۱۲ آوریل۱۴:۰۴
در واگن باز شد. چشمهایم را باز کردم. روبرویم نشست. موهایش نه صاف بود نه وز.جلویش را با عینکش داده بود بالا. ناز شده بود. چشمهایم را بستم. دوباره باز کردم. با دست چپش گوشی تلفن سپیدش را گرفته بود دستش؛ داشت با یکی حرف میزد. آن یکی دستش را زده بود زیر بغلش. پای راستش را انداخته بود روی پای چپش. شلوار جین پایش بود، با یک کت و تاپ سپید. چشمهایم را بستم. ایستگاه بعدی باز کردم. هنوز داشت با تلفن حرف میزد. چشم در چشم شدیم. توی چشمهایش یک حرفی بود که فقط مال من بود. از همان اول بود. یک نگاه آشنا با یک حرف که برای من کنار گذاشته شده بود. دوست داشتم لبخند بزنم. نشد. چشمهایم را دوباره بستم. باز کردم. چشم در چشم شدیم. گوشی تلفن دیگر دستش نبود. چشمهایم را نبستم. زل زدم توی چشمهایش. دلم میخواست دست حرفی که مال من بود را بکشم بیرون. پشت چشمهایش یک خط باریک خط چشم کشیده بود. لبهایش هم یک رژ کم حال داشت. لبخند زدیم. چشمهایم را بستم. زود باز کردم. زل زده بود توی چشمهایم. دو انگشت کوچکش را آورد بالا، اشاره کرد سمت موهای کنار گوشش، انگار که از روسریاش بیرون زده باشد، فرستادشان تو. موهایم از کنار مقنعه زده بود بیرون. با دو انگشت کوچکم موهایم را از دو طرف داخل مقنعه فرستادم. لبخند زد. سرش را تکان داد آرام؛ یعنی خوب شد. عمیق لبخند زدم. سرم را بردم جلو گفتم: «کجایی هستین؟» سرش را آورد جلو گفت: «مراکشی». گفتم: «من ایرانیام.» برگشتیم عقب. . باید پیاده میشدم. بلند شدم. او هم بلند شد. هم مسیر بودیم. توی متروی خط بعدی شمارهی یکدیگر را گرفتیم. دیکته اسمش را گفت: « d, o,u,n,i,a آها، شد، دونیا»، یعنی همان دنیا. بعد گفت: «موهات باز زدن بیرون. چقدر لیز میخورن. زیر مقنعت کلاه بذار.»، گفتم: «همیشه سرمه کلاه. امروز حوصلش ُ نداشتم.» سنم را پرسید. بعد گفت: «فکر میکنی چند سالم باشه؟» گفتم: «سی و دو اینا. من ضعیفم توی حدس سن ولی.» لبخند زد گفت : «ولی سی و نه سالمه (روی نه خیلی تاکید کرد)» گفتم: «ولی بهت نمیاد».
وقتی داشت پیاده میشد یک مرد جوان عریض و طویل آمد که بنشیند جایش، درست کنار من. اشاره کرد به پشت سرم. گفت: « اون پشت خالی شد. برو اونجا. کنار این مرد ِ نشین.» لبخند زدم. گفتم: «چشم. مراقب خودت باش. شب بخیر.» بوسیدم و پیاده شد.
.
.
بی ربط با ربط: وقتی ای دل به گیسوی پریشون میرسی خودت ُ نگه دار/ وقتی ای دل به چشمون غزل خون میرسی خودت ُ نگه دار...
یازده آوریل
ساعت نه شب.
متروی خط یک.
سلام
توصیف گر قهاری هستید.
آدم گاهی حس میکنه خودش اونجا بوده و در حال نظاره،
شاید سفرنامه نویس خوبی بشیدها!:)