.إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّی.

~~~~ Le Voyage Sans Retour ~~~~

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب

این "بی ربط‌های باربط" هست که ذیل این قالی پاراف می‌شوند، همان پایین پایین قبل تاریخ، این‌ها متعلق به خاطر ماست. خوش نداریم از این‌جا برداشته شوند برده شوند جای دیگری؛ چشبانده شوند تخت سینه‌ی دیواری، دفتری، خانه‌ای؛ آقای نفستان باشید. آب به ماهی نیاز دارد برای این‌که دریا شود و بماند. حواسم هست بهتان. حواستان بهم باشد.باریکلا.

یک وقتی، وقتی خیلی‌ها خودشان را به خواب زده بودند.
پاری‌ــــس.

۲ مطلب در آگوست ۲۰۱۷ ثبت شده است

۲۲ آگوست۲۲:۵۷


یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب


فقط برای خداوند وصیت‌نامه نوشت. گفتنه بودند « خداوند نیازی به وصیت‌نامه ندارد» که ننوشته می‌خواند، نگفته می‌شنود. اما او ترجیح داده بود وصبت نامه بنویسید. پرونده را باز کرده بود و نوشته‌ بود. خواسته بود که ساعتش که رسید "او" را پشت میز بنشانند و برایش آفرینش دوباره آن دختر را از ابتدا، از قبل از بای بسم‌الله بازگویند.از قبل از "کن فیکون" بگویند؛ از ابتدا؛ سلول به سلول، نفس به نفس، اشک به اشک، دم به دم، بازدمی پس از بازدم، پلک پس از پلک. بگویند چطور در آفرینش دومش تمام دختر را از خودش خالی کرده بودند و "او" را به جایش در بود و نبودش تزریق کرده بودند، بافته بودند "او" را به او تار به تار، پود به پود و نقشش را، نقشه‌اش را، هویتش را، رنگش را، آوایش را، خدایش را، مذهبش را و...همه و همه را تغییر داده بودند. 

 خواسته بود که خداوند رویش را برنگرداند نگاهش کند و همان طور پشت به او و رو به پنجره‌ی نور، پشت پرده‌ای که از نسیم حضور خدا می‌لرزید بایستد و مردانه و پدرانه برایش تعریف کند چیزی را که نه دید، نه شنید، نه باور کرد و نه...

به خدا گفته بود که « من از فهماندن و گفتن دوباره عاجزم. او نمی‌فهمد، نمی‌شنود، نمی‌بیند. تو تن‌ها کسی هستی که می‌دانی، دیدی و شنیدی؛ قسم به آرامشی که چشمم ندید. قسم به آرام منظمی که قلبم نگرفت تو تن‌ها شاهد ماجرایی» و در پرونده قسمتی از دیوار را، در را و ساعت را به عنوان شاهد به پرونده ضمیمه کرده بود. خواسته بود خداوند وکالتش را شخصا به عهده بگیرد و در آخر هم پرونده را مختومه اعلام نکند و حکمی صادر نکند. گفته بود همین که "او" بفهمد، بشنود، بداند کافی است. همین که بعدش نتواند آن دختر را هرگز ببیند و امید به نجات از نگاه ابدی خدواند داشته باشد کافی است...



می‌گویند خودکشی حرام است و گناهی نابخشودنی است. اما وقت‌هایی هست که خود همان اله از اتاق بیرون می‌رود و می‌خواهد خودت قبر خودت را بکنی و  خودت را زنده زنده با دست‌های خودت بی چون و چرا دفن کنی؛ و این گذشت از "او" از همین قبیل دستورات الهی است (۩)



می‌گویند یونس در بطن آن ماهی آن‌قدر تکرار کرد "لااله‌الا انت، سبحانک انی کنت من‌الضالمین" که اله‌ای در اندرونی بود رضایت داد نجاتش دهد. خدا می‌داند تا کی  مجبور باشد این ذکر را تکرار کند تا این استخوانی که از آن ماهی توی بود و نبودش فرو رفته و منتظر تکانی، اشاره‌ای است نه به گلستان که از کشیدن خونش خسته و رها کند و تمام


 

إِنَّمَا یُؤْمِنُ بِآیَاتِنَا الَّذِینَ إِذَا ذُکِّرُوا بِهَا خَرُّوا سُجَّدًا وَسَبَّحُوا بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَهُمْ لَا یَسْتَکْبِرُونَ



پاریس.

هفت دقیقه مانده به یازده شب

نه روز مانده به عید قربان

النجم الثاقب | ۲۲ آگوست ۱۷ ، ۲۲:۵۷
۲۰ آگوست۰۰:۵۴



یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب


سفر آدم را متواضع می‌کند.این را با خودم تکرار کردم. بارها تکرار می‌کنم. وقتی خیابان‌ها و زنان و مردان از پشت شیشه ماشین به سرعت عبور می‌کردند فهمیدم که سفر آدم را متواضع می‌کند. این را توی سوزن‌ زدن‌های ظریف زنان ژاپنی دیدم. توی مظلومیت زن روسری به سر اهل لیتوانی که هنر دستش را می‌فروخت، توی مهربانی مرد نروژی توی آن باران شدید که نگران سرگردانی دیر وقت شبانه‌ام شد و ایستاد آدرس برایم پیدا کند. توی غیرت مردانه مرد دانمارکی که کوله‌ام را بی این‌که حرفی بزنم و بی توجه به روسری روی سرم بلند شد از دستم گرفت و توی محفظه بالای سر گذاشت و...
فکر کنم دو سالی می‌شود که خودم را توی دستان سفر رها کرده‌ام. یک کوله پشتی برمی‌دارم و با هر چه شده خودم را می‌رسانم به یک جایی دیگر؛ با اتوبوس، با هواپیما، با قطار، با کشتی...
از وقتی کلمه‌هایم توی سینه‌ام لال و مچاله شده‌اند تن‌ها چیزی که آرامم می‌کند همین سفر رفتن‌ها است. آن‌قدر که نه وقت رفتن، که توی راه دلم مثل قناری هی می‌پرد، هی چرخ می‌زند، هی بالا پایین می‌پرد. سفر رفتن را تن‌هایی دوست دارم. دوست ندارم این لحظات را با کسی تقسیم کنم. حتی وقتی سخت است این تن‌هایی و بی کس بودن مثل طناب خودش را دور گردنم حلقه می‌کند. ولی درد کشیدن‌ها و تیر کشیدن‌های سرم را ترجیح می‎دهم به همراه داشتن. پدرم کمی شاکی است. آن‌قدر که دفعه پیش وقتی روبرویم نشسته بود گفت: «از این به بعد جایی رفتی به من نگو». جواب ندادم. نگاهم را منحرف کردم یک جایی دیگر و توی دلم صامت گقتم:« خب نمی‌گم». یک‌بار هم تشر زد که: « تو سرت را همین‌طور می‌اندازی پایین هر جا که می‌خواهی می‌روی. اصلا هم نمی‌گویی برای تو امنیت دارد یا نه». خب واقعیتش از چیزی نمی‌ترسم.یعنی از یک جایی دیگر به خودم فهماندم که جایی برای ترسیدن نیست. نوع زندگی تو ترسیدن برنمی‌دارد."خانمی که شما باشید" نباید بترسد. آباریکلا! سفر رفتن آدم را متواضع می‌کند.


یواشکی: ولی او گاهی می‌ترسد..از...از...از...

بی ربط با ربط: 
می‌ترسند و می‌لرزند
مواج سیاه موهایم تار تار
مبادا در غربت قد بکشند
اه ای دست‌هایت وطنم



بیست و هشتم مرداد
هنوز که هنوز است پاریس. ساعت یک بامداد







النجم الثاقب | ۲۰ آگوست ۱۷ ، ۰۰:۵۴