۰۲:۴۹


توی روزنامه‌ها نوشته بود: «یک ماشین با شعار "اُلاند، گم‌شو" توی خیابان‌ها راه افتاده است». حالا این بماند، ماه نوامبر، مردم توی شانزه لیزه جمع شده بودند، همین را شعار می‌دادند و می‌گفتند: « هیچ کس حاضر نیست با تو دست بدهد!»؛ منظورشان از هیچ کس، مقامات کشورهای دیگر است. اخبار را که پیگیری می‌کردم، رسیدم به وبلاگی به اسم "اُلاند گم شو". توی وبلاگ عکس تمامی مواردی که اُلاند با یک مقام غیر فرانسوی دیدار داشته و مقامات با او دست نداده بودند را کنار هم چیده بودند.  یک‌جای دیگر اُلاند کنار کابینه‌اش ایستاده و روی عکس فرمان delete است: « آیا می‌خواهید این 36 مورد را به سطل زباله منتقل کنید؟». نشانه ماوس هم روی "بله". توی یک عکس دیگر، دو نماینده مجلس را نشان داده که دارند توی تبلتشان بازی می‌کنند. 

یمخالفان یک سایت هم درست کرده‌اند به نام؛ "اُلاند، گورت را گم کن!". توی این سایت، اطلاعات لازم راجع به گروه، زمان اعتصاب‌ها و جمع شدن‌ها و دیگر اطلاعات لازم درج شده که فعلاً قرار است ۲۶ ژانویه دست به اعتراض بزنند.


۱۷ ژانویه   ۲۰۱۴.




النجم الثاقب | ۱۷ ژانویه ۱۴ ، ۰۲:۴۹