.إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّی.

~~~~ Le Voyage Sans Retour ~~~~

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب

این "بی ربط‌های باربط" هست که ذیل این قالی پاراف می‌شوند، همان پایین پایین قبل تاریخ، این‌ها متعلق به خاطر ماست. خوش نداریم از این‌جا برداشته شوند برده شوند جای دیگری؛ چشبانده شوند تخت سینه‌ی دیواری، دفتری، خانه‌ای؛ آقای نفستان باشید. آب به ماهی نیاز دارد برای این‌که دریا شود و بماند. حواسم هست بهتان. حواستان بهم باشد.باریکلا.

یک وقتی، وقتی خیلی‌ها خودشان را به خواب زده بودند.
پاری‌ــــس.

۲۷ ژانویه۲۱:۲۹


نمی‌دانم چرا همه ‌جای دنیا یک سری اخلاق‌های بعضی/ بسیاری از مادرها مثل هم است؛ عین بچه‌ها می‌شوند؛ می‌خواهند به آن طفل معصوم که هنوز در برابر بزرگی و بی‌رحمی دنیا خیلی خیلی کوچک و بی‌پناه است، و در برابر این همه پیچیدگی، دانسته‌هایش هنوز صفر، یک چیزی را ثابت کنند؛ « دیدی بهت گفته بودم؟!» دنیایی که بزرگترها در برابرش کم می‌آورند؛ زانو می‌زنند و...

آن وقت آن مادر، تحمل یک اتفاق ساده که فاعل آن فقط و فقط یک طفل است را ندارد؛ مثل یک شیر رام نشده هر لحظه در آستانه‌ی غرش؛ انگار نه انگار که زن است؛ که حتماً دلیلی داشته خداوند لایقش دانسته، در آفرینش سهیمش کرده، و قسمت به این باشکوهی از خلقت را به او سپرده است؛ که اگر رازی نبود، دلیل بزرگ و عظیمی نبود افتخارش را به مرد عطا می‌کرد؛ که آفرینش کار خدایان است. بعد او، آن ‌قدر جاهل و غافل که این فریادها آن بچه را تا مرز مرگ می‌ترساند؛ می‌لرزاند؛ حس بی‌پناهی را توی تک تک سلو‌ل‌هایش عمیق می‌نشاند؛ تمامش روی دل آن طفل تاول می‌شود؛ زخم می‌شود؛ بعد خونابه پس می‌دهد؛ عفونت می‌کند؛ و یک روزی، یک جایی سر باز می‌کند؛ حالا یا دور گردن خود طفل حلقه می‌شود یا وقتی مادر/پدر شد دور گردن فرزند خودش یا یکی از شهروندان جامعه...


اگر می‌توانستم، تمام مادر و پدرهای بی اعصاب را از روی زمین جمع می‌کردم، برای مدتی جایشان را با آن طفل عوض می‌کردم، می‌گفتم هفتاد روز، با تمام توان، ممتد سرشان داد بکشید؛ به طوری‌که موهایشان همه سپید شود، یا از ترس سکته کنند، یا هم...بعد بسته بندی‌شان می‌کردم، روی بسته‌شان می‌زدم مرجوعی و بازیافتی؛ می‌فرستادمشان عالم بالا.


۲۷ ژانویه   ۲۰۱۴.


النجم الثاقب | ۲۷ ژانویه ۱۴ ، ۲۱:۲۹

نظرات  (۱)

مشهد‌الرضا علیه‌السلام بودیم... تو دارالحجه نشسته بودیم منتظر نماز جماعت. مادری با بچه‌اش - شاید یکی دو ساله - کمی اون‌طرف‌تر نشسته بود. پسر کوچولو به حالت تشهد، رو دو زانو نشسته بود مقابل مادرش، دست‌هاش هم روی پاش. با نگرانی به مادرش نگاه می‌کرد. مادرش فقط دعواش می‌کرد، می‌گفت تو نذاشتی زیارت کنم، تو بیچاره‌م کردی. برسیم خونه می‌دونم باهات چی کار کنم، إل می‌کنم، بل می‌کنم...
دلم برای اون پسر کوچولو با اون نگاه مظلوم و نگران که فقط داشته به اقتضای سنش عمل می‌کرده، هنوز می‌سوزه!
بعضی از مادرا نمی‌دونم چرا غافل‌ن از این‌که بچه، بچه‌ست!
این صحنه رو که می‌دیدم فکر می‌کردم، مولا زیارت با حال و بی‌دغدغۀ مادر رو بیشتر دوست داره یا بازی مادر با بچه رو تو حرم؟!
پاسخ:

طبیعتاً قهر آقا و خداوند رو برای خودش خریده. 
کاش حرمت نگه داریم...کاش...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">