.إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّی.

~~~~ Le Voyage Sans Retour ~~~~

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب

این "بی ربط‌های باربط" هست که ذیل این قالی پاراف می‌شوند، همان پایین پایین قبل تاریخ، این‌ها متعلق به خاطر ماست. خوش نداریم از این‌جا برداشته شوند برده شوند جای دیگری؛ چشبانده شوند تخت سینه‌ی دیواری، دفتری، خانه‌ای؛ آقای نفستان باشید. آب به ماهی نیاز دارد برای این‌که دریا شود و بماند. حواسم هست بهتان. حواستان بهم باشد.باریکلا.

یک وقتی، وقتی خیلی‌ها خودشان را به خواب زده بودند.
پاری‌ــــس.

۳ مطلب در ژانویه ۲۰۱۶ ثبت شده است

۱۸ ژانویه۰۱:۳۰


سکانس یک؛ اداره پلیس مرزی:


« بنا بر اعلام نتیجه تست DNA و مطابقت آن با آقای ایکس (عموی متوفی)، جنازه مذکور مربوط به فردی است به نام  الف. دال، متولد 1995، شهر نون ...».  برگه گزارش پلیس و نتیجه پزشکی قانونی به زور خودش را  توی دست‌هایم نگه داشته بود. انگار برگه بود که تپش داشت نه دست‌های من. تمام ضزبانم کف دو دستم لابلای انگشتانم منتقل شده بود.

 از زمانی که برای اولین بار از تاریکی به نور قدم گذاشته بود تا حالا که از نور به تاریکی رفته بود فقط نوزده سال گذشته بود؛ فقط 19 سال. هر چه با خودم کلنجار می‌رفتم نمی‌فهمیدم. جور در نمی‌آمد. سنش به هیچ چیز نمی‌خورد؛ ناراضی سیاسی؟ مخالف سیاسی؟ مبارز سیاسی؟ زندانی سیاسی؟ سرباز؟ ازداواج اجباری؟ چه چیز باعث شده بود این‌گونه بخواهد خودش را به عمویش برساند. به عمویش نه؛ به جایی که عمویش ترجیح داده بود خانه بسازد، نفس بکشد، عمر بگذراند و بعد بمیرد. پسرک خودش را قاچاقی رسانده بود فرانسه، بعد برای این‌که برسد به انگلیس، خودش را زیر کامیون یا تریلی بسته بود. بین راه هم، تاب نیاورده  و خودش را رها کرده بود. و بعد...بعدش دلخراش است. ولی شما محکومید به خواندنش. بخوانید شاید توی سر یکی از شما نیز چنین تصمیم مرگبار و دلخراشی باشد. بخوانید.

خودش را زیر کامیون یا تریلی بسته بود. بین راه هم، تاب نیاورده  و خودش را رها کرده بود. پسرک رها شده، پخش اتوبان شده بود. بعد آن‌قدر اتومبیل سبک و سنگین از رویش رد شده بود، آن‌قدر اتومبیل سبک و سنگین از رویش رد شده بود که نه تن‌ها جنازه قابل تشخیص نبود بلکه از آن چیزی هم نمانده بود. برای همین پلیس متوسل شده بود به کسانی که اعلام مفقودی کرده‌اند و از قضا عموی این فرد هم رفته بود برای دادن DNA. 


سکانس دو؛ فرودگاه بین المللی امام خمینی:


هواپیما به زمین می‌نشیند. خانواده‌ای توی سالن بی قرارند، مادر توی صورتش می‌کوبد. هواپیما آرام به سمت پارکینگ نزدیک می‌شود. از بلندگو شنیده می‌شود: "خانم‌ها و آقایان لطفا تا توقف کامل هواپیما صندلی‌های خود را ترک ننموده و کمربندهای ایمنی را باز نکنید". هواپیما می‌ایستند. راهروی اتصالی به درب هواپیما وصل می‌شود. مسافران یکی یکی پیاده می‌شوند و با عجله خودشان را به پلیس مرز می‌رسانند. پاسپورتشان مهر ورود می‌خورد. از پله‌ها پایین می‌روند و منتظر چمدانشان می‌شوند. خانواده‌ای توی سالن بی‌قرارند. فرزندشان توی مسافرها نیست. از شکم هواپیما تابوتی بیرون می‌آید. آمبولانس منتظر است. سکوتی مرگبار دهان همه را بسته است. مسیر، فرودگاه مهر آباد، مقصد شهرستان نون.  بهشت زهرا*.



پ.ن: 

 ـ آرامگاه هر شهری یک اسمی دارد. چون نمی‌دانستم نوشتم بهشت زهرا.

 ـ این ماجرا را برای هر که می‌شناسید نمی‌شناسید تعریف می‌کنید. می‌گویید خواست به هر دلیلی از ایران برود درست برود. قانونی. 

:

:

بی ربط با ربط: پناهنده می‌شوم/ به سرزمین میان چشم‌هایت...بمانم یا نمانم؟


هجده ژانویه

نیم ساعت از یک بامداد گذشته



النجم الثاقب | ۱۸ ژانویه ۱۶ ، ۰۱:۳۰
۰۷ ژانویه۲۰:۴۷


پریروز با یک دکتر ایرانی صحبت می‌کردم می‌گفت 67 درصد درآمد ماهانه‌اش را باید مالیات بدهد؛ یعنی بدهد به دولت. مثلا اگر ماهانه ده هزار یورو در آمد داشته باشد 6700 تای آن را باید به عنوان مالیات بر درآمد بپردازد. و این رقم بالایی است. این هم ربطی ندارد که شما ملیت فرانسوی داشته باشید یا کارت اقامت.حتی دانشجویان خارجی؛ چه کار کنند، چه هزینه زندگی‌شان به صورت مقرری از خارج فرانسه بیاید. همه هر سال  یا به صورت الکترونیکی یا به صورت کاغذی تمام درآمد، املاک و هز چیزی که قابل ذکر است رابایستی به دولت اعلام کنند. در صورت اعلام نکردن هم بسیاری از کارهای اداری فرد گره خواهد خورد.  اداره مالیات پس از بررسی اظهارنامه‌های مالیاتی، مبلغی را که باید بپردازی تعیین کرده و به صورت پاسخ به درب منزل فرد می‌فرستد. پس از آن هم فرد باید نسبت به پرداخت مبلغ درچ شده اقدام نماید. که این مالیات به دو دسته تقسیم می‌شود: مالیات بر مسکن و مالیات بر درآمد. مالیات بر مسکن با درآمد نسبت مستقیم دارد و ربطی ندارد مستاجر باشی یا مالک؛ فقط نوع و میزانش فرق دارد.

برگه اظهار نامه مالیاتی بسیار ریز است. تمام سوالات ممکن را می‌پرسد؛ مستاجرید یا مالک؟ آپارتمان است یا خانه ویلایی؟ چند نفرید؟ آدرس دقیق. شماره تماس؟ سیستم گرمایشی منزل جمعی است یا فردی؟ در خانه کابل تلویزیون دارید؟ درآمد سالانه؟ درآمد متفرقه؟ درآمد خارج از کشور؟ دریافت مقرری بازنشستگی؟ دریافت مقرری بی‌کاری؟ دریافت مستمری دوران جنگ (چیزی شبیه مستمری بنیاد شهید ما) و سوالات مشابه دیگر. در یک کلام هر پولی که به حسابت یا به دستت می‌رسد باید ذکر شود. طبیعتا راست یا دروغ اظهاریه هم قابل پیگیری است.

یک‌بار توی صف گرفتن برگه اظهار نامه مالیاتی بودم، یک آقای فرانسوی پیر پشت سر با خانم پشت سری من درد و دل می‌کرد. می‌گفت: « من بی اعتقاد نیستم ها. ولی ظالم همیشه سالم است. همه‌ی دردهای دنیا مال ما ندارها و فقیرهاست. برای ما قشر ضعیف جامعه. من که کلا ماهی پانصد یورو بازنشستگی می‌گیرم. خب با این مخارج بالا دیگر اظهار نامه مالیاتی چیست؟ چه دارم اعلام کنم؟ بعد این پولدارها راست راست می‌چرخند. این دولتی‌ها». توی آن دو ساعتT سه ساعتی که توی صف بودم مرتب درد و دل کرد و نالید. راست می‌گفت 500 یورو چیزی شبیه همان 500 هزار تومان خودمان است. خیلی دلم برایش سوخت. دستش توی گچ بود. لباس‌هایش هم از وضع جیب‌هایش خبر می‌داد. 

شنیده و می‌دانم که شرکت‌های بزرگ راه‌هایی را برای فرار کردن از دادن مالیات پیدا می‌کنند. یکی‌اش دادن پول به خیریه و یا دادن کمک هزینه ساخت و تولید فیلم به درخواست کنندگان خاص. این خاص یعنی مثلا کسانی که پناهنده سیاسی هستند و می‌توان از آن‌ها به عنوان یک وسیله علیه کشور محل تولد فرد استفاده کرد. 

خلاصه این‌که دولت فرانسه کاملا مردمش را مانیتور می‌کند و از تمام دارایی‌ها و میزان درآمد فرد خبر دارد.  البته از یک سقف درآمد به بالا مالیات تعلق می‌گیرد؛ درآمد سالیانه بالاتر از پانزده هزار بورو. یک نکته پایانی هم این‌که همه کسانی که در خانه‌شان تلویزیون دارند باید سالیانه مبلغی را به صورت مالیات بپردازند. 

:

:

پ.ن: مطلب فوق خیلی منسجم نیست. کمی هم شبیه گزارش شده است. قضیه مالیات هم در فرانسه بسیار پیچیده است. اگر بخواهم ریز شوم حوصله همه‌مان سر می‌رود. نتیجه گیری و مقایسه نمی‌کنم. می‌گذارم به حساب انصاف وجدانی شما. خیر پیش.

:

:

پنج شنبه، هفت ژانویه

دوازده دقیقه به بیست و یک



النجم الثاقب | ۰۷ ژانویه ۱۶ ، ۲۰:۴۷
۰۵ ژانویه۰۱:۲۶


من یک چیزهایی را همین جا، توی همین پاریس، لابلای سنگ‌فرش‌های قدیمی همین خیابان‌های  ِ به یادگار مانده از آن زمان ِ دور ِ بی من، یک جایی توی فنجان کوچک قهوه‌ی یک کافه توی خیابان "سن ژرمن"، یک جایی توی هیاهوی متروهای شلوغ پاریس، یک جایی لابلای لوله‌های "ام سه" آماده شلیک سربازهای پیاده نظام سطح شهر گم کرده‌ام. از دست داده‌ام. به باد داده‌ام. این‌ها هم تقصیر پاریس و سنگ‌فرش‌ها و کافه‌هایی که نرفتم  و اسلحه‌های آماده شلیک نیست. تقصیر خودم است. تقصیر خودم که نشستم خودم را از خودم بگیرند، ذبح کنند، بکشند، مثله مثله کنند.  پاریس من مقصر نیست، پاریسی که من برایش خارجی‌ بودم و هستم و خواهم بود مقصر نیست. اما این اتفاق این‌جا افتاد. همین جا. همین جایی که من بیست سالگی‌ام را شروع کردم به شمردن و رد کردن.

 توی این آدم‌های روح گرفته و به زمین فرستاده شده، فقط یکی هست که می‌داند من با نوشتن زنده بودم. با کلماتم. با دانه دانه کلماتم. با دار قالی‌ام. با بافتن، با به رشته کشیدن. نوشتن برایم زندگی بود و زندگی نوشتن. نوشتن هم نبود. به تصویر کشیدن چیزهایی بود که می‌دیدم، تن‌ها من می‌دیدم. تن‌ها من. حتی نور را می‌دیدم. حتی نور را می‌شنیدم. می‌دیدم که مثل قاصدک می‌آمد دور می‌زد می‌نشست روی شانه‌هایم و می‌گفت مرا بنویس. مرا ذره ذره ادا کن. حق مرا ادا کن... حتی اصوات و پچ پچ‌های پنهانی و پیغام‌های خداوندی را توی قلبم می‌شنیدم. حتی حضور سبک خدا را که همین نزدیکی می‌نشست تا من با چشمان بسته هی بنویسم، هی بنویسم، هی بنویسم تا قالی روی دار تمام شود و بیفتد پایین. و حالا هم چند ماه است فقدان را حس کرده‌ام و عزادارم. با تمامی رنگ‌ها عزادارم. حتی وقتی قرمز می‌پوشم، حتی وقتی سپید می‌بندم. حتی وقتی توی هیئت فیروزه‌ای یک حوض کوچک می‌روم. حتی وقتی با سبزی شمع‌دانی‌ها هم دردی می‌کنم.

من عزادار خودم شده‌ام. سیاه پوش خود خودم که جایی ایستاد، مُرد و من حتی نفهمیدم کجا دفن شد. حالا کارم شده التماس به خدا که کلمه‌های "مرا برگردان". "من حالم خوب نیست". "کلمه‌های مرا برگردان". نذر می‌کنم، شمع روشن می‌کتم، حسینیه می‌روم. دست به دامن مومنین می‌شوم، سر به دامن "السلام علی الحسین" روی دیوار می‌شوم، شمرده شمرده، با حساب، بی حساب  تند تند، آرام آرام، شلخته، با نظم اشک می‌ریزم، بغض می‌کنم، خودم را چنگ می‌زنم، زمین را، آسمان را، دامن خدا را که شاید کلمه‌هایم برگردند. که شاید آن نوری که مرا می‌نشاند پشت این دار و من نگار گردی  و نگار گری می‌کردم، تصویر گردی و تصویر گری می‌کردم و شب تا صبح سوزن می‌زدم و هفت هزار بار تا اذن صبح حاجیه می‌شدم و هفتاد هزار بار بین صفا و مروه می‌دویدم برگردد، مرا بگیرد توی خودش. بعد، من، خدایی که داشتم را  دانه دانه رج بزنم و نفس‌هایم به تسبیح کشیده شود، قلبم بچسبد به آسمان  و کم بیاورم و اخرش بگویم شهادت می‌دهم، شهادت می‌دهم، شهادت می‌دهم که نیست پروردگاری جز تو. و بعد بی جان روی کلمه‌هایم بیفتم و "تو" بیاید بگوید "الذین ءامنوا ..لهمُ الامن"...

من می‌ترسم. این روزها زیاد می‌ترسم. از این‌که بیفتم بمیرم و دستم به کلمه‌هایم نرسد و تطهیر نشوم می‌ترسم. می‌ترسم وقتی چشمم را باز می‌کنم آن دنیا، خدا لبخند نزند که "از تو راضیم" و بروم توی یک تنهایی سیاه جهنمی. من تمام آن چیزهایی را که لازم بود تجربه کنم تا بفهمم که دخترک لعنتی اول باید خود الهی و خدای درونت را نجات دهی تا بعد بتوانی تک تک آدم‌های این دنیا را نجات دهی به قیمت کلمه‌هایم از دست دادم. من بین "خدا" و "عشق"، عشق بدون خدا را انتخاب کردم و عشقم آن‌قدر بزرگ شد تا جای خدایم را گرفت و آخرش ترکید و همه جا سیاه سیاه شد. حالا سرگردانم، پریشانم. افتاده‌ام توی بیایان. شده‌ام مثل زنی که درد زایمانش گرفته، و جنینش به دنیا نمی‌آید که نمی‌آید. آن روزی نهج البلاغه‌ی مامان را بعد سه سال باز کردم. یک جایی باز شد؛ انگار خدا خودش بازش کرد. انگشتش را با زبانش خیس کرد و ورق زد تا چشم من بیفتد روی چند خطی که همسر فاطمه‌اش نوشته بود: علاج همه‌ی سرگردانی‌ها و بیماری‌های روحی "تقوا"است. حتی سال‌های از دست رفته را نیز جبران می‌کند.

و حالا من هی دارم به همین "تقوا" فکر می‌کنم. به آن عددهایی که یکی یکی رفتند کنار بیست سالگی من نشستند و من برایشان هیچ کاری نکردم، نه مادری کردم نه پدری کردم، نه برادری نه خواهری و نه... هیچ قدمی، هیچ غلطی. هیچی. من یک جنایتکار جنگی‌ و انسانی‌ام که خودم را ثانیه ثانیه سقط کردم. بی رحمانه سقط کردم. حالا می‌نشینم، روی صفحه اول گوشی مبایلم می‌نویسم: من یتق الله یجعل له مخرجا...

دلم می‌خواهد در این وقت باقیمانده، از این کاشی‌های شکسته و خورد شده‌ فیروزه‌ای نقشی از خودم روی دیوار این هستی بکشم و زیرش بنویسم: "صدق الله العلی العظیم". قدم نمی‌رسد. خیلی کوتوله شده‌ام. خیلی. توی دلم یک صخره‌ی بزرگ افتاده که هر کرا می‌کنم دلم را بیرون بکشم آزاد شود بپرد برود رها شود نمی‌شود. یا باید معجزه شود یا آن‌قدر دلم را بکشد که مثل یک دامنی که به میخی گیر کرده جر بخورد و ...

من...هنوز به خداوندی تو امیدوارم...و چشم‌هایم پشت در حیاط منتظر...ارحم...ارحم...

:

:

بی ربط با ربط: بیا ببافمت/ خودم را به تو/ تو را به خودم....قالی ابریشم کرمان.

:

:

پنج ژانویه 2016

دوازده دقیقه بعد از یک.

:

:


النجم الثاقب | ۰۵ ژانویه ۱۶ ، ۰۱:۲۶