از آسانسور که بیرون آمدم، دیدم عطر برنجی که گذاشته بودم پیچیده توی راهرو. و این بار اول بود که ردپای غذا را پشت در خانهام میدیدم. یادم آمد یکبار در وبلاگ یکی از دوستان خوانده بودم که هوس مرغ بریان کرده و پدرش برایش نخریده است. گفته چشم هزار نفر روی این مرغها مانده است؛ خوردن ندارد.
داشتم فکر میکردم کاش راهی بود که آدم عطر غذا را توی قابلمه خفه میکرد. میدانم که توی ساختمانم کسی گرسنه نمیماند، ولی شاید گرسنه از راه برسد خانه و دلش برود، آن وقت است که کار آدم پیش خدا تمام است.
میدانم که این چیزها اینجا معنی ندارد؛میبینم که همیشه بسیاری از ساکنین ساختمان با غذا از بیرون میآیند؛ که خیلی وقتها عطر غذایشان هم توی راهرو و آسانسور پیچیده. ولی وقتی تو یک چیزی را میدانی حکماً باید به آن عمل کنی؛ البته تا چقدر عمل کنی؛ الله اعلم.
.
.
دوشنبه، ۲۳ دسامبر ۲۰۱۳.