.إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّی.

~~~~ Le Voyage Sans Retour ~~~~

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب

این "بی ربط‌های باربط" هست که ذیل این قالی پاراف می‌شوند، همان پایین پایین قبل تاریخ، این‌ها متعلق به خاطر ماست. خوش نداریم از این‌جا برداشته شوند برده شوند جای دیگری؛ چشبانده شوند تخت سینه‌ی دیواری، دفتری، خانه‌ای؛ آقای نفستان باشید. آب به ماهی نیاز دارد برای این‌که دریا شود و بماند. حواسم هست بهتان. حواستان بهم باشد.باریکلا.

یک وقتی، وقتی خیلی‌ها خودشان را به خواب زده بودند.
پاری‌ــــس.

۲۶ سپتامبر۱۴:۳۶

یا خیر حبیب و محبوب

 

این‌جا می‌نویسم فعلا

t.me/Zatolkorsie 

instagram: @sans.domicile.fixe

تا بعد در پناه خدا

النجم الثاقب | ۲۶ سپتامبر ۲۱ ، ۱۴:۳۶
۱۲ مارس۰۱:۳۶

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب


عرب‌های مراکش یک چای دارند به نام چای نعنا (Thé à la menthe) که بین فرانسوی‌ها هم طرفدار دارد. طریقه درست کردنش به این شکل است:
داخل یک قوری فلزی مقداری برگ چای سبز ریخته و رویش آب جوش می‌ریزند و قوری را خالی می‌کنند (این کار را دو بار تکرار می‌کنند.). خودشان می‌گویند علت این است که چای سبز تلخ است و به این صورت تلخی آن گرفته می‌شود. وقتی دفعه دوم قوری را از آب جوش خالی می‌کنند یک دسته نعنای تازه، با ساقه‌هایش، داخل قوری می‌ریزند، بعد هم مقداری (زیاد) شکر می‌ریزند و قوری را از آب جوش پر کرده چند دقیقه‌ای روی گاز حرارت می‌دهند. بعد این قوری مخصوصشان را از فاصله زیاد خالی می‌کنند توی استکان‌ها. معتقدند وقتی کف کند یعنی خوب جا افتاده! (البته هر مایعی را از فاصله زیاد توی استکان بریزی کف می‌کند). این‌ها چای نعنا را بلافاصله بعد از صرف غذا میل می‌کنند.

حال از این‌ها بگذریم چند پر نعنا یا پونه را به تنهایی توی آب جوش با کمی نبات دم کنید. آرام‌بخش خوبی برای معده است. می‌توانید چیزهای دیگر هم اضافه نمایید: زنجبیل تازه، دارچین، هل، زعفران...




النجم الثاقب | ۱۲ مارس ۱۹ ، ۰۱:۳۶
۰۳ مارس۰۲:۵۸

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب


صورت مثل ماهش و بلوز مشکی تنش کانترستی ایجاد کرده بود که علی رغم قرمزی بلوز تن مامان بی اختیار پرسیدم « چرا مشکی پوشیدی؟» نگاهی به مامان انداخت و گفت: « عمه جون ظهر فوت کردند.» شوکه شدم. مامان عصبانی شد: «این طوری خبر بد می‌دهند؟؟» لرزان گفتم: « مامان من دوباره تماس می گیرم.»

سرم را روی میز گذاشتم و های های گریستم. 

شنبه شب قبلش مراسم شهادت خانم فاطمه زهرا (س) داشتیم. توی هیاهوی آمد و شد و کارهای مرکز اسلامی شنیدم پای بلندگو دارند رحلت پدر یک آقایی را تسلیت می‌گویند. دو نفر نام خانوادگی‌شان یکی بود و من هم که فقط یک نام خانوادگی شنیده بودم، دچار اشتباه شدم. غصه خوردم که آقای فلانی تازه از ایران برگشته و حالا این اتفاق افتاده است. همسرش نیامده بود که بروم تسلیت بگویم. شماره تماس هم نداشتم. فردا شب آن ماجرا توی جمعیت همسرش را دیدم. تعجب کردم. «یعنی نرفته‌اند ایران؟!»

با سختی و خجالت رفتم جلو. دستم را دراز کردم دستانش را گرفتم. چشم‌هایش سرخ بود. چهره‌اش لبخند داشت. با طمانینه گفتم: «تسلیت می‌گم خدمتتون.» دیدم متعجب نگاهم کرد و همین‌طور که دستانم را نگه داشته پاسخ داد: « من هم به شما تسلیت می‌گم». حس کردم یک چیزی درست در نمی‌آید. خودش متوجه شد و گفت: « اشتباه شده.» عذرخواهی کردم و بعدش چقدر با دوستان مشترک از حماقتم حرف زدم و خندیدیم.

شوکه بودم. اشک‌هایم می‌ریخت. اسامی را توی تلگرام بالا پایین کردم . «سحر».

ـ سحر جون به شما تسلیت گفتم، خودم عزادار شدم...

در به در دنبال بابا گشتم. جواب نمی‌داد. نگران بودم. می‌دانستم این روزهای اخیر بی‌تاب بوده است. می‌دانستم اضطراب داشته است. سرم را گرم کار کردم. دو ساعت گذشت. دوباره شماره را گرفتم. گوشی را برداشت.

ـ سلام باباجون...تسلیت می‌گم.

هیچ چیز نشنیدم، فقط هق هق و مکالمه‌ای که یک طرفه بود و خداحافظی نداشت. 

صورتم را توی دست‌هایم پنهان کردم و هق هق گریستم. رفتن عمه‌ام یک طرف...اشک‌های پدرم طرف دیگر...خورد شدم...

لباس‌های رنگی‌ام را در آوردم و سیاه پوشیدم. احساس می‌کردم عمیق عزدار شدنم را...احساس می‌کردم از دست دادن را...سیاه پوشیدنم ژست یا رعایت عرف نبود. 

آن‌قدر فشار عصبی زیاد بود که همان شب سینو‌س‌هایم ملتهب شدند و سخت بیمار شدم. دو روز طول کشید تا بتوانند جسمش را به خاک بسپارند. و من تمام این مدت نگران پدر و مادرم که هر دو بی‌تاب بودند. آن‌قدر که عمه کوچک دست به دامنم شد تا پدرم را آرام کنم. و من هی بیشتر خورد می‌شدم و حالم بدتر می‌شد. مرتب حسام‌الدین سراج گوش می‌دادم: هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود...

ـ مامان به خاک سپردیم. تموم شد. براش نماز شب اول بخون مامان.

جمعه بود. احساس مرگ داشتم. انگار  جمعیت سلول‌هایم پشت در گیر کرده‌اند و برای این‌که خفه نشوند دارند فشار می‌آورند تا از تنم بیرون بزنند. تنم را از توی تخت کشیدم بیرون. وضو گرفتم. نتوانستم بایستم. چادر کشیدم سرم و نماز شب اول  را نشسته قامت بستم. به سختی تاب آوردم. خودم را رساندم به تخت. هی می‌رفتم می‌آمدم. بی‌هوشی بود...خواب بود...نمی‌دانم...اما می‌دانم خودم نمی‌رفتم هر جا بود...می‌بردنم...انگار همه چیز هی از کار می‌افتاد...ضربانم می‌رفت و یکهو برمی‌گشت...مثل مرغ سرکنده هی بال بال زدم...

فردا صبح که بیدار شدم اثری از آن شدت نبود. «خودم» گفت: «برای عمه‌ات توی اون حال نماز خوندی...عمه‌ات برات دعا کرد از حال احتضار در اومدی.»


***

این چند خط را نوشتم که غیبت نخورم...بیشتر از این نمی‌توانم بنویسم. اضطراب می‌گیرم. کلافه می‌شوم. شده‌ام مثل این عروسک‌هایی که یک چشم‌شان را در آورده‌اند. یک دستشان برعکس شده، یک پایشان را به زور جا انداخته‌اند و با صورت روی زمین افتاده (شما بخوانید انداخته‌اند.)


این‌جا پاریس است...



النجم الثاقب | ۰۳ مارس ۱۹ ، ۰۲:۵۸
۱۸ ژانویه۱۶:۲۴

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب


عجله داشتم. باید به قطار بعدی می‌رسیدم. دوان دوان پیچیدم توی دالان. هیبت چند مامور کنترل که دقیقا ابتدای پیچ کمین کرده بودند چنان غافلگیرانه مرا ترساند  که جیغ کوتاهی کشیدم. نفس زنان کوله‌ام را گذاشتم روی زمین تا کارت مترو را در بیاورم بدهم کنترل کنند. تا کارت را از توی کیف محافظ در آوردم گفت: «برو». بدون کنترل. حدس زدم آن‌طور ترسیدنم باعث شد بگوید برو.

***
سیستم حمل و نقل ریلی فرانسه مامور کنترل بلیط دارد. بسته به نوع حمل نقل (داخل شهر و یا خارج شهر)، شرکت ریلی و شهر محل زندگی لباس‌هایشان فرق دارد. مامورین مترو پاریس (داخل ۵ منطقه) لباس‌هایشان سبز سپاهی است. گاهی هم با لباس شخصی هستند و یک بازوبند نارنجی که رویش نوشته  (RATP Contrôleur). پلیس هم در مواردی همراهی‌شان می‌کند.

بیشتر توی پیچ دالان‌ها و جایی که کسی نتواند از دور ببیندشان منتطر می‌مانند. چند نفری جلوی مسیر را می‌بندند و نمی‌گذارند کسی بدون کنترل رد شود. گاهی هم بی‌‌هوا توی یک ایستگاه وارد قطار می‌شوند و یکی یکی بلیط‌ها را چک می‌کنند. اگر لباس شخصی‌ها باشند بدون جلب توجه سوار می‌شوند و بعد از این‌ک یکی دو ایستگاه رد کردند بازوبندشان را در می‌آورند و می‌اندازند دور بازو. بعد هم دستگاه کنترل را می‌گیرند دستشان و یکی یکی سراغ مسافران می‌روند. 


لباس شخصی‌ها

 لباس سبزها


کسی که بلیط نداشته باشد را یک گوشه نگه می‌دارند و جریمه‌اش می‌کنند؛ یا نقدی یا با کارت بانکی یا بعد از گرفتن کارت شناسایی برگ جریمه تحویلت می‌دهند. مبلغ جریمه با توجه به زمان پرداخت (همان‌جا به مامور یا بعدا)، نوع ارتکاب ( نزدن کارت متر، یا نداشتن بلیط یا استفاده از کارت دیگری)  متفاوت است. مثلا اگر کسی بیلط نداشته یا از کارت دیگری استفاده کرده باشد جریمه ۵۰ یورو است. اگر همان جا پرداخت کردی که هیچ، وگرنه باید تا قبل ۷ یا ۲۰ روز به صورت اینترنتی یا تلفنی ۸۰ یورو پرداخت کنی (پرداخت قبل از ۷ روز شامل ۲۰ یورو تخفیف می‌شود). اگر از این مدت بگذرد و به ۶۰ روز برسد مبلغ جریمه به ۱۰۰ یورو می‌رسد و بعد از این مدت پرونده به خزانه‌داری منتقل می‌شود و اول به ۱۸۰ یورو و بعد از آن مرتب بیشتر می‌شود.


نمونه‌ای از جریمه (زمان، مکان، تاریخ، نام ایستگاه. دلیل جریمه)


جالب این است که کسانی که کارت مترو دارند و ماهانه ۷۵ یورو برای شارژ آن می‌پردازند هم اگر کارتشان را هنگام ورود به مترو نزنند جریمه می‌شوند: توی اتوبوس و تراموا پرداخت درجا ۵ یورو، بعدا ۳۵ یورو. در مترو و قطارهای دیگر ۳۵ یورو و پرداخت اینترنتی ۶۵ یورو.
این‌ها که بلیط ندارند یا پشت سر یک مسافر، چسبیده به او رد شده‌اند، یا از بالای میله‌ها رد شده یا هم توی اتوبوس و تراموا که مانع ندارند همین‌طوری سوار می‌شوند.


بلیط مترو، اتوبوس، قطار RER
کارت ماهانه یا هفتگی 


از موارد دیگر جریمه آمد و شد از دالانی است که مخصوص خروج یا ورود است. مثلا برای خروج از سکو از جایی بروی که محل ورود مسافر به ایستگاه است. وارد شدن به مترو از در خروجی. سیگار کشیدن داخل مترو و...



نوشته: کسی که از روی میله‌ها می‌پرد ممکن است گیر مامورین کنترل بیفتد.


این‌جا پاریس است...






النجم الثاقب | ۱۸ ژانویه ۱۹ ، ۱۶:۲۴
۱۳ ژانویه۰۱:۲۴

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب



 یادم می‌آید شنبه وقتی بود، همین ۲۹ دسامبر که گذشت. با یکی از دوستان قرار گذاشته بودیم سمت غروب برویم بازار نوئل. برنامه هر دوی ما طوری بود که نمی‌شد نماز بخوانی بعد راه بیفتی. کیفم را که آماده می‌کردم جانماز و سجاده مسافرتی را هم برداشتم. اذان مغرب ساعت ۱۷.۲۰ دقیقه بود و قرار ما ساعت ۱۷.۳۰. بازار توی پارک منتهی به موزه لوور (Louvre) برپا بود. اواسط راه متوجه شدم به خاطر شنبه‌های اعتراض جلیقه زردها، و به دستور پلیس، ایستگاه محل قرار بسته است. مجبور شدیم قرار را به یک ایستگاه قبل تغییر دهیم و از آن‌جا پیاده برویم. فکر می‌کنم ساعت‌های ۶ این‌طورها رسیدیم. همه چیز مهیای این بود که نماز را به بعد بیندازی یا فراموش کنی یا خودت را به کوچه علی چپ بزنی و انگار نه انگار که نمازی هم باید بخوانی. بازار رنگی رنگی و شور جمعیت.

ـ  بیا بریم نمازم ُ بخونم. از خدا خجالت می‌کشم دنیا من ُ ببره، نمازم بمونه».

مثل چاقو از وسط کیک، از میان جمعیت یک راهی باز کردیم و سمت درخت‌های پارک رفتیم. نمی‌شد هر جایی سجاده پهن کرد. دو به دو زیر نور کم چراغ‌های برافراشته، روی نیمکت‌های پارک نشسته بودند. تقریبا تمام پارک را گشتیم تا کنار کافه‌ای که بسته بود یک جایی مناسب پیدا کردیم. قبله را با نرم افزار توی گوشی‌ام پیدا کردم؛ عقربه رو به سمت لوور (Louvre) و یک ردیف منظم درخت ایستاد.


 الله اکبر. خش خش کاپشن توی رکوع و سجود سکوت اطراف را می‌شکست. سرمای زمین توی پاها می‌پیجید. سنگ ریزه‌ها از خجالت کف پا در می‌آمدند. سلام نماز را به تسبیحات چسباندم. خیال پریشان خودش را از ذکرها جدا، توی هیبت برپایی نماز توی کشوری غیر مسلمان فرو برد: نبودن جا برای ادای نماز، نگاه‌های سنگین و توام با تعجب رهگذران، واکنش‌های اضطراب‌آور پلیس/ گاردهای محافظ مکان‌ها/ عابرین/ ممانعت‌های احتمالی و خجالت و ترس و...



این‌جا توی سطح شهر به فواصل خیلی زیاد مسجدهای کوجک انگشت شمار هست که فقط همان ساعت نماز بازند. و البته عرف نیست خانمی برود نماز بخواند. چون سنی‌هایی که این‌جا تابحال دیدم معتقد به سنت پیامبرند و می‌گویند زن باید نمازش را توی منزل بخواند. 
با این اوضاف اگر بیرون منزل باشی و جای درست درمان هم نباشی کارت درآمده است. بدتر آن‌که از اذان تا اذان بیرون باشی. حالا توی این فضا، این‌که یک گوشه کناری مخفیانه پیدا کنی و چند رکعت را «سرهم بندی» کنی کار آسانی نیست. حالا چرا می‌گویم «سرهم بندی». آدم توی این شرایط با خود عریانش مواجه می‌شود. دست ایمان و اعتقادش رو می‌شود. و این خود عریان از این‌که دیگران او را در حال «خم و راست شدن» ببینند خجالت می‌کشد، می‌ترسد. همین او را به خواندن تند تند نماز می‌کشاند، به یک اضطراب، به ربودن حواس از کلماتی که حق خداوند است به دادن حواس به صداهای اطراف که «یک وقت کسی نیاید».
وقت‌هایی هم هست که نه فضا و مکان مناسب را پیدا می‌کنی نه جسارتش را. ترجیح می‌دهی بگذاری برسی منزل. حالا این‌که نمازت قبل اذان بعدی باشد یا بعدش داستان دیگری است. داستان این می‌شود که به محض این‌که می‌رسی منزل قضایش را می‌خوانی و می‌چسبانی به نماز وقت بعدی. یا  از خودت حکم در می‌آوری و قبل خارج شدن از منزل، زودتر از اذان، نماز را  ادا می‌کنی. یک وقتی هم می‌رسد که یک خط در میان می‌خوانی و تقیدت بخار می‌شود به مرور زمان، و کلا یک خط روی نماز می‌کشی و خیال خودت را برای همیشه راحت می‌کنی.



 
 آدم،  وقتی با خود معتقد و مسلمانش روبرو می‌شود که ایجاد شرایط مسلمانی با خودش باشد، که نه، اصلا مجبور باشد شرایط را بسازد. بجنگد و بسازد.  با همه چیز بجنگد و با خودش بیشتر. مسلمان بودن و ماندن توی این شرایط که همه چیز مهیاست تو را به سمت «خود توجیهی» و «بی‌تفاوتی» و دست آخر ترک واجبات ببرد جهاد می‌خواهد. و از میان این‌ها، «بی‌تفاوتی» و «سستی در برابر دعوت‌ها، چه دعوت اغیار، چه دعوت نفس،» بیشتر از هر چیزی ضربه کاری را می‌زنند: کرخت شدن و بعد ندیدن و حذف کردن.

 از بین ما خیل زیادی انگار توی اسید رفته‌اند و توی فقر دین محیط این‌جا حل شده‌اند. رضایت خداوند و خواسته‌ها و انتظارات الهی از غایت، موضوع، دلیل و هدف حدف می‌شوند. که این، ربطی به کجا بودن آدم ندارد؛ فضای مسلمانی یا غیر مسلمانی. زندگی طبق معیار و رضایت الهی معرفت می‌خواهد. می‌طلبد از جهل خروج کنی و اولویت برایت خود خداوند باشد. حالا اگر فکری و عقیدتی اصلا توی این فضای نورانی سیر نکنی و توی فضایی غیر اسلامی باشی «وا دادن» و تغییر اولویت‌ها اصلا بعید نیست. دیگر زندگی اخروی، یا کمتر از آن، زندگی سالم دنیوی محلی از اعراب نیست. اولویتت می‌شود پذیرفته شدن در جامعه فرانسوی،  پذیرفته شدن در محیط کار و جمع دوستان/ طرد نشدن/ ماندن و رسیدن به رفاه شغلی و زندگی  مقبول و آینده مطمئن. بی‌دغدغه و آرام...




ننوشتم وقتتان را بگیرم بدانید نماز می‌خوانم یا نمی‌خوانم/ با چه کیفیتی به جا می‌آورم/ سر وقت می‌خوانم یا تنگ غروب و یا نزدیک سپیده. این‌ها را بی‌پرده و «همان گونه که هست» نوشتم آشنا شوید با جنگ‌ها، سختی‌ها، آفت‌ها.  با نیروهایی که هر لحظه ممکن است با سهل انگاری و با  بی‌عرضگی نَفسَت متلاشی‌ات کند، پرتت کند به یک سیاه‌چاله.  بعد نجاتت  موکول بشود به عنایت خداوند و  حکم پرونده‌ات نیازمند یک نگاه از نوع نگاهی که  به حُرابن ریاحی....

رَبِّ اجْعَلْنِی مُقِیمَ الصَّلَاةِ وَمِنْ ذُرِّیَّتِی رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاءِ ﴿ آیه ۴۰ سوره مبارکه ابراهیم﴾

اللَّهُمَّ اجْعَلْ قِیَامِی فِیهِ قِیَامَ الْقَائِمِینَ ( فرازی از ادعیه ماه مبارک رمضان)


این‌جا پاریس است...






النجم الثاقب | ۱۳ ژانویه ۱۹ ، ۰۱:۲۴
۳۱ دسامبر۱۶:۰۱

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب


کاشف به عمل آمد که تقریبا کلید در ورودی تمام آپارتمان‌ها را عوض کرده‌اند. حالا این‌که چرا کلید برخی تغییر پیدا نکرده فقط خودشان می‌دانند. 

- من خانم هستم. مسئله که فقط دزد نیست.
- شماره یکی دو تا از همسایه‌هایت را داشته باش. اگر موردی پیش آمد تماس بگیر بگو در را باز کنند ببینند چه کسی پشت در است. ولی خودت در را هرگز باز نکن.

گفتگویم با مسئول ساختمان تمام شد و با خوف و رجاء به سمت آپارتمان راهی شدم. در آسانسور که باز شد، نفس‌هایم خودشان را به در و دیوار گلویم چنگ زدند و همان‌جا ماندند. همه صداهای عالم انگار قطع، و پشت نفس‌هایم قایم شدند. خیال این‌که قرار است با چه صحنه‌ای مواجه شوم ضربان قلبم را هم لال کرد. شمرده شمرده قدم برمی‌داشتم. رسیدم. در بسته بود. دستگیره را گرفتم توی دستم. آرام کشیدم پایین. قفل بود. کلید را آهسته توی قفل در چرخاندم. در را باز کردم. انگار که کسی خواب است و نباید بیدار شود. آرام نفس‌هایم را یکی یکی رها کردم. نگاهی انداختم. ظاهرا همه چیز سر جایش بود. در را دوباره بستم و در منزل یکی از همسایه‌ها را زدم. بنده خدا از خواب بیدار شد. چشمان قرمزش توی آن سیاسی چهره به دلم خون کرد. ماجرا را شرح دادم و خواستم اگر اشکال نداشته باشد شماره‌اش را داشته باشم. پسر جوان شماره تماسش را با شماره آپارتمانش توی گوشی همراهم ذخیره کرد. نکته سنج بود.غریبه بودیم و حدس می‌زد اگر شماره را بدون نشانه ذخیره کنم احتمال این‌که موقع ضرورت مابین شماره تماس‌ها گمش کنم زیاد است. تشکر کردم و داخل خانه برگشتم. 
تا وقت خواب حتی‌المقدور کارهایم را رو به در انجام دادم. تمام حواسم را هم متمرکز گوش‌هایم کردم. وقت خواب چراغ راهرو را روشن گذاشتم. رو به سمت در دراز کشیدم. طول کشید تا خواب چشم‌هایم را برد. یک چیزی توی سینه‌ام نگران و مچاله شده بود. تا خود صبح بارها پریدم و خیره شدم به در. و هر بار که دوباره به خواب رفتم کابوس دیدم. 
چهار روز بعد راس ساعت نه صبح از شرکت کلید سازی ِطرف قرارداد برای تعویض زبانه در آمدند. انگار مسئول ساختمان گفته بود که جلوی در رسیدی، در زدی، صدایش بزن نترسد. در را باز کردم. مردی چهارشانه، قد بلند سلام کرد. یک جعبه ابزار قرمز رنگ داشت. رو به در زانو زد. پیچ‌گوشتی‌اش را درآورد. پیچی را باز کرد و بدون کوچکترین زحمتی زبانه را از توی در کشید بیرون. انگار کنید کشوی یک کمد باشد. جا خوردم. زبانه جدید را به همان سرعت جا انداختُ پیچ کرد و تمام. 

- من اگر می‌دانستم این‌قدر آسان است خودم توی این چند روز انجام داده بودم، توی این اضطراب نمی‌ماندم!

خندید. پنج عدد کلید جدید را دستم داد و خداحافظی کرد و رفت. و من، مثل بچه‌هایی که بهشان مدادگُلی نو داده‌اند توی دلم هی داشت قند آب می‌شد. خوشحال، انگار که قبلا در قفل نمی‌شده، فقط بسته می‌شده؛  حالا خانه‌ام در و پیکر دارد.

از آن ماجرا حدود پنج ماه می‌گذرد. پلیس هرگز جهت تکمیل پرونده تماس نگرفت. همان شب اتفاق به صورت آنلاین تنظیم شکایت کرده بودم و طبق گفته درگاه اینترنتی ظرف ۴۸ ساعت پس از دریافت شکایت، پلیس می‌بایست جهت تعیین وقت تماس می‌گرفت و من هم برای نهایی کردن فایل به اداره پلیس محل مراجعه می‌کردم. البته که هنوز آن ۴۸ ساعت تمام نشده!

دیشب مهمان داشتم. کلید داشت و از من زودتر رسیده بود. کلید انداختم بیایم داخل. با خودم گفتم خبر دارد، رسیدم حتما کلید را از پشت در برداشته. در را باز کردم. دیدم کلید از داخل روی در است! میخکوب شدم. 

- خدای من! در با وجود کلید باز شد؟! 

یکباره تمامی آن آلام، اضطراب، فکرها، خیال‌ها برگشت. چقدر تعویض کلید برایم بیهوده و مسخره به نظر رسید. انگار خانه‌ام بی در و پیکر شد. آمدم داخل. ذهنم حسابی گیر افتاده بود. گفتم نمی‌شود باید سر در بیاورم چه خبر است. کمی گذشت. در را باز کردم. گذاشتم کلید از داخل روی در بماند. از بیرون کلید را توی در انداختم. کمی که فشار دادم کلید داخل کمی از داخل قفل بیرون آمذ و کلید از بیرون راحت داخل در چرخید و قفل شد. این ور آن ور کردم، با خودم کلنجار رفتم. کلید داخل را تغییر جهت دادم. دوباره از بیرون با کلید دوم امتحان کردم. در باز نشد. فهمیدم این‌که در را قفل می‌کنی کافی نیست. بعد، باید کلید را به موازات درازای در داخل قفل بچرخانی. این یعنی قفل دوم. اگر کلید با جهتی افقی توی در بماند، و از بیرون کلید انداخته شود باز می‌شود! شما هم امتحان کنید!

***

تا امشب تقریبا هر شب‌ چراغ توی راهرو را روشن می‌گذارم. کسانی که آمدند و شب ماندند برایشان سوال بوده و برای برخی غیرقابل هضم و مسخره که «چرا شب چراغ را خاموش نمی‌کنی می‌خوابی؟!»، «چرا باید آن یکی در باز باشد که بتوانی در ورودی را ببینی؟!». تقریبا به کسی نگفته‌ام چه اتفاقی افتاده. بیشتر به این دلیل که تن‌ها زندگی می‌کنند و نمی‌خواهم با تعریف ماجرا ترس به جانشان بیفتد و شبشان با ناآرامی به صبح برسد. بنابراین سوال‌های بی‌جا و تلخی و نیش زبان‌ها را با حرص و درد و غصه به جان می‌خرم و پشت سکوت پنهان می‌شوم تا مبادا بترسند. وقتی چراغ روشن باشد و داخل شدن کسی را توی خانه متوجه نشوم، لااقل وقتی پریدم و چشم باز کردم می‌بینمش!
حال ِ شب‌هایم خیلی بهتر شده است. تقریبا نگرانی و خوفی باقی‌نمانده. رگه‌های ظریفی اگر هست فقط یک دلیل دارد. می‌ترسم شب چشم‌هایم را باز کنم ببینم یک هیبت مردانه نامرد بالای سرم ایستاده باشد، چیزی که شب‌های اول داشت زنده به گورم می‌کرد...زن که باشی یک جاهایی آن همه جسارت و شجاعت به کارت نمی‌آید...زن که باشی...





آهای دزدهای عالم، آدم باشید، پشت این در، زنی نگران همه سپیدی زنانگی‌اش است.

این‌جا پاریس است...









النجم الثاقب | ۳۱ دسامبر ۱۸ ، ۱۶:۰۱
۲۳ دسامبر۱۵:۰۶

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب


تازه رسیده بودم. هنوز تا تاریک شدن آسمان راه داشتیم. خسته بودم. پلک‌هایم قرار نداشتند. دست از مقاومت برداشتم. رو به روشنی آسمان، لبه تخت مچاله شدم. خوابم برد، نمی‌دانم چقدر گذشته بود. با صدای چرخیدن کلید توی در پریدم. آن‌قدر گیج بودم که نمی‌فهمیدم کجا هستم. تشخیص نمی‌دادم این صدای کلید توی در واقعی است یا روحم از بدن جدا شده، و خیال دارد مرا به این بازی می‌کشاند.
 همان طور لبه تخت نشستم. یادم رفته بود نفس بکشم. ضربانم بالاتر و بالاتر می‌رفت. مرتب به دستگیره در آپارتمان خیره می‌شدم. گوش می‌دادم. دستگیره بالا پایین می‌شد. سکوت برقرار می‌شد. دوباره از نو تلاش برای باز کردن درب منزلی که صاحب‌خانه‌اش فقط من بوده و هستم و جز خودم هیچ‌کس کلیدش را نداشت آغاز می‌‌شد.
دنبال گوشی همراهم گشتم. پایین تخت افتاده بود. برش داشتم. هنوز گیج بودم. خیره شده بودم به صفحه‌اش. قفل شده بودم. یادم نمی‌آمد قفلش را چطور باید باز کنم. باتری‌اش ته کشیده بود. دوازده درصد! اصلا نمی‌داستم با گوشی جه کار کنم. بلند شدم رفتم سمت در. پشت در ایستادم. دستگیره را محکم چسبیدم که اگر در باز شد نگذارم بیاید تو. فایده نداشت. به سرم زد در را در یک حرکت باز کنم و فریاد بکشم سرش. در کشاکش این هیجانات گوشی از دستم رها شد و با صورت پحش زمین شد. گفتم آخ که آن آدم پشت در شنید و تمام. گوشی را برداشتم. نشستم پشت در. از ضربان بالا داشتم از هم متلاشی می‌شدم. بلند شدم. فاصله گرفتم از در. به دنبال شماره پلیس روی لیست شماره تلفن‌های کنار اف اف گشتم. نبود. گوشی را نگاه کردم. توی نوار آدرس گوگل نوشتم:« کمیسریای منطقه فلان». پیدا نمی‌شد. نفس‌هایم بیشتر تنگ می‌شد. کلید مرتب داشت می‌چرخید و آن آدم پشت در خسته نمی‌شد. دستگیره را هی بالا پایین می‌کرد. درب ورودی «چشمی» ندارد. نمی‌شد سرک بکشم. داغ شده بودم. برگشتم نشستم روی تخت. ۱۷ را گرفتم. یک زنگ خورد: « شما با داره پلیس تماس گرفته‌اید. هرگونه سوءاستفاده مورد پیگرد قانونی قرار خواهد گرفت.» وصل شد به یک خانم.

ـ سلام بفرمایید.
ـ (دستم را سپر دهانم و گوشی کردم و تا می‌توانستم آن صدای بی رمق لرزان شوکه شده را پایین آوردم) سلام. خانم یکی می‌خواهد وارد خانه من شود. کلیدش توی در است. نمی‌توانم نفس بکشم.
استیصال و ترسم انگار بدون کم و کاست منتقل شد. پلیس زن گفت: « قطع نکنید». وصل شد به یک ایستگاه آن نزدیکی‌ها. یک پلیس مرد گوشی را برداشت و پلیس زن کوتاه ماجرا را با دلهره خلاصه کرد و از روی خط رفت: «خانم می‌گوید یک نفر دارد سعی می‌کند  وارد منزلش بشود.»

ـ خانم فلانی هستید؟
ـ بله. 
ـ آدرستان خیابان.....؟
ـ بله.
ـ بسیار خب. تا ۱۵ دقیقه دیگر پلیس می‌رسد.
(حالا توی این وضع مغزم درگیر این شده بود که مشخصات مرا از کجا داشت؟ خب طبیعتا پاسخ این بود: «از روی شماره تماس» و بعدترها به این نتیجه رسیدم که تمامی اپراتورها موظفند شماره، مشخصات صاحب شماره و آدرسش را به پلیس اعلام کنند. و قطعا این تمام ماجرا نیست. یعنی نهادهای دیگر نظامی و امنیتی و الخ هم دسترسی دارند.)

وقتی پلیس قطع کرد، با یکی از دوستانم که چند ایستگاه با خانه من فاصله داشت تماس گرفتم. خدا رو شکر منزل بود. اول که گوشی را پاسخ داد و صدایم را آن‌طور شنید بنا را گذاشت به مسخره‌بازی. بعد که مثل مرده‌های از توی قبر در آمده گفتم: « یک نفری دارد تمام تلاشش را می‌کند بیاید داخل» خودش را جمع کرد گفت؛ «من همین الان لباس می‌پوشم میام».

ـ فقط من نمی‌توانم درب خانه را باز کنم بیایم پایین. باید با یکی بیایی بالا. ( تمام قسمت‌های ساختمان اعم از راه پله و آسانسور با یک کلید مخصوص به نام «Badge» باز می‌شود. و فقط مالک آپارتمان آن را دارد.)

ساعت ۲۰:۵۰ دقیقه شده بود و هنوز خبری از پلیس نبود. همراهم زنگ خورد. شماره نیفتاده بود. فهمیدم پلیس است. می‌دانستم پلیس قبل از تماس با افراد شماره‌اش را می‌بندد و پنهان ‌می‌کند. گوشی را پاسخ دادم.

ـ خانم فلانی؟
ـ بله.
ـ آن فرد هنوز آنجاست؟
ـ نمی‌دانم. من این گوشه خانه نشستم و نمی‌توانم از جایم بلند شوم بروم پشت در. ولی صدایی نمی‌شنوم.
ـ اگر دوباره صدایی شنیدید با پلیس تماس بگیرید!

نمی‌دانم چقدر گذشت که یکی در زد، از جایم بلند نشدم. شماره دوستم را گرفتم، ارتباط که برقرار شد با کمترین صدای ممکن پرسیدم: «تویی پشت در؟»

مطمئن که شدم درب آپارتمان را باز کردم. دوستم داخل شد. در آغوشم گرفت.

ـ چقدر صورتت داغ شده. سوختم. 
ـ کسی را ندیدی؟ پلیس جلو در نبود؟
ـ نه هیچ کس.
ـ پلیس نامرد.
ـ جمع کن امشب برویم پیش من.
ـ نه می‌مانم. خانه را چطور بگذارم بروم؟ شاید باز هم آمد.
ـ امشب نمی‌شود بمانی.
ـ من باید اول بروم اداره پلیس. ببینم چرا نیامدند. خوب است همین سر کوچه هستند. حتما منتظر بودند یک بلایی سرم بیاید.

لباس پوشیدم و با هم رفیتم جلو اداره پلیس. چراغ‌ها خاموش بود. زنگ کوچک جلو در را زدم. یک پلیس مثل پاندول ساعت در رفت و آمد بود و اصلا به خودش زحمت نمی‌داد سمت شیشه در را نگاه کند. خسته شدم. حالم خیلی سرجایش نبود. دست چپم درد داشت. قلبم سنگین شده بود. نشستم روی پله‌ها. هم زمان دو دختر نزدیک شدند. یکی از پله‌ها بالا رفت و زنگ زد، آن یکی داشت با تلفن حرف می‌زد. آن‌ها هم منتظر شدند. دختری که زنگ زده بود به دختری که با تلفن صحبت می‌کرد گفت: « بهش بگو از چراغ قرمز رد بشود. بگو بکوبد به یک ماشین. این‌طوری شاید پلیس پیدایش شود». خنده‌ام گرفت. دو دختر کمی صبر کردند و ناامید از باز شدن در گذاشتند رفتند. کمی بعد در آهنی باز شد و یک پلیس بیرون آمد.
ماجرا را برایش تعریف کردم و گفتم:«فلان فلان فلان...ولی پلیس نیامد». پلیس گفت: « الان ماه اوت هستیم و نیرو کم داریم. می‌توانید روی سایت فلان شکایت تنظیم کنید. پلیس با شما بعدا تماس می‌گیرد، می‌روید و با شرح ماجرا شکایت تنظیم می‌کنید.» 

دست از پا درازتر برگشتیم خانه. وسایلم را جمع کردم. یک تسبیح تربت کوچک داشتم. انداختم دور دستگیره در. یک قرآن بندانگشتی و یک عقیق که رویش « و ان یکاد» بود را هم گذاشتم پشت در. « بسم‌الله» کردم و در را قفل کردم و رفتیم. مثل خل و چل‌ها هی حرف می‌زدم.

ـ خوب شد در را باز نکردم. اگر باز می‌کردم فکر می‌کرد کلید درست بوده و می‌گذاشت یک دفعه‌ای بیاید که من خانه نباشم. 
ـ شاید مست بوده خب.
ـ  مست؟ سر شب؟ ساعت ۸ بود ها. مستی برای ۱۲ به بعد است!
ـ شاید خانه را اشتباه آمده.
ـ مگر مست یا کور بوده؟! تازه اشتباه هم کرده باشد یعنی متوجه نشد؟ بیست دقیقه بیشتر آویزان در بود. 

هزار جور سناریو توی سرم آمد، توی ساختمان من رنگ درب واحد هر طبقه با طبقه دیگر فرق دارد، پس این فرضیه غلط کردن منتفی بود. سر شب بود و هوا روشن روشن و دائم‌الخمر هم مست نیست و...

آن شب با هزار زخمت توی مغزم فرو کردم بخوابد، خیلی سخت بود. یک ترس سردی توی ذره ذره وجودم فرو رفته بود. فردایش شماره مسئول ساختمان را گرفتم. گوشی را جواب نداد. یک شماره دیگر پیدا کردم. تماس گرفتم. دختری جوان گوشی را برداشت، از لهجه‌اش متوجه شدم آفریقایی است. ماجرا را شرح دادم. گفت: « با خود مسئول ساختمان تماس بگیر». گفتم: « تماس گرفتم. گوشی‌اش خاموش است.» گفت: « email بزن».
دیدم این‌طوری نمی‌شود، با مدیریت ساختمان که در یک شهر دیگر مستقر بود تماس گرفتم. وصلم کرد به یک شماره. دوباره همان دختر جوان گوشی را برداشت.

ـ خانم گفتم براشون email بزنید،
قاطی کردم. صدایم را بردم بالا و گفتم:
ـ من دارم می‌گم یکی کلید خونه من و داشت، الان می‌ترسم بیام خونه. نمی‌دونم با چه صحنه‌ای قرار هست مواجه بشم. دیشب خونه نموندم. شما نشستی خونسرد داری می‌گی نامه بزن؟ خیلی خب شکایت می‌کنم از همتون.

گوشی را بدون خداحافظی کوبیدم سر جایش. کارد می‌زدی خونم در نمی‌آمد. یک ساعت یعد دیدم گوشی‌ام دارد زنگ می‌خورد. مسئول ساختمان بود. تهدید کار خودش را کرده بود. 

ـ سلام خانم فلانی. چی شده. شنیدم می‌خواهی شکایت کنی.
ماجرا را توضیح دادم. شروع کرد به آسمان ریسمان بافتن:


ـ ببین کلیدت را به چه کسی دادی!
ـ کلیدم را به هیچ کس ندادم! فقط مادر و پدرم داشته‌اند که آن هم نیستند دیگر. یعد هم شما داشتی که کسی بیاید موارد لازم را پیگیری کند. 
ـ خب می‌خواهی کلیدت را عوض کنیم؟
ـ بله،
ـ خب برایت چه روزی بهتر است؟

وقتی رسیدم مسئول ساختمان توی اتاقش بود، رفتم داخل.

ـ امیدوارم که فکر نکرده باشی دزد خانه‌ات من هستم.
ـ نه چنین فکری نکردم.
ـ آن خانم گه جواب تلفنت را داده کارآموز است،
ـ چه ربطی دارد. می‌بیند مستاصل هستم و دچار تروما شده‌ام. نشسته می‌گوید نامه بزن.
ـ کلیدت را ببینم.
دسته کلید را گذاشتم روی میز.
ـ اوه. این کلید‌ها که امنیت ندارد!

جا داشت با همان کلید حلقه آویزش کنم.

ادامه دارد...


این‌جا پاریس است...




النجم الثاقب | ۲۳ دسامبر ۱۸ ، ۱۵:۰۶