.إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّی.

~~~~ Le Voyage Sans Retour ~~~~

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب

این "بی ربط‌های باربط" هست که ذیل این قالی پاراف می‌شوند، همان پایین پایین قبل تاریخ، این‌ها متعلق به خاطر ماست. خوش نداریم از این‌جا برداشته شوند برده شوند جای دیگری؛ چشبانده شوند تخت سینه‌ی دیواری، دفتری، خانه‌ای؛ آقای نفستان باشید. آب به ماهی نیاز دارد برای این‌که دریا شود و بماند. حواسم هست بهتان. حواستان بهم باشد.باریکلا.

یک وقتی، وقتی خیلی‌ها خودشان را به خواب زده بودند.
پاری‌ــــس.

۱ مطلب در مارس ۲۰۱۵ ثبت شده است

۰۸ مارس۰۱:۴۶



 
قسمت دوم "شارلی ابدو" را نوشته‌ام؛ یعنی تقریبا نوشته‌ام. دو هفته پیش شاید. یعنی این‌طور یادم می‌آید. یادم رفته بود مطلب در حال تکمیل شدن است و ذخیره نشده است. سیم لپ تاپ پاپیچ پایم شد و خاموش شد. در نتیجه مطلب از بین رفت. فعلا هم حس و حوصله‌ای برای ویرایش و تکمیل قسمت دوم نیست. فلذا بماند برای آن بعدا که خدا می‌داند کی حوصله قدم سر چشم ما بگذارد. (این تکه را بار دوم است می‌نویسم؛ لپ تاپم دوباره خاموش شد).

 

اتفاقی که نه، سر ِ ماجرای تمدید کارت اقامت، از طریق یکی از دوستان الجزایری‌ام فهمیدم دانشگاهمان دفتری برای خارجیان دارد. یک‌بار بیشتر حضوری نرفتم آن‌جا. آن‌قدر جایش پیچ در پیچ بود که گفتم حتما عمدا آن پشت مُشت‌ها قایمش کرده‌اند که تنبل‌هایی مثل من از خیرش بگذرند. سر همین کارت اقامت با مسئولش با Email در تماس بودم . و از همین طریق بود که مرا عضو گروه دانشجویان خارجی کرد. از آن به بعد هر یک ماه یک‌بار که قرار بازدیدی چیزی هست دعوت‌نامه برایم می‌آید. امروز رفتیم موزه‌ی روبروی ایفل. ساعت یازده ظهر قرار داشتیم. وقتی رسیدم یکی از دوستانم را از دور شناختم. فکر نمی‌کردم او را آن‌جا ببینم؛ خارجی نبود.

خیلی وقت بود ندیده بودمش. مثل همیشه یک پالتویقرمز کوتاه با یک شلوار مشکی پوشیده بود. موهایش هم همان پسرانه‌ی کوتاه. مشکی  ـ سفید ریشه‌‌ها، در قسمت رنگ کرده‌ی پایین موهایش توی ذوق می‌زد. رفتم جلو. سلام کردم. دو نفر کنارش ایستاده بودند؛ هر دو عرب (بعدا فهمیدم الجزائری هستند). یکی‌شان شال سرش بود؛ مدل عربی پیچیده بود دور سرش؛ مثل باندپیچی سر مصدومین توی کارتون‌ها.  آن یکی حجاب نداشت. دوستم آن دو نفر را معرفی کرد و بعد هم مرا. بعد اضافه کرد: «او ایرانی است». (نامردها دارند شوفاژها را خاموش می‌کنند! شوفاژم تقریبا سرد است. لرز کرده‌ام. مئل دزدها رفته‌ام زیر پتو دارم تایپ می‌کنم. قدر آن بخاری‌هایی که شعله‌اش را تا سقف بالا می‌کشید، یا آن شوفا‌ژهایی که از داغی‌اش سیب زمینی آتشی درست می‌شود را بدانید!)

خانم با حجاب رو کرد به من یک جمله‌ای عربی گفت : «ع...ح...ق...ع...ه». نفهمیدم! هیچ نفهمیدم.  حرصم گرفت. حرصم را کنترل کردم لبخند زدم: « عربی نمی‌فهمم ». بعد رو کردم به دوستم گفتم: «نمی‌دانم چرا همه فکر می‌کنند هر که روسری سرش است عرب است!». خانم محجبه مرا "تو" خطاب کرد و شروع کرد:

ـ چرا عربی نمی‌فهمی؟

ـ چون عرب نیستم. فارس هستم. زبانم فارسی است.

ـ مگر نماز نمی‌خوانی؟ قرآن نمی‌خوانی؟ این‌ها به زبان عربی است.

ـ هم نماز می‌خوانم هم قرآن. معنایش را هم می‌فهمم. ولی این به این معنا نیست که عربی محاوره را بفهمم و بتوانم صحبت کنم! (لجم در آمده بود از دستش).

این دفعه چندم بود که یک عرب این حرف را خطاب به من می‌زد. دوستم هم ناراحت شد. به آن خانم گفت: « این‌ها که از اول مسلمان نبودند! بعدا مسلمان شدند. زبان خودشان را دارند. اینها پارسی هستند. زبان عربی قرآن مُرده است. تو چرا این‌قدر دگمی؟! مسلمانان اندونزی را ببین مثلا. یا مالزی. نماز می‌خوانند قرآن هم می‌خوانند. ولی نمی‌توانند صحبت کنند داشت از من دفاع می‌کرد، ولی این تکه حرفش را قول نداشتم که "زبان قرآن مرده است"؛  باور دارم هر آن‌چه الهی باشد نامیراست و روحانی.

خانم محجبه دوباره حرفش را تکرار کرد. اما با نفرت و انزجار. داشت می‌آمد توی صورتم. از حرکاتش عصبی شده بودم . آن یکی خانم گفت: « من یک فیلم ایرانی دیدم. یک سری واژه‌های شما عربی است». بلد نیستم حاضر جواب باشم و در همان لحظه جوابی به جا بدهم که  فرد مقابل را آچمز کند. فقط به ذهنم رسید مثال بزنم شاید بفهمند دست بردارند: « بین زبان فرانسه و انگلیسی هم کلمه مشترک زیاد است. ولی شما می‌توانید انگلیسی حرف بزنید؟ هرگز!»

آن خانم محجبه دیگر تهاجمی شده بود. یکبار دیگر حرف‌هایش را تکرار کرد و خیز برداشت سمتم و  گفت: «تو باید عربی یاد بگیری و حرف بزنی؛ چون مسلمانی و زبان قرآن است. اگر نه برای چه آن روسری روی سرت است؟!». جا خوردم. مغزم سوت کشید از این حرف. از این جهل مرکب. گفتم: «عذر می‌خوام که روسری سرم است. شما ببخشید!» دوستم به هر ترتیبی بود ساکتش کرد. دیگر هیچ چیز یادم نمی‌آید. فقط دیدم از پیش ما رفت. دیگر هیچی هم نگفتم. شروع کردم از درس و دانشگاه گفتن. تا آخر هم سعی کردم نادیده بگیرمش. انگار نه انگار که چنین بحثی شده، چنین حرفی زده. سعی کردم آرام بمانم و حواسم به حرف‌های راهنما باشد. آخر بازدید موزه با دوستم و آن خانم تنها شدیم. شنیدم دارند راجع به آن بحثی که شد حرف می‌زنند. ناراحت بودند از رفتار و حرف‌های آن خانم عرب با حجاب

ـ او با همه بد رفتاری می‌کند.  داشت می‌گفت "دیدن این مجسمه‌ها حرام است".

پرسیدم: «دانشجو است؟»

ـ بله. دکترا!

ـ چی؟! دکترا؟!

دوستم با حالت مسخره، سرش را رو به آسمان گرفت گفت: « آن هم "فلسفه اخلاق". من به خدا اعتقاد ندارم. به دین اعتقاد ندارم. ولی او حق نداشت به تو این‌طور تعرض کند و پرخاش نماید. یعنی چه روسری سرت نکن؟! اصلا برای چه پا شده آمده فرانسه دکترا بخواند؟ «

کمی حرف زدم. بعد دیگر رها کردم. حوصله نداشتم. خسته‌ام می‌کرد. در واقع از  مغز کوچک کسانی که فکر می‌کنند هر که روسری سرش است عرب است، و باید عربی بداند خسته‌ام؛ ان هم فقط به دلیل این‌که خواندن نماز و کتاب آسمانی‌ دین اسلام به زبان عربی است . از این فکر نکردنشان، از این کپک زده بودن و بسته بودن و تهی بودن فکرشان حقیقتا خسته‌ام. از این‌که توی مغازه‌ای بروم و آخرش به زبان خودشان جوابم را بدهند و تکرار "عربی نمی‌فهمم" خسته‌ام. حوصله‌ام اصلا سر رفته. دادم در آمده. نه فقط به این دلیل، به دلایل دیگر  که بعدا راجع به  آن مفصل خواهم  نوشت. ولی... بلانسبت آدم‌های خوبشان، زمان و مکان و امکانات هیچ تاثیری روی عرب‌های ساکن فرانسه نداشته است؛ روی اینها که زمانی به عنوان مستعمره زیر مشت و لگد پوتین‌ها و اسلحه‌های فرانسوی‌ها بوده‌اند،  و امروز "Naturalise" شده و با پاسپورت فرانسوی هم وطن فرانسوی‌ها شده‌اند. و امروز یک نمونه‌ی  دیگر از فاجعه‌ را دیدم ؛  فکر کنید یک دانشجوی دکترا که استاد دانشگاه هم هست چنین افکاری دارد. خب این آدممی‌خواهد چه کس را  تربیت کند؟! دانش + جو را؟ خب آدم بی تربیت بماند بهتر است!

اصلا امروز شکست فلسفی ـ آکادمیک ـ فقهی خوردم. ربطی به نژاد و مذهب این خانم هم ندارد. ربط به آن "دانشجو"ی "دکترا" بودن دارد: تحصیل علم، لزوما جهل را از بین نمی‌برد . و این "علم"،  روی ترکیبات فکر و مغز یک آدم نادان تاثیر مثبتی که ندارد هیچ، در آخر هم واکنشی صورت نمی‌گیرد؛ مواد اولیه دست نخورده باقی می‌مانند! حالا فکر کنید فردی غیر مسلمان اسلام را با من ِ مسلمان ِ اسمی و جاهل بشناسد که از قضا افکار وهابی سلفی هم دارد

***                                        

برگشتم خانه، پدرم می‌گوید: موزه خوب بود بابا ؟

می‌گویم:  Une femme arabo- fasciste  m'a agressée papa

:

:

:

بی ربط با ربط: بخوان کتاب مرا/ به دینی که منم/ ای عشق...بسم الله.



هفت مارس 

پاریس


النجم الثاقب | ۰۸ مارس ۱۵ ، ۰۱:۴۶