.إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّی.

~~~~ Le Voyage Sans Retour ~~~~

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب

این "بی ربط‌های باربط" هست که ذیل این قالی پاراف می‌شوند، همان پایین پایین قبل تاریخ، این‌ها متعلق به خاطر ماست. خوش نداریم از این‌جا برداشته شوند برده شوند جای دیگری؛ چشبانده شوند تخت سینه‌ی دیواری، دفتری، خانه‌ای؛ آقای نفستان باشید. آب به ماهی نیاز دارد برای این‌که دریا شود و بماند. حواسم هست بهتان. حواستان بهم باشد.باریکلا.

یک وقتی، وقتی خیلی‌ها خودشان را به خواب زده بودند.
پاری‌ــــس.

۲۰ آگوست۰۰:۵۴



یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب


سفر آدم را متواضع می‌کند.این را با خودم تکرار کردم. بارها تکرار می‌کنم. وقتی خیابان‌ها و زنان و مردان از پشت شیشه ماشین به سرعت عبور می‌کردند فهمیدم که سفر آدم را متواضع می‌کند. این را توی سوزن‌ زدن‌های ظریف زنان ژاپنی دیدم. توی مظلومیت زن روسری به سر اهل لیتوانی که هنر دستش را می‌فروخت، توی مهربانی مرد نروژی توی آن باران شدید که نگران سرگردانی دیر وقت شبانه‌ام شد و ایستاد آدرس برایم پیدا کند. توی غیرت مردانه مرد دانمارکی که کوله‌ام را بی این‌که حرفی بزنم و بی توجه به روسری روی سرم بلند شد از دستم گرفت و توی محفظه بالای سر گذاشت و...
فکر کنم دو سالی می‌شود که خودم را توی دستان سفر رها کرده‌ام. یک کوله پشتی برمی‌دارم و با هر چه شده خودم را می‌رسانم به یک جایی دیگر؛ با اتوبوس، با هواپیما، با قطار، با کشتی...
از وقتی کلمه‌هایم توی سینه‌ام لال و مچاله شده‌اند تن‌ها چیزی که آرامم می‌کند همین سفر رفتن‌ها است. آن‌قدر که نه وقت رفتن، که توی راه دلم مثل قناری هی می‌پرد، هی چرخ می‌زند، هی بالا پایین می‌پرد. سفر رفتن را تن‌هایی دوست دارم. دوست ندارم این لحظات را با کسی تقسیم کنم. حتی وقتی سخت است این تن‌هایی و بی کس بودن مثل طناب خودش را دور گردنم حلقه می‌کند. ولی درد کشیدن‌ها و تیر کشیدن‌های سرم را ترجیح می‎دهم به همراه داشتن. پدرم کمی شاکی است. آن‌قدر که دفعه پیش وقتی روبرویم نشسته بود گفت: «از این به بعد جایی رفتی به من نگو». جواب ندادم. نگاهم را منحرف کردم یک جایی دیگر و توی دلم صامت گقتم:« خب نمی‌گم». یک‌بار هم تشر زد که: « تو سرت را همین‌طور می‌اندازی پایین هر جا که می‌خواهی می‌روی. اصلا هم نمی‌گویی برای تو امنیت دارد یا نه». خب واقعیتش از چیزی نمی‌ترسم.یعنی از یک جایی دیگر به خودم فهماندم که جایی برای ترسیدن نیست. نوع زندگی تو ترسیدن برنمی‌دارد."خانمی که شما باشید" نباید بترسد. آباریکلا! سفر رفتن آدم را متواضع می‌کند.


یواشکی: ولی او گاهی می‌ترسد..از...از...از...

بی ربط با ربط: 
می‌ترسند و می‌لرزند
مواج سیاه موهایم تار تار
مبادا در غربت قد بکشند
اه ای دست‌هایت وطنم



بیست و هشتم مرداد
هنوز که هنوز است پاریس. ساعت یک بامداد







النجم الثاقب | ۲۰ آگوست ۱۷ ، ۰۰:۵۴

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">