اصلا یادم نمیآید آخرین بار کی اینجا نوشتم. به آرشیو هم نگاه نینداختم. وحشت دارم. فکر میکنم مریض شدهام. چون از همه چیز دارم فرار میکنم. از چک کردن صندوق الکترونیکیام. از حرف زدن با آدمها. در دو سال گذشته دوستانم به اندازه سواد عددی یک بچه فسقلی شده است. خیلی زور بزنم شاید چهار تا. دوست دارم همهاش ساکت باشم. حرف نزنم. وقتی هم که حرف میزنم پشیمان میشوم. یعنی دیگر حرفی برای زدن با کسی ندارم. تلفنم زنگ میخورد، شماره را نگاه میکنم، رویم را بر میگردادنم نبینم.
فقط نشستهام که همه چیز از بین برود. خانهام آتش گرفته است و من، دو زانو روبری آن نشستهام و بی تفاوت به سوختن آن خیره شدهام. انگار نه انگار این خانه دیگر برگشت ندارد، ساختن ندارد. تمام است. راستش را بگویم. از اینکه آدرس اینجا را به خیلی از کسانی که مرا میشناسند دادهام پشیمانم. از این دردی که توی استخوانهایم به خاطر حساب و کتاب "بگویم چه میشود چه نمیشود" و نگفتن میپیچد خستهشدهام. از فشار قبر، قبل از مردن.
توی این مدت اتفاق زیاد افتاده است. دو تا عزیز را به فاصله کم از دست دادهام. یکی همان مامان طوبی بود و دیگری هم همان دوستم. و عجیب اینکه هنوز آرام نشدهام و بعضی وقتها با تمام توانم زار میزنم و گاهی حتی وقتی توی خیابانم اشکهایم میریزد. مسافرت هم زیاد رفتهام. تغییر هم زیاد کردهام. کمی قد کشیدهام و یک درختچه لاغر مردنی عقل هم توی سرم در آمده است! شما بگویید "تربچه".
به یک حدی هم رسیده و رساندهام که استادم گاهی خواهش میکند یک خبری از خودم بدهم. چند ماه پیش تلفنم زنگ خورد. مالک بود. همکلاسی سیاه پوستم که فرانسوی را با لهجه حرف میزند و فهمش برایم آسان نیست.
ـ سلام مالک.
ـ سلام . کجایی؟ استاد نگرانت شده است. یک ای میل هم زده و تو جواب ندادی. آخر ترم است میخواهد یک بار ببیندت.
نمیدانستم چه بگویم. از دلیل آوردنهای مسخره بی محتوا هم خجالت میکشیدم. حس تهوع تمام وجودم را میگرفت. جزئت باز کردن ای میلم را هم نداشتم. یک چیزی درونم فریاد میکشید و میکشد که رهایم کنید. زندگی خودم است. میخواهم همینطور بماند و باشد. به هزار بدبختی نوشته استادم را خواندم. دو بار ای میل زده بود. نوشته بود بسیار نگران است و خبر بدهم.
برایش نوشتم: « سلام. از اینکه نگرانتان کردم شرمندهام. و از اینکه پاسخ ندادم شرمنده تر. من از چک کردن ایمیل فراری هستم. دچار فوبیا شدهام. دو تن از عزیزانم را نیز از دست دادهام. هر روز که شما بگویید میآیم.» نوشت: « خیلی ممنون که جواب دادی. خیالم راحت شد. لطفا روز سه شنبه ساعت 12 کافه "پدر آرام" باش.»
آن روز ماجرای رفتن دوستم از این دنیا را برایش تعریف کردم. نه مو به مو. ولی گفتم. شاید عمد داشتم. و داشتم. ولی برای شما نمیتوانم بگویم. به همه حرفهایم گوش کرد. گفت درکم میکند و سعی میکند مرا بفهمد.
حالا نمیدانم نوشتنم ادامه پیدا خواهد کرد یا نه. ولی شیوه تغییر خواهد کرد. یعنی اینکه یک وقتهایی ممکن است فقط بهتان سیلی بزنم. یعنی واقعیات زندگی را پرت کنم سمتتان. بدون رو در بایسی. آن هم به خاطر اینکه هر جای آن اشتباهات ِممکن زندگی هستید یک چیزی بخورد توی سرتان راه کج کنید. بعد یک روزی هی بگویید کاش یکی جلویم را گرفته بود. کاش درست انتخاب کرده بودم. و هزار تا کاش بی فایده تهی دیگر. فقط شما یک زحمت میکشید. آن هم اینکه وقتی نوشتههای مرا میخوانید پازل شخصیتی مرا تکمیل نمیکنید که دست آخرش بشود یک فرد افسرده بیمار روانی که کارتن خواب است و باید جمع شد برایش چای داغ و لیاس گرم و یک جای خواب پیدا کرد تا از بدبختی نجات پیدا کند و توی سرما نمیرد و فاتحه.
در این فاصله سعی کنید آدمهای خوبی باشید. ظلم نکنید. بدجنسی هم نکنید. مخصوصا شما که شاغلید. مال حرام هم نخورید. اگر مرد متاهلید، با همسرتان مثل انسان رفتار کنید. مرد قلدر که حقوق اولیه همسرش را رعایت نکند مسلمان نیست. لطفا بیخود هم استناد به احکام نکنید. خدا مرد خلق کرده است، نه یک قلدر زورگو که همه حقهای عالم را مال خودش میداند! اگر عرب جاهلی هم هستید که جمع کنید بروید همان عربستان خراب شده، ور دل اجدادتان. شما خانمهای متاهل هم با همسرتان مهربان باشید. همسرتان مجبور نیست آدم نامهربان بداخلاق که لباس و عطر و آرایشش فقط برای یک مشت زن عامی است که جز سرک کشیدن توی زندگی دیگران عرصه دیگری ندارند تحمل کند. تمیز و خوش پوش و معطر باشید. کاری هم به همسر پیژامه راه راهیتان نداشته باشید که عین زندانیها توی خانه میگردد. کم کم درست میشود. و البته یادتان باشد که یک مادری داشته که خیلی چیزها را یادش نداده. مَخلص کلام، ما زنها هر چه میکشیم از هم جنس خودمان است!
شما مجردها هم کمتر توی این فضای مجازی بی هدف بچرخید. مثل همین پلاس که از نظر بنده یک حموم عمومی مختلط است که یک عده دور هم عریان میشوند و ناهنجاریهای روحی و شخصیتی خود را فریاد میزنند. و بعد مرد و زن دور هم جمع، و تا دم دمهای صبح "شما خیلی خوبید" و "شما خیلی گلید"، " واییییی، من و شما خیلی شبیه همیم" راه میاندازند. و در واقع مشغول به....هستند(گفتند سانسور کن.) یا به گیس و گیس کشی که "شما خیلی سه نقطه" هستید. آفرین.
بی ربط با ربط: بنازم چشم صیادت/ که ناغافل رهایم کرد...
:
:
یکشنبه، بیست دسامبر
: