یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب
بـــ لاخره تلفن همراهم را به مبارکی و میمنت زدند؛ همان هفته اول عید؛ آن هم جلوی چشم خودم. نیم ساعت از بیرون آمدنم از خانه هم نگذشته بود. از مترو پیاده و خارج شدیم. تا آمدن اتوبوس ده دقیقهای مانده بود. نشستیم روی صندلی. تلفنم را در آوردم ببینم پیامی چیزی ندارم. دوباره گذاشتمش توی جیب راستم. یک جیب عمودی اندازه دهان تمساح. اتوبوس رسید. اول خط بود. رفتیم جلوی در. از سمت راستم دو دختر امدند، جلو زدند. خیلی داشتند هفده هجده سال. یکی عرب، آن یکی هم سیاه. دختر عرب سوار اتوبوس شد . آن یکی همینطور جلوی ما ایستاده بود. برگشت پایین کنار دختر سیاه ایستاد. راننده اتوبوس اجازه داد سوار شویم. آن دو جلوی ما سوار شدند. از توی کادر دیدم خارج شدند سریع. هنوز ننشسته بودیم که دست بردم توی جیبم و دیدم تلفنم نیست. یکهو ایستادم.
ـ شهرزاد تلفن همراهم!
ـ چی شده؟
ـ نیست. نیست. زدند. نیست.
شهرزاد هم یکهو ایستاد. رنگ و روی بینوا خواهرم مثل گچ شده بود. گفت: « آن دو تا دختر بودند. باور کن. سوار شدند و از در دیگر پیاده شدند».
نمیدانستم باید چه کار کنم. از اتوبوس پیاده شدیم. راننده جلوی در بود.
ـ آقا..سلام. تلفنم را زدند.
ـ برو کُمیسریا (اداره پلیس).
ـ کجاست؟ این منطقه را بلد نیستم.
شهرزاد گفت: بیا بریم. رفتند توی مترو. بدو.
با هم از پلههای مترو سرازیر شدیم پایین. دم در ورودی به مامور گیشه گفتم:
ـ سلام خانم. تلفنم را زدند.
ـ چی بوده تلفنتون.
برای یک لحظه کمی خوشحال شدم. قر و قاطی مارک گوشی را گفتم. گفت: «نه متاسفانه اینجا چیزی نداند.»
دوباره برگشتم بالا سمت اتوبوس. به راننده گفتم: « توی اتوبوس دوربین ندارید؟ نمیشود ببینم؟»
گفت: « نه! کار نمیکند.»
میدانستم دروغ میگوید. بعدا به این نتیجه رسیدم احتمالا راننده اتوبوس همدست بوده است. نمیدانم. خلاصه با خواهر بینوای ترسیده راه افتادیم دنبال اداره پلیس. بیست دقیقهای پیاده گز کردیم تا رسیدیم اداره پلیس. درش بسته بود. زنگ زدم. پلیس جوانی در را باز کرد. کاملا مسلح. انگار توی میدان جنگ باشی. با جلیقه ضد گلوله.
ـ سلام. تلفتم را زدند. میخواهم برایم بسوزانیدش. تویش اطلاعات داشتم.
ـIMEI گوشی را دارید؟
ـ نه!
ـ پس نمیشود. نمیتوانم راهتان بدهم!
خلاصه یک چیزی بهشان گفتم راهمان دادند. بعد ده دقیقه پلیسی آمد مشخصات تلفنم را گرفت و رفت که رفت. چهل و پنج دقیقه نشستیم خبری نشد. بلند شدم رفتم به خانم منشی گفتم:
ـ چقدر دیگر باید صبر کنم؟ سیم کارتم را باید بسوزانم. تلفن هم که ندارم.
ـ صبر کن..
رفت از توی اتاق تاریک آن پشت یک گوشی درب و داغان آورد و گفت: «شمارهات را بگو». شماره را گرفت. آهنگ اپراتور پخش شد و این یعنی گوشی خاموش است. بعد تلفن اداره پلیس را چرخاند سمتم گفت: « زنگ بزن اپراتور. شمارهات را بسوزانند». شماره را گرفتم و رفتم روی انتظار. پلیس جوانی که راهمان داده بود امد چپ چپ نگاهم کرد. خانم منشی گفت: «من دادم. میخواهد شمارهاش را بسوزاند». بعد پانزده دقیقه یک اپراتور گوشی را برداشت. اطلاعات را گرفت. بعد چند بار زدن دکمه انتظار گفت: « متاسفانه نرم افزار ما دچار مشکل شده و نمیتوانم سیم کارت شما را بسوزانم». قاطی کردم: «خانم! تلفن من را زدند. ممکن است با تلفن من هر جایی تماس بگیرند. متاسفم برای این سرویستان ». خوب به حرفهایم گوش داد و گفت: « متاسفم. کاری از من بر نمیآید. لطفا بعدا تماس بگیرید». وا رفتم. گوشی را گذاشتم.
ـ ممنون. گفت نمیشود. نرم افزارهایشان خراب است.
مثل خانم شیرازی ساختمان پزشکان گفت: « اِوا!»
بیست دقیقه به هشت بود. اداره پلیس هشت میبست. خسته شده بودم. میدانستم مادرم هم تا الان نگران شده. شماره هم نداشتم تماس بگیرم. شماره عوض شده بود و حفظ نبودم. گوشی شهرزاد هم رومینگ میشد. پرسیدم گفتند هنوز دو نفر دیگر جلوی من هستند. به خانم منشی گفتم:
ـ ببخشید، دیگر نمیتوانم صبر کنم. مادرم نگران میشود. توی یک اداره دیگر شکایت میکنم.
خداحافظی کردم و با خواهرم راه افتادیم سمت خانه. در به در دنبال اینترنت بودم یک جا وصل شوم خبر دهم. رفتم "کوییک" (یک رستوران زنجیرهای). یک آب به قیمت سه برابر فروشگاه خریدم تا بتوانم از اینترنتشان استفاده کنم. پول را که حساب کردم دخترک فروشنده پشت کانتر گفت: «متاسفم اینترنت خراب است!». با لب و لوچه آویزان کشان کشان رفتیم سمت مترو.
خانه که رسیدم تماس گرفتم خطم را مسدود کردم. با تلفن مادرم وایبرم را چک کردم. ساعت هجده و چهل دقیقه آفلاین شده بود. یعنی دخترک بلافاصله گوشیام را خاموش کرده بود. و چه خوب وارد بوده از کجا باید خاموشش کند. مامان خانمم گفت: « این تلفن تا به حال چند بار قرار بوده برود نرفته. بالاخره رفت». یادم امد یکی دو ماه قبل رفته بودم بازار روز تلفن همراهم توی جیبم بود داشتم موسیقی گوش میدادم. یکهو انگار یکی زد روی شانهام. برگشتم دیدم تلفن همراهم دست یک پسری است عرب! شوکه شدم. وقتی دید دیدمش، هول شد بدون اینکه به روی خودش بیاورد گوشی را داد دستم و سریع رفت. تلفن را گرفتم دستم بالا بردم یک لحظه میخواستم با همان گوشی چند بار بکوبم توی کتفش. دستم روی هوا ماند. دندانهایم از شدت خشم و شوک چنان به هم فشار دادم که توی سرم تیر کشید. مانده بودم چطور از توی جیبم در آورده؟! جیب پالتویم درست جلو است. اصلا از کنار مانتو راه ندارد. برای برداشتن باید دستش را میآورد جلویم، مثل اینکه بخواهد بغلم کند! نمیدانم تا حالا دزد نبودم نمیدانم چطوری و چگونه و ...
***
آرام بودم. فقط یک سکوتی مثل سرما توی تنم خوب خوب رخنه کرده بود. اینکه دیگر تلفن همراه نداشتم عمیقا ناراحتم نکرده بود. نه اینکه فکر کنید برایم تهیه مجدد تلفن سخت نباشد. نه. کلا اخلاقم همین است. تا جایی که راه داشته باشد غصه مال دنیا را نمیخورم. ناراحتیام از چیزهای دیگر بود؛ ااول داشتن کلی عکس که مثلشان را دیگر نداشتم. خوشبختانه عکس بدون روسری سه یا چهار تا بیشتر لابلای عکسها نبود. بعد دفترچه تلفنم. بعد داشتن پیامکهایی که باید میماند. بعد داشتن کلی فایلهای صوتی سمینارها، بعد کلی یادداشت، بعد نرم افزارهای مکالمهای مثل وایبر و تلگرام و الخ و الخ و الخ و الخ و هزار جور مکالمه. از بین اینها هم فقط تلگرام حافظ داخلی در خود نرم افزار دارد. بقیهشان سیستمت تغییر پیدا کند حذف میشود؛ چون از حافظه خود تلفن برای ذخیره هیستوری و دیتا استفاده میکنند.
از اعراب و سیاهپوستان توی پاریس خیلی خشمگین بودم. خیلی دزدی میکنند. نوع دزدیشان هم جیب بٌری است. بیشتر تلفن همراه میدزدند. فراهنگ درست درمان هم ندارند. مسئله اینها متاسفانه عمیقتر از این حرفهاست. اینها قریب به اتفاق همان کسانی هستند که فرانسه یک زمانی کشورشان را استعمار کرده، مردمشان را به خاک و خون کشیده و ثروت کشورشان را به یغما برده است. و بعد کم کم به هزار و یک دلیل مهاجرتشان را به کشورش پذیرفته که حالا نسلهای بعدیشان متولد خود فرانسهاند. دولت و سیستم و باقت اجتماع هم ولشان کرده یک گوشه که به همان سبک قبیلهای و با فرهنگ پایین زندگی کنند؛ البته این شامل همهشان نمیشود و از میانشان هم تعداد زیادی به جایگاه بالایی در سیستمهای دولتی و خصوصی فرانسه رسیدهاند.
هنوز تلفن جدید نگرفتهام. شاید نخواستهام، شاید رغبت نکردهام، شاید هم نتوانستهام. فعلا مادرم گوشی اضافه داشت داده دستم. تا بعدا ببینم اراده یا بیارادگیام مرا کجا میبرد.
حالا حواستان باشد عکسها و فیلمهای خصوصیتان را توی گوشیتان نگه ندارید. یکجا شمارههاتان را ذخیره کنید. مکالمات خصوصیتان را نگه ندارید. دزدها انواع دارند. بعضیهایشان فقط جیببُرند. میدزدند و بعد آبش میکنند و تمام. بعضیها همه جوره استادند؛ جا به جای گوشیتان را هم رمز بگذارید باز میکنند. شخصا تا یک ماه یکی یکی یادم میآمد چه داشتم چه نداشتم. همین الان یادم آمد برای شما هم کلی عکس گرفته بودم که بذارم اینجا ببینید اما...از میانشان هم عکسهای عملیات پلیس فرانسه در منطقهای از پاریس برای گرفتن عوامل ساختگی ترور چند ماه پیش مردم فرانسه. یادم میآید مثل این شوهر مردهها به پدرم میگفتم: « تو گوشیم عکس داشتم.» پدرم هم در کمال ارادت و مهربانی فرمودند: « بیخود کردی عکس گذاشتی گوشیت بمونه!»
***
این روزها پاریس و شهرهای دیگر شلوغ است. تظاهرات و...شبکههای خبری و روزنامههای فرانسوی هم از همان لفظ "اغتشاشگر" استفاده میکنند.
***
بی ربط با ربط: زدند جیب بُرها هستی مرا / از توی جفت چشمانت .
تاریخ اتفاق: اواخر مارس. بیست روز قبل از سالگرد آمدنم روی این زمین