.إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّی.

~~~~ Le Voyage Sans Retour ~~~~

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب

این "بی ربط‌های باربط" هست که ذیل این قالی پاراف می‌شوند، همان پایین پایین قبل تاریخ، این‌ها متعلق به خاطر ماست. خوش نداریم از این‌جا برداشته شوند برده شوند جای دیگری؛ چشبانده شوند تخت سینه‌ی دیواری، دفتری، خانه‌ای؛ آقای نفستان باشید. آب به ماهی نیاز دارد برای این‌که دریا شود و بماند. حواسم هست بهتان. حواستان بهم باشد.باریکلا.

یک وقتی، وقتی خیلی‌ها خودشان را به خواب زده بودند.
پاری‌ــــس.

۹ مطلب در آوریل ۲۰۱۴ ثبت شده است

۰۳ آوریل۲۲:۱۲


فرانسوی‌ها یک عادت یا رفتار یا قانون جمعی  ِمشترک ِبسیار خوب دارند؛ وقتی  از مکانی خارج یا به آن داخل می‌‌شوند، درب ورودی یا خروجی را با صبوری برای نفر  ِپشت ِ سری نگه می‌دارند؛ حتی اگر عجله داشته باشند. بدین ترتیب دیگر دری توی صورت نفر قبلی یا بعدی نمی‌آید. بعد هم از هم تشکر می‌کنند. یک عادت یا رفتار یا قانون جمعی دیگرشان هم این است که کسی در ورود یا خروج از مکانی با نفر روبرویی برخورد نمی‌کند؛ احترام یکدیگر را نگه می‌دارند؛ ممکن است آن یکی در را نگه دارد تا نفر دیگر وارد یا خارج شود، و بعد خودش وارد یا داخل شود؛ البته جز در متروها!

~:~:~:~:~:~:~

این‌که آدم سرش را پایین نیندازند و طوری رفتار نکند که انگار هیچ کسی جز خودش وجود ندارد خیلی خوب است؛ این‌که وقتی بین مردم هستی متوجه اطراف باشی تا افراد را رعایت کنی و کسی را له نکنی! تصور کنیم داریم از جایی خارج می‌شویم، یک نفر هم پشت سر ماست، و ما بی توجه به او در را رها کنیم؛ چقدر بی اخلاقی و خلاف دانایی است؟! حالا اگر شما هم تا به حال در را برای نفر بعدی نمی‌گرفتید من بعد این کار را انجام دهید. امتحان کنید؛ حس "بت من" بودن بهتان دست می‌دهد.

.

.

.

پ.ن: هر وقت می آیم ایران این کار را انجام می‌دهم؛ ولی در نهایت تبدیل به دربان می‌شوم؛ مثل بابای مدرسه که می‌آید وسط خیابان یک علامت "ایست" دستش نگه می‌دارد تا کلی بچه از خیابان رد شوند. هیچ کس هم نه نگاهم می‌کند نه تشکر؛ یحتمل هم با خودشان می‌گویند دیوانه است بی‌نوا دختر.


سوم آوریل ۲۰۱۴.


النجم الثاقب | ۰۳ آوریل ۱۴ ، ۲۲:۱۲
۰۲ آوریل۱۳:۲۰


توی مغازه داشتم کفش‌ها را نگاه می‌کردم؛ دیدم یکی دارد با صدای شبیه داد می‌گوید: « نکن بچه. دست نزن به چیزی؛ می‌ریزه کف زمین، خانومه (صاحب مغازه) می‌خورتت ها!»...نگاه کردم دیدم یک پسر پنج شش ساله است که دارد مثل توپ بین ردیف‌های کفش و لباس غلت می‌خورد. مامان بابایش هم مشغول تصمیم گیری برای انتخاب کفش؛ بهشان می‌خورد پنجاه و چهار پنج داشته باشند.

هر از گاهی مامان خانم  سرش را برمی‌گرداند سمت پسر بچه، نصف جمله‌ی بالا را رو به او و بقیه‌اش را در حالی‌ که سرش را برگردانده بود سمت همسرش با حرص تکرار می‌کرد. مغزم روی "می‌خورتت‌ها" گیر کرده بود؛ توی قرن بیست یک و توی یک شهر مدرن چنین اصطلاحی.


اول آوریل ۲۰۱۴.


النجم الثاقب | ۰۲ آوریل ۱۴ ، ۱۳:۲۰