ساعت ده دقیقه به هشت بود. پلههای مترو را دو تا یکی کردم تا قبل اینکه قطار برسد برسم به ایستگاه. تابلو را نگاه کردم، سه دقیقه وقت داشتم. از توی کیفم ساندویچ صبحانهام را در آوردم و کیفم را گذاشتم روی زمین؛ با پاهایم نگهش داشتم. دو نفر مثل من جلوی در شیشهای منتظر بودند؛ دو تا پسر چشم بادامی، یکیشان بالای بیست داشت، آن یکی هم هشت نه ساله بود. پلاستیک ساندویچ را باز کردم و مشغول شدم، یکهو صدای جیغ ظریفی آمد: سین سای سِی هااااااااااا :| (ها را موج دار بخوانید). سرم را چرخاندم. دیدم بین این دو پسر، آن پایین یک دختر پنج شش ساله است که خیلی قد داشته باشد پنجاه سانت. زل زدم بهش. چشمهایش را انگار به زور باز کرده بود. موهایش صاف بودند، از وسط فرقش را باز کرده بودند و موهایش را خرگوشی بسته بودند. یک کوله پشتی صورتی دو برابر خودش هم به پشتش بود. فسقل خانم داشت خرگوشیهایش را با ناز و عشوه، در کمال تبحر میبافت. بعد هم از گوشه چشم به روند بافته شدن زل میزد مرتب. گاهی هم، همان طور که مشغول بود،سرش را میآورد بالا، بالا را دید میزد. بهش لبخند زدم، اما هیچ عکس العملی نشان نداد (فقط یک پسر بچه لازم بود موهایش را بکشد در برود). آن ساعت صبح ما داشتیم خمیازه میکشیدیم و به سرعت رفته بودیم توی لباسهایمان تا دیرمان نشود ، بعد مادمازل مذکور داشتند مو گیس میکردند :|
.
.
بی ربط با ربط: طره را تاب نده تا ندهی بر بادم...
نه آوریل
صدای جیغ زنی چرت همه مان را پاره کرد. آخر شب بود و تقریبا تمامی مسافران از خستگی در حال چرت بودند. دسته جمعی برگشتیم سمت صدا و با علامت سر از یکدیگر جویا شدیم که چه شده است. صدا از ته واگن بود. ولی کسی متوجه نشد. ایستگاه بعدی بایستی پیاده میشدم. وقتی از سر جایم بلند شدم مردی سیه چرده (آسیایی بود) گفت
ـ مبایلشُ زدن.
ـ (چشمانم چهار تا شد) نه؟!
ـ چرا زدن :|
دختر کناریام (معلوم بود از سر کار بر میگردد، بلوز دامن مرتبی تنش بود.)گفت:
ـ از کدوم خروجی میری؟ سمت چپی یا راستی؟ اگه راستی ُمیری با هم بریم.
بعد به دست راستش که آرامی از توی کیفش در آورد اشاره کرد. توی دستش اسپری خردل بود:|
دید تعجب کردم. گفت:
ـ همیشه باهامه. چون خطرناکه. باید یکیش ُداشته باشی.
ـ من خارجی هستم. یکی از اینا رو داشته باشم و پلیس بگیرتم بهانه دستش میاد اقامتم ُ باطل کنه! (البته قبلا چند سالی اسپری خردل داشتم،ولی تاریخ مصرفش گذشت متاسفانه و مجبور شدم منهدمش کنم!)
و اما شگرد برادران و خواهران دزد به این منوال است که: ابتدا کمین میکنند، قربانی مورد نظر را زیر نظر میگیرند و وقتی در مترو قرار است بسته شود مبایل یا کیف عزیزمان را میقاپند و سریع میپرند بیرون. در هم بسته میشود و صاحب کیف یا مبایل دیگر نمیتواند به دنبال دزد محترم برود. بنابراین یکی از جاهای خطرناک توی واگن نزدیک در است. امشب داشتم با خود فکر میکردم این طوری که توی مترو مرتب تذکر میدهد آدم تمام آدمهای اطرافش را دزد میبیند. هر بینوایی هم که کنارت نشسته باشد، تا نیم خیز شود و بخواهد بلند شود از مترو پیاده شود، آدم هزار جور فکر دربارهاش میکند. خلاصه که در امان نیستیم.
~:~:~:~~:~:~:~
اینها رو توی مترو نوشتم. آخر متن بودم که آقای جوان محترم توی بلندگوی آبکشی سقف گفت: «کیف قاپ ها توی...» فکر کنم با من بود که گوشی را بگذارم توی جیبم. هر چند گوشی دوستم را از توی جیب پالتویش در آورده بودند و اطرافیان هم دیده بودند و به دوست بینوای بنده یک کلمه هم نگفته بودند، حتی اشاره!
.
.
بیربط با ربط: نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست؟ (همایون شجریان داره شعر سیمین بهبهانی رو میخونه...چرا رفتی؟...)
هشت آوریل
پارسال فاطمیة ایران بودم؛ بعد سالها وجود داشتم؛ برای اولین بار؛ سرگردان بین پرچمهای سیاه ِ رقصان ِ "یا فاطمة الزهراء"و امسال...
هیچ چیز نفهمیدم ، هیچ چیز...از این حروف، از این اسم، از این ایام...از این...
.
.
پ.ن:
ـ چقدر بین بهار تا بهار فرق است...چقدر فرق است...چقدر ...
ـ وقتی آیه آیه درد، پر پر،خونین میشوی.
چهارم آوریل
بهار خونین.
پاریس