.إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّی.

~~~~ Le Voyage Sans Retour ~~~~

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب

این "بی ربط‌های باربط" هست که ذیل این قالی پاراف می‌شوند، همان پایین پایین قبل تاریخ، این‌ها متعلق به خاطر ماست. خوش نداریم از این‌جا برداشته شوند برده شوند جای دیگری؛ چشبانده شوند تخت سینه‌ی دیواری، دفتری، خانه‌ای؛ آقای نفستان باشید. آب به ماهی نیاز دارد برای این‌که دریا شود و بماند. حواسم هست بهتان. حواستان بهم باشد.باریکلا.

یک وقتی، وقتی خیلی‌ها خودشان را به خواب زده بودند.
پاری‌ــــس.

۰۴ می۰۲:۳۵


 ـ راه افتادی؟

ـ اره. من واگن آخر ِ آخرم. 

آسمان دارد نم نم، باران می‌ریزد روی خلقت. می‌روم انتهای خط. می‌ایستم. سه دقیقه بعد قطار می‌ایستد. سرش مثل لاله‌ی واژگون روی گوشی‌اش افتاده. سر بر نمی‌دارد. یک لحظه با خودم می‌گویم « چرا قرمز پوشیده پس؟» خودم را از لابلای مسافرها می‌کشانم می‌رسانم به صندلی‌اش. هنوز سرش پایین است. 

ـ سلام. (پلاستیک سبز را رها می‌کنم روی زانوهایش.) 

ـ سلام.

ـ کَجِش نکن. خراب می‌شه.

می‌نشینم روبرویش و پلاستیک را می‌کشم توی بغلم. زل می‌زند می‌گوید: « چرا مشکی پوشیدی روز تولد؟! »

انگار توی قلبم اره فرو می‌کنند. زل می‌زنم توی چشم‌هایش. با درد لبخند می‌زنم. یکهو خودش را جمع می‌کند: « آخ. بمیرم. ببخشید.»

ـ اشکال نداره. من هم توی حال و هوای خودم غرق، می‌خواستم بپرسم «تو چرا قرمز پوشیده‌ای؟»

خوب تکیه می‌دهم به صندلی و می‌روم توی فضای تاریک بیرون شیشه. سیزده رجب است. تولد حضرت علی (ع). از صبح دارم هی فکر می‌کنم برایم  شادی و جشن مفهومی ندارد. توی حال و هوایی هستم که نیاز فیزیکی دارد توی سرش می‌کوبد. پس وقتی نیست و تو به دیدنش نیاز داری،  وقتی نیست که این و آن حیا کنند، وقتی نیست برای ما مردم خیره سر این دنیا پدری کند، وقتی یک جایی از توی روح من می‌سوزد از این همه ظلم، از این همه عطش برای نقطه گذاشتن در انتهای ظلم و به دار کشیدنش. غمگینم. نمی‌توانم شاد باشم؛ از ندیدن و نداشتن این آدم خیلی خیلی بزرگ که لوحی است از تصویر خدایی که اسمش "بی‌تاست" دردمندم.

***

زنگ زدم زینب:

ـ اینا خرما گردو دوست دارن؟

ـ آره.

ولی مامان می‌گوید:  

ـ خودت ُ اذیت نکن مامان جان. همون خرما خوبه

ـ نامردی است هیچ کاری نکنم. خیلی دوستم داشت. داشت که دیشب اومد گفت کجا رفته. نداشت؟

 لباس پوشیدم رفتم دو بسته خرما و یک بسته پودر نارگیل خریدم. شُستمشان. ریختمشان توی سبد آبشان خشک شود. با جاقو از پهلو شکافتمشان. هسته‌شان را در آوردم و توی دلشان گردو گذاشتم. با وسواس توی یک ظرف فیروزه‌ای ِ شبیه گل، مثل نگین‌های انار دانه دانه چیدمشان.  رویشان پودر نارگیل ریختم. سلیفن کشیدم و گذاشتم روی میز. آخرش از بالا که نگاه کردم شده بودند مثل نمازگزارهایی که دور کعبه به نماز می‌ایستند؛ قامت بسته‌اند و رفته‌اند سجده، بلند نمی‌شوند. 

مانتوی مشکلی‌ام را می‌پوشم. دستم به رنگ نمی‌رود. دلم به مشکلی آرام است. برای این‌که سر تا پا شب نشوم، جلب توجه نکنم، شادی دیگران را خراب نکنم، روسری مشکی ترکمنم را سرمی‌کنم که تویش باغچه رزهای کوچک قرمز است. ریشه‌های روسری مثل بید می‌آیند خودشان را برسانند به زمین. آخرش دیدم آنها در خط این چیزها نیستند. 

***

وقتی می‌رسیم، ظرف فیروزه‌ای را می‌گذارم روی میز. نماز مغرب دارد تمام می‌شود. قامت می‌بندم. سلام می‌دهم. خانمی آب و خرما می‌دهد؛ برخی روزه‌اند. 

ـ زینب؟ پاشم خرما رو بدم؟ 

ـ آره پاشو.

ـ چطوری بگم فاتحه بخونن. عجیب نیست براشون؟

ـ نه صبر کن الان می‌گم.

پاشد رفت توی گوش خانم جلویی یک چیزهایی گفت. خانم بلند شد رفت یکی از مردها را صدا زد یک چیزهایی یا همان چیزها را گفت. نماز دوم را بستیم سلام دادیم. آن آقا بلند شد راهش را باز کرد. فهمیدم دارد می‌رود سمت بلندگو. نفسم به شماره افتاده بود. 

ـ خواهران و برادران برای عزیز خواهر فلانی یک فاتحه بخوانید. 

یکی از خانم‌ها می‌آید بغلم می‌کند، صورتم را می‌بوسد و می‌گوید: «خداوند بیامرزدش عزیزم. خدا صبر بده بهت تشکر می‌کنم...

و من، عزادارم.

طی ماه گذشته دو نفر از عزیزانم را از دست داده‌ام. یکی هنوز لباس عروسی هم به تن نکرده بود و دیگری منتظر سپیدی لباس رفتن. اینجا ساعت نزدیک پنج صبح است و تا چهار ساعت دیگر مامان طوبی مرا می‌سپارند به خاک. پریشب آمد توی خوابم و فهماند رفته است. چادر نماز و مقنعه سپید سرش بود. گفت: «...جان می‌بری‌ام حرم (امام رضا) ؟»  

و من با چادری مشکی، مثل دختر بچه‌هایی که بدون روسری یک کش چادر انداخته‌اند پشت سرشان و توی صحن حرم می‌دوند، توی قسمت زن‌ها می‌دویدم. صبح که بیدار شدم فهمیدم یک چیزی شده. زدم زیر گریه: « بی‌تا؟ من الان طاقت ندارم. نیلوفر تازه داغ گذاشته دلم. جان من الان نه.»

تماس گرفتم مامان. صدایش عادی نبود. بابا گفت بگذار روی آیفن. آمد جلو. کمی حرف زد. بعد گفت: « بابا من دارم می‌رم ایران امشب». پا شدم راست وسط اتاق ایستادم. 

ـ چرا؟ بابایی؟ مامان طوبی؟

نشد حرف بزند. نوحه سرایی کردم که چه خوابی دیدم. بابا ساکت بود. مظلوم بود. داشت بی صدا درد می‌کشید. چند سال بود برگشته بود ایران جم نخورده بود که مبادا در نبودش مامان طوبی برود. همین که رفته بود...مامان طوبی هم چادر نماز سرکرده ، هوس حرم رفتن کرده بود؛ بدون عصا، بدون کمک. هعی خدای آسمانها. هعی...بنازم حکمتت را...

نگران بابا بودم. خیلی تودار است. خیلی صبور است. پدرش را هم همین‌طوری از دست داد. هر دو بار هم خواهش کرده بود جسمشان را به خاک ندهند تا برسد ایران. و این‌بار حدود 24 ساعت توی راه بود. سیزده ساعت توی ترانزیت...و خدا می‌داند عزادار توی هواپیما چه زجری می‌کشد تا برسد. خدا می‌داند چند بار روحش از بدنش جدا می‌شود تا برسد. 

زنگ زدم ایران به دخترهای مامان طوبی که مراقب بابایی من باشید. نه دخترش هست که تکیه‌گاهش بشود، نه همسرش که دلداری‌اش بدهد، نه پسرش که زیر شانه‌هایش را بگیرد. هعی خدا. امان از دخترهای بابایی. امان از دخترهایی بابایی...مثل رقیه (ع)... مثل رقیه بنت حسین (ع)...

 ***

به دختر کوچک مامان طوبی با استیصال گفتم: « می‌رید دنبال بابایی من فرودگاه؟» با مهربانی گفت: « آره دختر مهربون. نگران بابات نباش. راست می‌گن دخترا بابایی‌اند.» لب می‌گزم. بغضم را سفت می‌چسبم و توی دلم می‌گویم: «این دفعه فرق دارد. بابایم مامانی‌اش را از دست داده. عزادار است. پسر ته تغاری مامان طوبی عزادار است.» 

هواپیما که نشست زنگ زدم به مبایلش. 

ـ دختر خواب نداری؟ بگیر بخواب

ـ وقت برای خواب هم هست. اومدن دنبالتون؟

ـ نمی‌دونم. نیومده باشن تاکسی می‌گیرم می‌رم.

قطع می‌کنم. زنگ می‌زنم دختر کوچک مامان طوبی. جواب نمی‌دهد. کمی بعد روی وایبرم پیام می‌دهد. پرواز بابا نشست. کمی بعدتر می‌نویسد: بابا اومدن عمه جون. 

پر در می‌آورم. از ته دلم دعایشان می‌کنم. تماس می‌گیرم تشکر می‌کنم.

***

الان که باز دارم می‌نویسم، مامان طوبی را به خاک سپرده‌اند. و این‌که چطوری آدم می‌تواند روی عزیزش خاک بریزد، اصلا عزیز آدم می‌فهمد که دارند رویش خاک می‌ریزند دارد دیوانه‌ام می‌کند. زنگ می‌زنم بابا.

ـ تموم شد دیگه؟

ـ آره.

ـ آوردنش خونه، روشُ زدین کنار ببینین؟

ـ آره. (با یک مظلومیتی گفت) خوابیده بود. خوابیده بود.

ـ شما گذاشتینش تو خاک؟

ـ نه.

***

روی ترحیم نوشتی که دختر پسرهای مامان طوبی داده بودند چاپ کنند نوشته بود « هرگزم نقش تو...». سراج خوانده. از دیشب دارم مرتب گوش می‌دهم. حالا، درد مامان طوبی یک روزی ساکت می‌شود، مثل درد مامان طاهره. ولی درد نیلوفر هرگز. از شبی که نصفه شب فهمیدم رفته تا جایی که یادم بوده است، هر شب، یک شمع به نامش روشن کرده‌ام؛ تا صبح می‌سوزد و دم دم‌های اذان خاموش می‌شود. نیلوفرم مظلومانه و ظالمانه شـ ــهــ ــیـ ـد شد...


هرگـزم نـقـش تـــو از لوح دل و جان نــرود

هرگز از یــاد مـن آن سـرو خـرامـان نــــرود

در ازل بـست دلـم بـا سـر زلفـت پـیــونـــد

تا ابـد سـر نـکـشد وز سـر پـیـمـان نــــرود

هرچه جز بارغمت بر‌دل مسکیـن من‌است

بـرود از دل مـن ، وز دل مـن آن نــــــــــرود

آنچنان مهر تـو أم در دل و جان جای گرفت

که اگـر سـر بـرود ، از دل و از جــان نــرود

گر رود از پـی خوبـان دل من مـعـذور است

درد دارد ، چـه کـنـد کــز پـی درمـان نــرود

هرکه خواهد که چو حافظ نشود سرگردان

دل بـه خوبـان نـدهـد ، وز پـی آنـان نــرود

"حافظ"


پ.ن: حالم واقعا بد است. فکر میکنم اگر ایران بودم نمی‌گذاشتم به خاک بسپارندش. 


پانزده رجب

پاریس

النجم الثاقب | ۰۴ می ۱۵ ، ۰۲:۳۵

نظرات  (۴)

۰۴ می ۱۵ ، ۰۶:۵۰ آیدین من
خیلی تلخه این مرگ....تلخ  و واقعی
تسلیت میگم
پاسخ:
با سلام و احترام
تشکر میکنم. بقای عمر عزیزان شما. سلامت باشید


سلام آبجی
چقد تلخ بود. چی میگذره بهت؟! امیدوارم ب حق این ماههای عزیز شادی ب زندگیتون برگرده
مرگ چیز بدی نیست مهم چجوری از دینا رفتنه
امروز مراسم ام داوود بود
دعا میکنم همه ی مردم دنیا خوب از دنیا برن
برات شهادت رو دعا میکنم
برای ما هم همینو دعا کن
پاسخ:
سلام عزیز دل.

ممنونم. خوب رفت از دنیا. اینقدر خوب که...
عزیز دل عاقبت بخیر باشی و نورانی به نور اله العالمین...
در پناهش.
۰۴ می ۱۵ ، ۲۲:۰۷ فاطمه علی
...
ای وای..
پاسخ:
سلام انار...

[ نقطه، نقطه، نقطه، به عدد تارهای موی مامان طوبی]
.
.

سلام بانو جان
تسلیت میگم
خدا صبرتون بده الهی
پاسخ:
سلام عزیز دل.

ممنونم. محبت دارید.
میگن، یعنی میگه صبر یادگرفتنیه...باشد که یادش بگیریم...


ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">