.إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّی.

~~~~ Le Voyage Sans Retour ~~~~

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب

این "بی ربط‌های باربط" هست که ذیل این قالی پاراف می‌شوند، همان پایین پایین قبل تاریخ، این‌ها متعلق به خاطر ماست. خوش نداریم از این‌جا برداشته شوند برده شوند جای دیگری؛ چشبانده شوند تخت سینه‌ی دیواری، دفتری، خانه‌ای؛ آقای نفستان باشید. آب به ماهی نیاز دارد برای این‌که دریا شود و بماند. حواسم هست بهتان. حواستان بهم باشد.باریکلا.

یک وقتی، وقتی خیلی‌ها خودشان را به خواب زده بودند.
پاری‌ــــس.

۱۳ مطلب با موضوع «دانــشـگــ ــاه» ثبت شده است

۲۱ فوریه۲۳:۱۸


ـ اینا فکر کردن دبستان ِ. برداشتن کارنامم ُ فرستادن در  ِ خونه. بابام دید نمره‌هام ُ، بعدم فهمید یکی از درسامُ  افتادم، امتحان یکیشُ هم شرکت نکردم. اینا دیوونن، دیوونه تر از اینا ندیدم. 

( داشت یک نفس تعریف می‌کرد؛ با حرص؛ من هم فقط می‌خندیدم. اصلا یادم رفته بود برای خودم هم همین طور بوده؛ ولی آخرش آن برگه قرمز رنگ آمد توی خاطرم و خودش را توی چشمم کرد.)

ـ الان یادم اومد. راست می‌گیا. نتایج منم می‌یومد در ِ خونه. منتها من خودم همیشه درششُ باز می‌کردم. شاهاکارام ُ هیچوقت ندیدن مامان اینام. ( این دفعه با هم زدیم زیر خنده.)


~:~:~:~:~:~:~:~ 

در حال نوشتن مطلب برای اینجا بودم که مشغول صحبت با یکی از دوستانم شدم؛ راجع به دانشگاه حرف زدیم؛ البته هم دانشگاهمان فرق دارد، هم رشته‌مان. یکی دو مورد تعریف کرد پشیمان شدم مطلبی را که داشتم می‌نوشتم بگذارم توی وبلاگ. گفتم این بهتر است فعلا. فردا هم روز خداست.


۲۱ فوریه  ۲۰۱۴.



النجم الثاقب | ۲۱ فوریه ۱۴ ، ۲۳:۱۸
۰۹ فوریه۲۲:۱۵


سه‌شنبه هفته‌ی پیش اولین جلسه‌ی نماینده‌های جدید با روسای جدید اکُل بود. وقتی رسیدم سه نفر آمده بودند؛ سارا و تس (Tess) را می‌شناختم. دانشجوی دیگر را نه؛ اولین بار بود می‌دیدمش. می‌دانستم از نمایندگان اصلی نیست. کمی که حرف زدند، رئیس گروه خواست خودمان را معرفی کنیم. بعد ِ سارا نوبت به دانشجوی ناشناس بود. اسمش جک (Jack) بود و از آمریکا. من هم آخرین نفری بودم که خودش را معرفی کرد. بعد شروع کردیم به صحبت؛ سوال، نظر دادن و الخ. حواسم کم کم رفت سمت نوع سوال کردن و واکنش نشان دادن جک. یاد فیلم‌های هالیودی افتاده بودم؛ طوری سوال می‌کرد (در واقع زیر سوال می‌برد) و می‌خواست در جریان کل سیستم آموزشی دپارتمان و نوع کار کردن اساتید قرار بگیرد که آدم فکر می‌کرد ما یک مشت گروگان هستیم که به دست گروه بن لادن اسیر شده‌ایم، او هم یکی از افسران ارشد اطلاعاتی CIA است که در یک ماموریت فوق سری و ملی امنیتی دستور دارد ما را نجات دهد. ساکت هم نمی‌شد.

تس بین من و جک نشسته بود. برای این‌که جک را ببینم باید سرم را می‌آوردم جلو. ولی مرتب دست‌هایش را می‌دیدم که توی هوا بالا پایین می‌شد و همه نوع حرکتی از آن‌ها سر می‌زد؛ مثل چتری که یهو جلوی چشمان تو باز می‌شود. مرتب از خودش صدا در می‌آورد: "اه"، "پووووف"، "اوووو"،" حیـــــف" و الخ. خانم رئیس کم کم حرصش در آمد. دسته‌های صندلی‌اش را سفت گرفت، فشار داد، به زور لبخند زد و گفت: «این‌جا آمریکا نیست البته.» جلسه که تمام شد و بیرون آمدیم، سارا گفت: «باید خیلی زود یک جلسه بین خودمان بگذاریم وقت نداریم». وقتی داشتیم زمان مشخص می‌کردیم جک باز ادا اصول در آورد. من و تس دیگر نتوانستیم خودمان را کنترل کنیم؛ زدیم زیر خنده. دیگر ببینید چه بود که تس خندید؛ دانشجویان فرانسوی و اساتیدی که تا به حال دیدم، عادت دارند خودشان را کنترل کنند و به کسی که عجیب غریب است نخندند؛ فوقش به هم نگاه می‌کنند یا آرام لبخند می‌زنند. ولی این یکی را نمی‌شد. 

قرار را که برای دوشنبه ده صبح تنظیم کردیم، جک گفت: «من نمی‌تونم خودم ُ ساعت نه صبح بندازم تو متروی این خط بیام دانشگاه». "نمی‌تونم خودم و بندازم"!. سارا گفت: « بیدارت می‌کنم. بعدشم تو نماینده علی البدل هستی. نیومدی هم اشکالی نداره». از فردای روز جلسه، از صبح زود، تا خود جمعه شب هم، جک به تنهایی حدود چهل تا Email زده؛ نه یک خط، نه دو خط، بلکه یکی دو صفحه. مرتب در حال فرماندهی گروهان، پرسیدن موقعیت و امکانات، شرح و بسط وضعیت، مسائل پیش رو و الخ . حتی وقتی به بچه‌ها راجع به مطلبی نظر دادم، سریع پاسخ داد که «نگران نباشی‌ها؟! توی جلسه راجع به نظر تو هم حرف خواهیم زد». خندیدم گفتم انگار او اصلی است من علی البدل. خلاصه این طوری که جک پیش می‌رود فکر می‌کنم انتخابات آینده ریاست جمهوری آمریکا توی دپارتمان ما برگزار شود.

آن شب، وقت برگشتن، تا جلوی در دانشگاه همه با هم آمدیم. سارا سیگارش تمام شد و آمد کنارم ایستاد. داشتم حرف می‌زدم دیدم جک دارد، یکی یکی، به نوبت دست دخترها را می‌گیرد می‌کشاند توی بغلش، روبوسی می‌کند؛  مثلا خداحافظ. تنم لرزید؛ با خودم گفتم «نفری بعدی منم حتما». کلاهم را کشیدم توی صورتم. شال گردنم را هم کشیدم بالا، دست‌هایم را هم فرستادم توی جیبم سریع. بعد از دور سرم را بالا پایین کردم که یعنی خداحافظ پسر جان. سریع رو کردم به سارا گفتم :«بریم». 

دیشب داشتم شوخی می‌کردم و قضیه را برای پدر تعریف می‌کردم گفتم: « این پسر خیلی بی کله هست. نمی‌دونه ایرانی هستم. بهش بگم این دفعه؟ بعدم بگم "مرگ بر آمریکا"؟ این‌طوری دیگه از دست خودش و خطرات احتمالیش در امانم. ها؟». پدرم فقط بلندتر خندید.


 ۹ فوریه  ۲۰۱۴.



النجم الثاقب | ۰۹ فوریه ۱۴ ، ۲۲:۱۵
۳۰ ژانویه۰۵:۲۲

تا همین حالا که ساعت ۵ صبح است بیدار مانده بودم به نوشتن رزومه‌ی جدید و زدن نامه برای مسئول مرکز زبان دانشگاه؛ استاد زبان انگلیسی لازم دارند. حالا که تمام شده فرستادم، یادم آمده مسئول مصاحبه و گزینش آقاست؛ اگر دعوت شوم برای مصاحبه و بخواهد دست بدهد و دست ندهم، احتمال دارد روی اسمم ضربدر بکشد؛ اغلبشان دست ندادن را توهین می‌دانند و نمی‌توانند آن را هضم کنند؛ من هم که قرار نیست به خاطر دنیا بگذارم آن آقا مفتخر شود و بعد افتخار نگاه خداوند را از خودم بگیرم. هر چند مسئله‌ی حجاب داشتنم هم هنوز در هاله‌ای از ابهام است؛ کار با حجاب در مراکز دولتی و خصوصی طبق قانون ممنوع است*. پشیمان شدم. 
.
.
* موارد استثناء و کشفیات جدید و کالبدشکافی ماجرا باشد برای بعد.
.
کاش با کشیدن سیم اینرنت نامه توی سیم می‌ماند بعد با قلاب درش می‌آوردم یا مثلا نامه برگشت بخورد که صاحب میل از این‌جا رفته است، یا منزل نبوده یا هم وسط راه گم شود و هزار تا کاش دیگر. حالا خدا بزرگ است.
.
 سی ژانویه   ۲۰۱۴.
النجم الثاقب | ۳۰ ژانویه ۱۴ ، ۰۵:۲۲
۲۳ ژانویه۰۲:۳۶


دو سال پیش برای اولین بار دیدمش. روبرویم نشسته بود و هر از گاهی بینمان لبخندی رد و بدل می‌شد. موهای مشکلی پرکلاغی داشت؛ مشخص بود رنگ می‌کند. فرقش را  همیشه از وسط باز می‌کرد. عینک می‌زد؛ دور عینکش مشکی بود. دور تا دور چشم‌هایش خط چشم مشکی می‌کشید. ناخن‌هایش لاک مشکی داشت. به لب‌هایش رژ قرمز می‌زد. دامن بلند ِکلوش ِ گشاد ِ مشکی می‌پوشید، با بلوز یقه اسکی مشکی. کشف‌هایش هم مشکی بودند، با لژهای بلند؛ از این کفش‌هایی که یکی باید قلاب بگیرد بروی بالا سوارش بشوی! صدایش کُلفت بود کمی؛ اسپانیولی زبان. هیچ وقت نپرسیدم  اهل کدام کشور است؛ کوبا؟ پرتقال؟ اسپانیا؟ مکزیک؟ نمی‌دانم. یک انقباض همیشگی داشت؛ ساکت بود و توی خودش. می‌گفت دارد ارشد روانشناسی می‌خواند؛ حالا این‌که قرار بود بعداً برای روان چه کسی فاتحه بخواند یا چه درمانی برای بیماران بدبخت تجویز کند نمی‌دانم. دخترک شیطان پرست بود؛ ولی هیچ وقت نه ترسیدم، نه از دیدنش احساس ناراحتی کردم.

~:~:~

دو سال بعد،

دیر رسیدم سر جلسه؛ یک ساعت و ده دقیقه دیرتر. میزها شلخته پر بود و صندلی‌های چوبی‌اش از این‌ها بود که بلند شوی تق برمی‌گردد عقب و آدم را رسوای عالم می‌کند؛ نتوانستم جایی که دوست دارم بنشینم. ناچار شدم برگشتم ابتدای کلاس. به دخترک اشاره کردم، از جایش بلند شد رفتم توی دالان میز. نشستم، وسایلم را که گذاشتم و برگشتم سمتش، دیدم خودش است! همان طور. فقط دیگر دامن پایش نبود؛ شلوار لی پوشیده؛ توی دستش حلقه بود. کفش‌هایش هم اسپرت راحتی. گفت دکترایش را شروع کرده است؛ روانکاوی.

.

.

فکر می‌کنم اگر توی ایران شیطان پرست ببینم دیگر نمی‌توانم خاطره‌اش را این‌جا ثبت کنم! چون حتماً آنفاکتوس کرده به رحمت خدا خواهم رفت.

.

سه شنبه، ۱۴ ژانویه   ۲۰۱۴.

النجم الثاقب | ۲۳ ژانویه ۱۴ ، ۰۲:۳۶
۱۶ ژانویه۱۶:۲۹


منتظر نشسته بودم برگه‌ی اجازه‌ی ثبت نامم را صادر کند. مبایلش یک لحظه روشن خاموش شد؛ گوشی را برداشت نگاه کرد؛ چهره‌اش به لبخند باز شد. بعد تند تند یک چیزی تایپ کرد و گوشی را دوباره سر جایش گذاشت . سرش را که بلند کرد، لبخند زد و همین طور که نگاهش دوباره برگشته بود سمت مانیتور گفت: «ببخشید، دوستم بود. بچه‌ی دومش هم به دنیا آمد، ولی من هنوز مجردم!». صحبتش که تمام شد، رفتم توی فکر؛ که چقدر این جمله آشناست؛ از دخترهای ایرانی شنیده بودم. بعد با خودم گفتم: « آن‌قدرها هم غریبه نیستیم. شباهت هم وجود دارد». 


ایشان، همان دخترک لبنانی توی جلسه گروه بود.


 اواخر نوامبر ۲۰۱۳.



النجم الثاقب | ۱۶ ژانویه ۱۴ ، ۱۶:۲۹
۱۵ ژانویه۱۹:۵۸


تمام دانشجویانی که رشته‌شان زیر گروه اِکُل محسوب می‌شد دعوت شده بودند تا در جلسه‌ی روز سه شنبه شرکت کنند. از ششصد دانشجو حدود صدتایی آمده بودند؛ حالا یا نتوانسته بودند (به دلیل زندگی در شهر دیگر،کشور دیگر یا سرکار بودن یا موارد مشابه)، یا هم دلشان نخواسته بود بیایند. وسط جلسه که زمان دادند قهوه‌ای، چای‌ای یا آبی بنوشیم و یک چیزی بخوریم (وسایل پذیرایی مهیا بود)، نگاهی به دانشجویان حاضر انداختم؛ تنها محجبه‌ی جلسه بودم.


سه شنبه، ۱۴ ژانویه   ۲۰۱۴.


النجم الثاقب | ۱۵ ژانویه ۱۴ ، ۱۹:۵۸
۱۵ ژانویه۱۸:۴۱


توی جلسه‌ای که با بچه‌ها داشتیم، همه‌شان فرانسوی بودند؛ جز من و یک پسر ایتالیایی. قسمتی از صحبتمان راجع به  تشکیل گروه مجازی بود که بچه‌ها بتوانند بین خودشان نیز ارتباط داشته باشند؛ سوالات علمی، ثبت نام، اعلان سمینار، تاریخ دفاع و الخ. یکی گفت: « مثلا یک چیزی شبیه فیس بوک». هنوز کلمه کامل از دهانش خارج نشده بود که یکی از فرانسویان حاضر گفت: «فیس بوک؟ نه! اصلاً! ابداً. نه تا به حال فیس بوک داشتم نه خواهم داشت». بقیه‌ی فرانسوی‌ها هم همین را گفتند.  و این اولین باری نبود که چنین واکنشی نسبت به فیس بوک از طرف فرانسوی‌ها می‌دیدم؛ هم دانشجو، هم استاد.


سه شنبه، ۱۴ ژانویه   ۲۰۱۴.

النجم الثاقب | ۱۵ ژانویه ۱۴ ، ۱۸:۴۱