نمیدانم چرا همه جای دنیا یک سری اخلاقهای
بعضی/ بسیاری از مادرها مثل هم است؛ عین بچهها میشوند؛ میخواهند به آن طفل معصوم
که هنوز در برابر بزرگی و بیرحمی دنیا خیلی خیلی کوچک و بیپناه است، و در برابر
این همه پیچیدگی، دانستههایش هنوز صفر، یک چیزی را ثابت کنند؛ « دیدی بهت گفته
بودم؟!» دنیایی که بزرگترها در برابرش کم میآورند؛ زانو میزنند و...
آن وقت آن مادر، تحمل یک اتفاق ساده که فاعل آن فقط و فقط یک طفل است را ندارد؛
مثل یک شیر رام نشده هر لحظه در آستانهی غرش؛ انگار نه انگار که زن است؛ که حتماً
دلیلی داشته خداوند لایقش دانسته، در آفرینش سهیمش کرده، و قسمت به این باشکوهی از خلقت را به او سپرده است؛ که اگر رازی نبود، دلیل بزرگ و عظیمی نبود افتخارش را به مرد عطا میکرد؛ که
آفرینش کار خدایان است. بعد او، آن قدر جاهل و غافل که این فریادها آن بچه را تا
مرز مرگ میترساند؛ میلرزاند؛ حس بیپناهی را توی تک تک سلولهایش عمیق مینشاند؛
تمامش روی دل آن طفل تاول میشود؛ زخم میشود؛ بعد خونابه پس میدهد؛ عفونت میکند؛
و یک روزی، یک جایی سر باز میکند؛ حالا یا دور گردن خود طفل حلقه میشود یا وقتی
مادر/پدر شد دور گردن فرزند خودش یا یکی از شهروندان جامعه...
اگر میتوانستم، تمام مادر و پدرهای بی اعصاب را از روی زمین
جمع میکردم، برای مدتی جایشان را با آن طفل عوض میکردم، میگفتم هفتاد روز، با
تمام توان، ممتد سرشان داد بکشید؛ به طوریکه موهایشان همه سپید شود، یا از ترس
سکته کنند، یا هم...بعد بسته بندیشان میکردم، روی بستهشان میزدم مرجوعی و
بازیافتی؛ میفرستادمشان عالم بالا.
۲۷ ژانویه ۲۰۱۴.