.إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّی.

~~~~ Le Voyage Sans Retour ~~~~

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب

این "بی ربط‌های باربط" هست که ذیل این قالی پاراف می‌شوند، همان پایین پایین قبل تاریخ، این‌ها متعلق به خاطر ماست. خوش نداریم از این‌جا برداشته شوند برده شوند جای دیگری؛ چشبانده شوند تخت سینه‌ی دیواری، دفتری، خانه‌ای؛ آقای نفستان باشید. آب به ماهی نیاز دارد برای این‌که دریا شود و بماند. حواسم هست بهتان. حواستان بهم باشد.باریکلا.

یک وقتی، وقتی خیلی‌ها خودشان را به خواب زده بودند.
پاری‌ــــس.

۲۴ ژانویه۱۸:۱۰


 مسئول جدید مثل برق گرفته‌ها گفت:

 ـ اِ تو ایرانی هستی؟

 ـ بله.

 ـ می‌دانستی یک ایرانی دیگر هم توی این ساختمان است؟

 ـ نه!

 ـ بگذار عکسش را نشانت دهم. (همین‌طور که روی پرونده‌ها  خم شده بود و داشت می‌گشت ادامه داد) ولی نگو من گفته‌ام.

 ـ باشد.

 ـ پیداش کردم. بیا.

پرونده را گرفتم و عکسش را نگاه کردم. شماره واحد و طبقه‌اش را پرسیدم، خداحافظی کردم و بیرون آمدم.

تا سه هفته همه چیز را به کل فراموش کرده بودم.  تا یک‌بار که از بیرون برمی‌گشتم؛ غربت داشت متصل خودش را توی سر و صورت عصر آن روز می‌کوبید؛ تمنای دیدن یک ایرانی همه چیز را به یادم آورد.  رفتم سمت صندوق‌های پستی واحدها. یکی یکی گشتم تا پیدایش کردم. (یک دختری با چمدان روبروی صندوق‌ها ایستاده بود، چپ چپ نگاهم می‌کرد.)

از گوشه یکی از برگه‌هایم، یک تکه جدا کردم، به فارسی نوشتم: « سلام، من پ هستم. ایرانی. واحد شماره‌ی فلان.» کاغذ را از توی مستطیل باریک بالای صندوق انداختم داخل و برگشتم سمت آسانسور. مکث کردم. یک حس غریب و قریبی که به سمت دیدنش می‌کشاندم. با خودم گفتم: « چرا اصلا همین الان نروم در خانه‌اش؟» برگشتم سمت آسانسور قسمت دو. گشتم واحدش را پیدا کردم. زنگ زدم. طولی نکشید پسری لاغر، با قدی متوسط، با چشانی سبز در را باز کرد ( تعجب کرده بود).

ـ سلام، ببخشید مزاحم شدم. می‌تونم با رُز صحبت کنم؟

ـ چند لحظه.

یعد از همان جا صدایش کرد:

ـ رٌز؟ بیا، با تو کار دارند.

ـ با من؟ این‌جا؟ ( این "با من"، "این‌جا" و آن تعجب ِ عمیق ِ سیاه‌چالی تویش برایم خیلی حرف داشت.)

دختری با موهای بلند مشکی، با چشمان سیاه، با قدی بلند توی آستانه در ظاهر شد. بیشتر شبیه عرب‌ها بود تا ایرانیان. فرق سرش را باز کرده بود. موهای صافش ریخته بود روی شانه‌هایش؛ تا آرنجش می‌رسید.

از دور گفتم:

ـ سلام، من ایرانی هستم. (دیدم یک طوری نگاه کرد.) فارسی بلد هستید؟

ـ (با لهجه گفت) یک کم.

( دیگر فارسی حرف نزدم )

ـ برایت یک یادداشت گذاشته‌ام  توی صندوق. ببخشید مزاحم شدم.

ـ توی صندوق من؟ کِی؟

ـ همین الان. شماره‌ی آپارتمان را رویش نوشته‌ام .

ـ ببخشید که این‌طوری حرف می‌زنم؛ کمی مریضم.

ـ  خواهش می‌کنم. کاری داشتی من هستم.

ـ تو هم. کاری داشتی من هم هستم.

ـ خدا حافظ.

ـ خداحافظ.

در را که بست انگار دنیا بسته شد. دلم گرفت. رُز فارسی بلد نبود. دوباره یاد یادداشتی که برایش توی صندوق انداخته بودم افتادم. احتمالا فارسی هم نمی‌توانست بخواند؛ ما باید با زبان مردم یک کشور دیگر با هم حرف می‌زدیم و برای هم می‌نوشتیم (توی پیامک‌ها).

ولی مهربان بود. مثل بسیاری/بعضی از ایرانی‌هایی که از ایران می‌روند و بلافاصله یک ذات خبیث و پنهان‌کار، و یک نگاه نا آشنا، بی روح و ترسناک درونشان متولد می‌شود نبود؛ همان‌هایی که وقتی تو از دیدنشان، پیدا کردنشان خوشحال شدی  یک طوری به تو می‌فهمانند که نه خوشحال شده‌اند، نه خوشبخت (خوشوقت؟) و نه دوست دارند دوباره تو را ببینند؛ یک کوه ِ یخ ِ مغرور که می‌ترسد مبادا با تو بودن تمام موقعیت کنونی‌اش را از او بگیرد ( مهم‌ترینش؛ اقامتش در آن کشور!)؛ مخصوصا وقتی آدم حجاب دارد. 

.

.

دسامبر  ۲۰۱۳.



النجم الثاقب | ۲۴ ژانویه ۱۴ ، ۱۸:۱۰

نظرات  (۶)

چقدر اضطراب داشت این پست.
این حسی را که در بند آخر نوشته اید بارها تجربه کرده ام.
خیلی دردناک است! همان نگاه نا آشنا، بی روح و ترسناکی که از یک ذات خباثت آلود نسبت به تویی که به کشورت و مردمت و حکومتت عشق میورزی، نشات میگیرد.
حتی بعضی وقت ها با بعضی هایشان برخورد میکردم که فارسی هم خیلی خوب بلد بودند و کاملا ایرانی بودند، ولی ترجیح میدادند "سلام" ترا به خارجی جواب بدهند و از همان اول گربه را دم حجله بکشند که یکوقت خیال نکنی هم وطنی پیدا کرده ای و خبری هست!
آنقدر که غربتی را که با آنها حس میکردی با خارجی های دور و برت حس نمیکردی.
داسدی مگه اون ولایت داشتن حجاب تو دانو فلان ممنوع نیس؟

پاسخ:

سلام روح جان.
توی دانشگاه نه، توی مدارس چرا. توی محیط کار نیز (دولتی. خصوصی‌ها ممکنه اجازه بدن. یا وقتی که صاحب کار مسلمون باشه، یا مکان مال خود مسلمونا باشه.)
.
.

خدا بهتون صبر بده...
۲۵ ژانویه ۱۴ ، ۲۳:۱۰ جیغ و جار حروف

یه سوال بی ربط بپرسم؟

تو که اینقدر ناراضی هستی از فضای فرانسه چرا برنمیگردی ایران؟ اینطوری به خودت هم کمتر سخت می گذره.

پاسخ:
 سلام بانو :)

بحث ناراضی بودن نیست؛ غربت و دلتنگی همیشه آدم رو اذیت می‌کنه. غربت هم مشترک ایرانی‌هاست. بعضی‌ها به روی خودشون میارن، به زبون میارن، بعضی هم نه. مثلاً فکر کن تو الان یک شهر دیگه هستی؛ از دوستات دور شدی، از عزیزانت، از شهر خودت. خب طبیعتا خیلی چیزها ناراحتت می‌کنه. ولی خب تا درست تموم نشه نمی‌تونی رها کنی برگردی. درسته؟ و فکرمی‌کنم یادت هست وقتی رفته بودی از خیلی چیزها شکایت داشتی. اوضاع من هم همین هست.
یعنی هر جای دنیا هم باشی یک چیزایی هست که ناراحتت می‌کنه؛ عمومی هست. بسته به نوع نگاهت، افکارت، جهان‌بینی‌ات، اهداف، اولویت‌هات و فضای اطراف ممکنه تعداد چیزهایی که اذیتت می‌کنه بیشتر باشه یا کمتر؛ بیشتر بهت صدمه بزنه یا تو رو متاثر کنه یا کمتر. 
 وخب درسته. هر کسی با مطلع شدن از یک سری چیزها ممکن هست این رو بگه: « کسی مجبورت نکرده جایی که دوست نداری یا آزارت میده باشی. ناراحتی برگرد.»
من هم کارم تموم بشه با این‌جا برمی‌گردم ان‌شاءالله :) البته به شرط اینکه تا وقت برگشت هنوز در قید حیات باشم؛ توی حیاط زمین.
.
.


غربت ما بدون خاتمه است .

انی مهاجر الی ربی .....

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">