.إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّی.

~~~~ Le Voyage Sans Retour ~~~~

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب

این "بی ربط‌های باربط" هست که ذیل این قالی پاراف می‌شوند، همان پایین پایین قبل تاریخ، این‌ها متعلق به خاطر ماست. خوش نداریم از این‌جا برداشته شوند برده شوند جای دیگری؛ چشبانده شوند تخت سینه‌ی دیواری، دفتری، خانه‌ای؛ آقای نفستان باشید. آب به ماهی نیاز دارد برای این‌که دریا شود و بماند. حواسم هست بهتان. حواستان بهم باشد.باریکلا.

یک وقتی، وقتی خیلی‌ها خودشان را به خواب زده بودند.
پاری‌ــــس.

۲۷ ژانویه۲۰:۵۹

سمتِ چپم را نگاه کردم؛ماشینی نبود. وسط خط کشی خیابان باریک که رسیدم دیدم یک کوله‌ی کوچک صورتی پشمالو افتاد روی زمین. صاحبش را ندیدم؛ کلاه ِ لباسم را خوب کشیده بودم توی صورتم. دور صورتم پر از خَز شده بود؛ سرم پایین بود. خم شدم روی زمین برداشتمش. برگشتم سمت صاحبش. دختر بچه داشت سعی می‌کرد به مادرش بفهماند کیفش افتاده؛ مادر داشت بچه را همین طور دنبال خودش می‌کشاند. صدایش زدم؛ نشنید. دوباره صدایش زدم؛ برگشت؛ توی گوشش هدفن بود؛ داشت موسیقی گوش می‌داد. دستم را دراز کردم سمتش و گفتم:« انداختیدش». شروع کرد سر بچه به داد زدن؛ به لهجه‌ی کشورهای آفریقایی:« دیدی؟؟ دیدی؟؟». تشکر نکرد. برگشتم سمت خیابان (اوایل خط کشی ایستاده بودم). یک چیزی از نزدیک صورتم به سرعت رد شد. سرم را چرخاندم؛ یک موتور سوار بود. سرش را هی برمی‌گرداند سمتم؛ سیاهپوست بود. از گیجی که در آمدم، دست‌های کسی را دور کمرم حس کردم؛ از خیابان که رد شدم رهایم کرد. 


۲۷ ژانویه   ۲۰۱۴.



النجم الثاقب | ۲۷ ژانویه ۱۴ ، ۲۰:۵۹

نظرات  (۳)

نفهمیدم ربط مادر و پسر به آخر داستان را. 
پاسخ:

سلام و احترام،
 خانم و دخترش رهگذر بودند، آقا هم موتور سواری که نزدیک بود مرا زیر بگیرد...
ما نفهمیدیم :|
پاسخ:

واقعاً که. "ما"؟ شما چند نفرید بعد؟
داشتی یکی از بهترین دوستات رو از دست می‌دادی. 
کیف دخترک رو خم شدم برداشتم دادم، صورتم و برگردوندم یک موتوری از بیخ گوشم رد شد. نزدیک بود بزنه. انگار یکی نگهم داشت محکم که تکون نخورم نزنه بهم...
از روی این متن هفتاد بار می‌نویسی. دفعه بعد نگاه می‌کنم. اینطوری توی متن‌هام تدبر می‌کنی من بعد.

من هم یک بار، کاملاً جدی این دست‌ها رو احساس کردم...
پونزده شونزده ساله بودم. خواهر زادۀ اون موقع یکی دو ساله‌م بغلم بود. خونه‌مون ویلایی بود. دو تا حیاط داشت، حیاط پایینی و حیاط بالایی :دی که با شونزده تا پله به هم مرتبط می‌شد.
تو حیاط پایینی یه باغچه کوچیک داشتیم و تو حیاط بالایی یه باغچه بزرگ با یه عالمه سبزی و گل و گیاه و درخت! تو حیاط پایینی دیوار رو کنده بودیم و برا مرغ و خروسامون لونه درست کرده بودیم. اونا حق نداشتن بیان حیاط بالایی که سبزی و گلامونو بخورن واسه همین یه پارچه بسته بودیم به این‌طرف و اون‌طرف نرده‌های پلۀ پنجم یا شیشم که نتونن بیشتر از اون بالا بیان!
خواهر زاده‌م بغلم بود و من می‌خواستم از پله‌ها بیام پایین که بریم پیش مرغ و خروسا. حوصله باز کردن و بستن در پارچه‌ای رو نداشتم. گفتم همین‌جوری بچه بغل از روش رد می‌شم.
یه پامو از روش رد کردم، اومدم پای دومم رد کنم یه دفعه تعادلم رو از دست دادم . من هیچ چیز رو نمی‌تونستم بگیرم، اگه نرده رو می‌گرفتم بچه می‌افتاد.
تو یه لحظه مرگ رو به چشم دیدم، دیدم که اگه بیفتیم با اون ارتفاع و اون پله ها جفتمون با مغز می‌خوریم زمین و ...
عین تو فیلما تو همون چند ثانیه انگار کل زندگیم مرور شد...
طبق عادت گفتم "مامااااااااااان" بعد انگار یکی بهم گفت از مامان کاری ساخته نیست بگو "یا امام زمان" گفتم... انگار یه نیرویی من رو گرفت، میون آسمون و زمین... صافم کرد که بتونم رو پله‌ها درست بایستم...
تا یک ساعت بعدش تمام تنم می‌لرزید...
پاسخ:

سلام به روی ماه بانو :)

الحمدلله. 
یا مهدی.
.
.


ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">