توی پارک هیچ کس نبود. نشستم روی یکی از تابهای رو به ساختمانها؛ پشت به درختها و تاریکی. توی حال و هوای خودم پیانو گوش میدادم. به فاصله صدایی تکرار میشد؛ "پیس، پیس". اولش محل ندادم، بلندتر تکرار شد. چون موزیک بدون کلام بود صدا کاملاً مشخص بود. تلفن همراهم را در آوردم موزیک را خاموش کردم؛ گوشهایم را تیز کردم؛ صدا تکرار شد. نه روبرو، نه سمت چپ، نه سمت راست کسی نبود. همان بالا توی هوا سرم را چرخاندم پشت سرم ؛ پشت درخت ها دو تا چشم بود؛ فقط دو تا چشم. دیگر "پیس پیس" نکرد، دستش را بالا برد اشاره کرد؛ بیا. سیاهپوست بود.
نفهمیدم چه شد؛ از توی هوا از روی تاب پریدم پایین. با قدمهای تند سمت خانه را گرفتم. جرئت نمیکردم بدوم؛ میترسیدم بفهمد ترسیدم، بیاید خفتم کند. تمام سلولهایم از ترس مور مور میشد. توان نداشتم برگردم پشت سر را نگاه کنم؛ دارد میآید یا نه؟ صدای خودم را میشنیدم: « خدایا غلط کردم. سالم برسم خونه، خب؟ قول میدم دیگه این وقت شب نیام پارک؛ خدایا غلط کردم...بسم الله الرحمن الرحیم. قل اعوذ...نکنه دنبالم باشه خونه رو یاد بگیره؟!...قل اعوذ...اگر دنبالم باشه بیاد خفتم کنه...قل اعوذ...داد و بیداد کنم کسی نمیاد به دادم برسه...قل اعوذ... "د" تو تمرینای رزمی گفته بود چه کار کنم؟ کجای دست طرف ُ بگیرم؟...قل اعوذ...چه کار کنم بشکنه دستش؟!...قل اعوذ...خدایا چرا نمیرسم؟! همش ده دقیقه راه بود!...قل اعوذ...» نمیدانم چند دور قُلها را تکرار کردم تا رسیدم دم در ساختمان. تمام جرئتم را جمع کردم سرم را چرخاندم؛ کسی نبود؛ در را باز کردم و رفتم داخل. تا در خانه را باز کنم، بروم تو، در را قفل کنم، با خودم میگفتم الان است که از پشت سر مرا بگیرد...
همان شد؛ دیگر بعد ساعت ده تنها نرفتم آن پارک.
.
.
اواخر یادداشت این آیه توی خاطرم زمزمه شد: "الرِّجَالُ قَوَّامُونَ عَلَى النِّسَاءِ".
تاریخ: چهار سال پیش.
جون به لب شدم. این چی بود نوشتی آخه.... وای خدا قلبم....
(جالبه من شما را نمیشناسم) ولی واقعا این نوشته ات ترسناک بود.
نکن از این کارا.
نکن !