یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب
تازه رسیده بودم. هنوز تا تاریک شدن آسمان راه داشتیم. خسته بودم. پلکهایم قرار نداشتند. دست از مقاومت برداشتم. رو به روشنی آسمان، لبه تخت مچاله شدم. خوابم برد، نمیدانم چقدر گذشته بود. با صدای چرخیدن کلید توی در پریدم. آنقدر گیج بودم که نمیفهمیدم کجا هستم. تشخیص نمیدادم این صدای کلید توی در واقعی است یا روحم از بدن جدا شده، و خیال دارد مرا به این بازی میکشاند.
همان طور لبه تخت نشستم. یادم رفته بود نفس بکشم. ضربانم بالاتر و بالاتر میرفت. مرتب به دستگیره در آپارتمان خیره میشدم. گوش میدادم. دستگیره بالا پایین میشد. سکوت برقرار میشد. دوباره از نو تلاش برای باز کردن درب منزلی که صاحبخانهاش فقط من بوده و هستم و جز خودم هیچکس کلیدش را نداشت آغاز میشد.
دنبال گوشی همراهم گشتم. پایین تخت افتاده بود. برش داشتم. هنوز گیج بودم. خیره شده بودم به صفحهاش. قفل شده بودم. یادم نمیآمد قفلش را چطور باید باز کنم. باتریاش ته کشیده بود. دوازده درصد! اصلا نمیداستم با گوشی جه کار کنم. بلند شدم رفتم سمت در. پشت در ایستادم. دستگیره را محکم چسبیدم که اگر در باز شد نگذارم بیاید تو. فایده نداشت. به سرم زد در را در یک حرکت باز کنم و فریاد بکشم سرش. در کشاکش این هیجانات گوشی از دستم رها شد و با صورت پحش زمین شد. گفتم آخ که آن آدم پشت در شنید و تمام. گوشی را برداشتم. نشستم پشت در. از ضربان بالا داشتم از هم متلاشی میشدم. بلند شدم. فاصله گرفتم از در. به دنبال شماره پلیس روی لیست شماره تلفنهای کنار اف اف گشتم. نبود. گوشی را نگاه کردم. توی نوار آدرس گوگل نوشتم:« کمیسریای منطقه فلان». پیدا نمیشد. نفسهایم بیشتر تنگ میشد. کلید مرتب داشت میچرخید و آن آدم پشت در خسته نمیشد. دستگیره را هی بالا پایین میکرد. درب ورودی «چشمی» ندارد. نمیشد سرک بکشم. داغ شده بودم. برگشتم نشستم روی تخت. ۱۷ را گرفتم. یک زنگ خورد: « شما با داره پلیس تماس گرفتهاید. هرگونه سوءاستفاده مورد پیگرد قانونی قرار خواهد گرفت.» وصل شد به یک خانم.
ـ سلام بفرمایید.
ـ (دستم را سپر دهانم و گوشی کردم و تا میتوانستم آن صدای بی رمق لرزان شوکه شده را پایین آوردم) سلام. خانم یکی میخواهد وارد خانه من شود. کلیدش توی در است. نمیتوانم نفس بکشم.
استیصال و ترسم انگار بدون کم و کاست منتقل شد. پلیس زن گفت: « قطع نکنید». وصل شد به یک ایستگاه آن نزدیکیها. یک پلیس مرد گوشی را برداشت و پلیس زن کوتاه ماجرا را با دلهره خلاصه کرد و از روی خط رفت: «خانم میگوید یک نفر دارد سعی میکند وارد منزلش بشود.»
ـ خانم فلانی هستید؟
ـ بله.
ـ آدرستان خیابان.....؟
ـ بله.
ـ بسیار خب. تا ۱۵ دقیقه دیگر پلیس میرسد.
(حالا توی این وضع مغزم درگیر این شده بود که مشخصات مرا از کجا داشت؟ خب طبیعتا پاسخ این بود: «از روی شماره تماس» و بعدترها به این نتیجه رسیدم که تمامی اپراتورها موظفند شماره، مشخصات صاحب شماره و آدرسش را به پلیس اعلام کنند. و قطعا این تمام ماجرا نیست. یعنی نهادهای دیگر نظامی و امنیتی و الخ هم دسترسی دارند.)
وقتی پلیس قطع کرد، با یکی از دوستانم که چند ایستگاه با خانه من فاصله داشت تماس گرفتم. خدا رو شکر منزل بود. اول که گوشی را پاسخ داد و صدایم را آنطور شنید بنا را گذاشت به مسخرهبازی. بعد که مثل مردههای از توی قبر در آمده گفتم: « یک نفری دارد تمام تلاشش را میکند بیاید داخل» خودش را جمع کرد گفت؛ «من همین الان لباس میپوشم میام».
ـ فقط من نمیتوانم درب خانه را باز کنم بیایم پایین. باید با یکی بیایی بالا. ( تمام قسمتهای ساختمان اعم از راه پله و آسانسور با یک کلید مخصوص به نام «Badge» باز میشود. و فقط مالک آپارتمان آن را دارد.)
ساعت ۲۰:۵۰ دقیقه شده بود و هنوز خبری از پلیس نبود. همراهم زنگ خورد. شماره نیفتاده بود. فهمیدم پلیس است. میدانستم پلیس قبل از تماس با افراد شمارهاش را میبندد و پنهان میکند. گوشی را پاسخ دادم.
ـ خانم فلانی؟
ـ بله.
ـ آن فرد هنوز آنجاست؟
ـ نمیدانم. من این گوشه خانه نشستم و نمیتوانم از جایم بلند شوم بروم پشت در. ولی صدایی نمیشنوم.
ـ اگر دوباره صدایی شنیدید با پلیس تماس بگیرید!
نمیدانم چقدر گذشت که یکی در زد، از جایم بلند نشدم. شماره دوستم را گرفتم، ارتباط که برقرار شد با کمترین صدای ممکن پرسیدم: «تویی پشت در؟»
مطمئن که شدم درب آپارتمان را باز کردم. دوستم داخل شد. در آغوشم گرفت.
ـ چقدر صورتت داغ شده. سوختم.
ـ کسی را ندیدی؟ پلیس جلو در نبود؟
ـ نه هیچ کس.
ـ پلیس نامرد.
ـ جمع کن امشب برویم پیش من.
ـ نه میمانم. خانه را چطور بگذارم بروم؟ شاید باز هم آمد.
ـ امشب نمیشود بمانی.
ـ من باید اول بروم اداره پلیس. ببینم چرا نیامدند. خوب است همین سر کوچه هستند. حتما منتظر بودند یک بلایی سرم بیاید.
لباس پوشیدم و با هم رفیتم جلو اداره پلیس. چراغها خاموش بود. زنگ کوچک جلو در را زدم. یک پلیس مثل پاندول ساعت در رفت و آمد بود و اصلا به خودش زحمت نمیداد سمت شیشه در را نگاه کند. خسته شدم. حالم خیلی سرجایش نبود. دست چپم درد داشت. قلبم سنگین شده بود. نشستم روی پلهها. هم زمان دو دختر نزدیک شدند. یکی از پلهها بالا رفت و زنگ زد، آن یکی داشت با تلفن حرف میزد. آنها هم منتظر شدند. دختری که زنگ زده بود به دختری که با تلفن صحبت میکرد گفت: « بهش بگو از چراغ قرمز رد بشود. بگو بکوبد به یک ماشین. اینطوری شاید پلیس پیدایش شود». خندهام گرفت. دو دختر کمی صبر کردند و ناامید از باز شدن در گذاشتند رفتند. کمی بعد در آهنی باز شد و یک پلیس بیرون آمد.
ماجرا را برایش تعریف کردم و گفتم:«فلان فلان فلان...ولی پلیس نیامد». پلیس گفت: « الان ماه اوت هستیم و نیرو کم داریم. میتوانید روی سایت فلان شکایت تنظیم کنید. پلیس با شما بعدا تماس میگیرد، میروید و با شرح ماجرا شکایت تنظیم میکنید.»
دست از پا درازتر برگشتیم خانه. وسایلم را جمع کردم. یک تسبیح تربت کوچک داشتم. انداختم دور دستگیره در. یک قرآن بندانگشتی و یک عقیق که رویش « و ان یکاد» بود را هم گذاشتم پشت در. « بسمالله» کردم و در را قفل کردم و رفتیم. مثل خل و چلها هی حرف میزدم.
ـ خوب شد در را باز نکردم. اگر باز میکردم فکر میکرد کلید درست بوده و میگذاشت یک دفعهای بیاید که من خانه نباشم.
ـ شاید مست بوده خب.
ـ مست؟ سر شب؟ ساعت ۸ بود ها. مستی برای ۱۲ به بعد است!
ـ شاید خانه را اشتباه آمده.
ـ مگر مست یا کور بوده؟! تازه اشتباه هم کرده باشد یعنی متوجه نشد؟ بیست دقیقه بیشتر آویزان در بود.
هزار جور سناریو توی سرم آمد، توی ساختمان من رنگ درب واحد هر طبقه با طبقه دیگر فرق دارد، پس این فرضیه غلط کردن منتفی بود. سر شب بود و هوا روشن روشن و دائمالخمر هم مست نیست و...
آن شب با هزار زخمت توی مغزم فرو کردم بخوابد، خیلی سخت بود. یک ترس سردی توی ذره ذره وجودم فرو رفته بود. فردایش شماره مسئول ساختمان را گرفتم. گوشی را جواب نداد. یک شماره دیگر پیدا کردم. تماس گرفتم. دختری جوان گوشی را برداشت، از لهجهاش متوجه شدم آفریقایی است. ماجرا را شرح دادم. گفت: « با خود مسئول ساختمان تماس بگیر». گفتم: « تماس گرفتم. گوشیاش خاموش است.» گفت: « email بزن».
دیدم اینطوری نمیشود، با مدیریت ساختمان که در یک شهر دیگر مستقر بود تماس گرفتم. وصلم کرد به یک شماره. دوباره همان دختر جوان گوشی را برداشت.
ـ خانم گفتم براشون email بزنید،
قاطی کردم. صدایم را بردم بالا و گفتم:
ـ من دارم میگم یکی کلید خونه من و داشت، الان میترسم بیام خونه. نمیدونم با چه صحنهای قرار هست مواجه بشم. دیشب خونه نموندم. شما نشستی خونسرد داری میگی نامه بزن؟ خیلی خب شکایت میکنم از همتون.
گوشی را بدون خداحافظی کوبیدم سر جایش. کارد میزدی خونم در نمیآمد. یک ساعت یعد دیدم گوشیام دارد زنگ میخورد. مسئول ساختمان بود. تهدید کار خودش را کرده بود.
ـ سلام خانم فلانی. چی شده. شنیدم میخواهی شکایت کنی.
ماجرا را توضیح دادم. شروع کرد به آسمان ریسمان بافتن:
ـ ببین کلیدت را به چه کسی دادی!
ـ کلیدم را به هیچ کس ندادم! فقط مادر و پدرم داشتهاند که آن هم نیستند دیگر. یعد هم شما داشتی که کسی بیاید موارد لازم را پیگیری کند.
ـ خب میخواهی کلیدت را عوض کنیم؟
ـ بله،
ـ خب برایت چه روزی بهتر است؟
وقتی رسیدم مسئول ساختمان توی اتاقش بود، رفتم داخل.
ـ امیدوارم که فکر نکرده باشی دزد خانهات من هستم.
ـ نه چنین فکری نکردم.
ـ آن خانم گه جواب تلفنت را داده کارآموز است،
ـ چه ربطی دارد. میبیند مستاصل هستم و دچار تروما شدهام. نشسته میگوید نامه بزن.
ـ کلیدت را ببینم.
دسته کلید را گذاشتم روی میز.
ـ اوه. این کلیدها که امنیت ندارد!
جا داشت با همان کلید حلقه آویزش کنم.
ادامه دارد...
اینجا پاریس است...