.إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّی.

~~~~ Le Voyage Sans Retour ~~~~

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب

این "بی ربط‌های باربط" هست که ذیل این قالی پاراف می‌شوند، همان پایین پایین قبل تاریخ، این‌ها متعلق به خاطر ماست. خوش نداریم از این‌جا برداشته شوند برده شوند جای دیگری؛ چشبانده شوند تخت سینه‌ی دیواری، دفتری، خانه‌ای؛ آقای نفستان باشید. آب به ماهی نیاز دارد برای این‌که دریا شود و بماند. حواسم هست بهتان. حواستان بهم باشد.باریکلا.

یک وقتی، وقتی خیلی‌ها خودشان را به خواب زده بودند.
پاری‌ــــس.

۳۰ می۰۰:۵۱

برای اولین بار با پلیس فرانسه تماس تلفنی گرفتم (البته قبلاً سه باری حضوری برای تسلیم شکایت به کُمیسریای محله مراجعه کرده‌ام که داستان خودش را دارد.). آسانسور ساختمان شماره دو خراب بود طبق معمول. به خاطر شرایط جسمی اخیر نمی‌توانستم این همه پله را بالا بروم.  با خودم گفتم آسانسور ساختمان یک را امتحان کنم؛ شاید درب میانی دو ساختمان باز باشد. از آسانسور که بیرون آمدم نگاهی انداختم به پاساژ میانی؛ باز بود. نزدیکتر که شدم دیدم چند تا پا، از زانو به پایین، مشخص است. قدم‌هایم را آهسته‌تر کردم. با تردید سرم را داخل پاساژ کردم. برق خاموش بود. سه جوان روی سکو نشسته بودند؛ چهره یکیشان را دیدم فقط. سپیدی چشم‌های درشتش توی سیاهی صورتش و خاموش اتاقک برق زد. سنی نداشت پسرک. تصویر  بعد از آن دو چشم درشت، سه پاکت سیگار بود. می‌دانستم سیگار نیست. لوله‌های حشیش است که توی آن پاکت‌ها قایم کرده‌اند. عصبانی شدم. دفعه اولشان نبود. ساکن ساختمان هم نبودند. در ِ مجموعه که باز می‌شود وارد شده و مشغول کشیدن می‌شوند. برگشتم پایین. درب اتاق مسئول ساختمان باز بود. زدم به در.

ـ سلام. می‌تونم بیام تو لطفا؟

ـ بله. سلام. (لبخند زد.) 

ـ ببینید توی پاساژ بین دو ساختمون سه نفر نشستن به حشیش کشیدن. دفعه اول هم نیست که میان و من هم دارم میام اطلاع می‌دم. 

ـ (با خونسردی تمام سرش را تکان داد و گفت) زنگ بزن پلیس .

ـ بله؟! :|

ـ من مسئول امنیت ساختمون نیستم. زنگ بزن پلیس.

ـ چی بگم؟ :|

ـ بگو دارن اینجا حشیش می‌کشن. برو تو خونت. در و که بستی بعد تماس بگیر!

ـ این دوربین نصب شده توی ساختمون پس به چه درد می‌خوره! در واقع هیچی نه؟!

ـ هممم. 


برگشتم بیرون. همان پشت در با پلیس تماس گرفتم. وقتی زنگ خورد رفت روی پیام خودکار: " سلام شما با پلیس فرانسه تماس گرفته‌اید. شماره‌ی شما شناسایی شد. لطفاً منتظر بمانید. "  وصل شد به یک خانمی. برایش توضیح دادم. آدرس را گرفت و گفت با کمسریای منطقه هماهنگ می‌کند. قرار شد بیایند. دیگر نرفتم سمت آسانسور ساختمان شماره دو. با هر سختی بود تمام چند طبقه را از پله‌ها رفتم بالا. دیگر نمی‌دانم آمدند ببرندشان یا نه! ولی می‌دانم تماس اولم من بعد تماس آخرم نخواهد بود؛ البته تجربه‌های قبلی نشان داد که نخواهد آمد. لاقل در این ساختمان!

:~:~:~:~:~:~:~

پ.ن: 

ـ بی ربط با ربط: تمام آن مخدر بی‌رحم چشم‌هایت...

ـ نوشتن یادم رفته است. 


۲۷ می دو هزار و چهارده.

پاریس

النجم الثاقب | ۳۰ می ۱۴ ، ۰۰:۵۱

نظرات  (۱۲)

سلام

"البته تجربه‌های قبلی نشان داد که نخواهد آمد. لاقل در این ساختمان!"!

لااقل در این ساختمان؟!

خیلی ها که وقتی اسم فرانسه میاد آب از لب و لوچه شون آویزون میشه و مدعی هستن حکومت فرانسه دموکراتیک ترین! حکومت دنیاست!

لااقل در این ساختمان؟!

چی بگم والا؟

بازم دعا میکنم براتون که زودتر سلامتیتون رو کامل به دست بیارین

 

پاسخ:

و علیکم،

سپاسگزارم.


:(((
چقدر ناراحتم که زودتر اون پستت رو ندیدم، 23 می یعنی 8 روز پیش حتی 9 روز پیش... من چطور ندیدم آخه، مه که همه اش میام اینجارو چک میکنم....

مواظب خودت باش، خیلی مواظب خودت باش...
دعا کن این دلنگرانی ها و ای سرشلوغی های به درد نخورو بی فایده من زودتر تمام بشن، خسته شدم ازشون، از خودم ... :(
پاسخ:
دلت و بسپر به خدا...همین :) خوبیم. خوب باش.

هر کجای این زمین که باشی مهم نیست عزیزم ایران یا فرانسه یا .. مهم این است که در پناه حسین و برادرش باشی ....

 

این دو شب را زیر بیرق حسین و ماه منیرش بودیم دعاگوی همه ی دوستانشان

پاسخ:
سلام ِ خود ِ خودش :)

زیر بیرقش، بیرق به دست به بی همتا برسی؛ ان شاءالله...
۰۲ ژوئن ۱۴ ، ۲۰:۲۳ ناتاناییل
گفته بودم من این بی ربط های با ربط رو دوس دارم?مواظب خودتوون باشید'این جمله ای هست که زیاد به دوستان نزدیک میگم'شما هم.
پاسخ:
سلام دوست :)

 

روز محشر با پیمبر برنخیز

بینتان جبریل حیران می شود

روزت مبارک جوون !

 

تهران آمدید به من هم سری بزنید خوشحال میشم

پاسخ:
سلام،
از اصفهان رفتی تهران یعنی؟

سلام
خیلی جالب بود که از پاریس، فارسی می نویسید. کاش یه قدری از آدم های اونجا و از تعریف انسانیت در اونجا، بنویسید. ملموس و غیر تکراری.
موفق باشید و التماس دعا.
پاسخ:
و علکیم.

به چشم.
سلام بانو

ان شالله که دیگه کسالت نداشته باشین... خیلی وقته ازتون بی خبریم!!!
اول همش به امید خوندن یه یادداشت جدید سر میزدم، ولی الان فقط منتظر یه تغییر توی صفحه اول وبلاگم که میتونه نشونه سلامتی نویسنده باشه! امیدوارم حالتون خوب باشه و نگرانی من هم بی جا باشه...

پاسخ:
سلام از ماست.
خوبم؛ فقط گرفتار. می نویسم. خیلی زود...ان شاءالله.

سلام

امید که خوب باشید

نه میشناسمتون نه اصلا میدانم چه کاره اید

اما مدتی است که اینجا را میخوانم بدون هیچ دلیلی

زیبا مینویسید و انگار خاص

برااتون چیزای خوب میخوام

التماس دعا

پاسخ:
سلام از ماست...
و ما برایتان خداوند را :)
دوستم خوبی ؟؟؟؟؟؟؟کجایی ؟؟
پاسخ:
خوبم :) خوب باش...
مخدر بی‌رحم چشمهاش...

پاسخ:
...
۰۳ جولای ۱۴ ، ۱۵:۳۳ سارا رسایی راد
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
پاسخ:
آمین...
سلام بانو. کجایی چند وقته نیستی؟ اونجا هم که کم میای؟ خوبی؟؟

جدی جدی نگران شدما :*
التماس دعا.
پاسخ:
سلام همیشه از ماست :)
لابلای کوچه باغهای زندگی پرسه میزنم..

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">