یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب
کــــــــمی قبلتر، یعنی همین جمعه گذشته، یک صفت به جمیع صفاتم اضافه شد؛ شاید حتی یک نقش. شاید حتی یک حس. شاید حتی یک... شدم یک خواهر شوهر؛ یعنی صاحب یک زن برادر. و این، بسیار سریع اتفاق افتاد. بسیار سبک. بسیار روان. بسیار ساده. و در نهایت بی هیچ تشریفات خاص و مجللی. عضو جدید خانواده کوچک ما نه از سرزمین ماست، نه از کیش ما، نه از فرهنگ ما، نه از آیین پدران و مادران ما. "سارا"ی او و سارای ما ایرانی نیست. و من جز عکس، صدا و تصویر هنوز چیزی از او دیدهام.
هنوز هم عادت نکردهام. مثل خیلی چیزهای دیگر. هنوز ماهیت و اتفاقش را نفهمیدهام؛ مثل خیلی چیزهای دیگر. هنوز باور نکردهام، مثل خیلی چیزهای دیگر. اصلا نمیدانم چه کار باید کرد، چگونه بود، چه گفت. به حرف زدن هم که میرسد حرفی نیست. واژهها کم میآیند، کوتوله میشوند، غریبی میکنند. و تا "من هم خوبم" بیشتر جلو نمیآیند؛ مثل یک موج که طاقت نمیآورد و سریع جمع میشود توی خودش، و پا پس میکشد. حالا، توی عبور و مرور هر از گاه تصاویر کودکیاش، شیطنتهایش، خندههایش و تمامی الخها هیچ وقت فکر نمیکردم قسمت برادرم توی یک کشور دیگر، توی یک قارهای جز قارهای که در آن به دنیا آمده است منتظرش باشد. یا شاید حتی اینگونه بگویم بهتر باشد: فکر نمیکردم او قسمتی را انتخاب کند که هم وطن خودش نباشد. و من اصلا نمیدانم با غیر خودی ازدواج کردن از چه جنسی است. چه سرشتی دارد. چه حسی دارد. چه سرنوشتی، چه رنگی، چه عطری، چه مزهای و چه انتهایی...واقعا نمیدانم. حقیقتا نمیدانم. یعنی تا یک جایی پیش میروم، همه چیز هم به نظر خوب است، منتها بعدش جور در نمیآید. قفل میشود. جدا میشود. مخصوصا وقتی نوبت کلمه، آن هم از نوع احساس و شعر میشود؛ از نوع درد و دل، از نوع دلبریهای دو بیتی و رباعی و غزل و قصیده. واقعا نمیدانم.
مرتب گم میشود و گم میشوم و یادم میرود چه اتفاقی افتاده است. فقط می دانم قرار است یادم بماند که خیلی چیزها دیگر مثل قبل نیست. مثلا شاید حتی، تنهاتر از قبل شده باشم. و من باید از سایهی مردی چشم پوشی کنم که گاهی میآمد روی سرم چتر میشد تا پنهانی و در سکوت از دردهایم کمتر کنم ، یا تمام تلخیهای زهرماری را با قرمزی چشمهایم ماست مالی نکنم؛ مردی که با گرمی و محکمی دستها و آغوش مردانهاش نامردیهای اطرافم را راحتتر قورت میدادم. تنها محرم این حوالی که نزدیک آشیانم آشیان داشت. توی این همه هیاهوی صامت و مواج حس میکنم که انگار به این پردههای حریم اطرافم یکی اضافه شده است. حس میکنم با حیاتر شدهام. حس میکنم باید خانمتر از قبل باشم و مردانگی برادرم را واگذار کنم به همسرش و بیشتر از قبل به خودم تکیه کنم؛ یعنی خودم مرد خودم باشم.
حالا قرار است پانزده روز دیگر بروم پیششان؛ یعنی دعوتم کردهاند بروم پیششان. و شاید آنجا یک چیزهایی از این واقعیت نا ملموس توی سرم، توی حسم، تو دلم تکان بخورد. و از حالا ماندهام باید چه هدیهای برای سارای برادرم بگیرم. فرهنگ اینها فرهنگ طلا و سکه نیست. فرهنگ من و از قضا جیبم هم. از خود برادرم پرسیدم « سارا دوست دارد چه چیز هدیه بگیرد؟». کمی هر دو سکوت کردیم. بعد گفت: «عطر بگیر». توی انتخاب هدیه هم حساسم. باید چیزی بگیرم که تک باشد و در نهایت با تمام سلیقه و با ظرافت انتخاب و تزیین شده باشد. حتی اگر هزینهی زیادی برایش نکنم. برای همین باید بکوبم بروم یک شهر دیگر، آن عطری که میخواهم را بتوانم تهیه کنم؛ یک عطر فرانسوی قدیمی که فقط خانوادههای خاص آن را استفاده میکنند و فقط باید از خود تولید کنندهاش تهیه کرد. با دوستم که مشورت میکنم میگوید: « نه عطر نگیر. عطر را استفاده میکند تمام میشود. برو گردن بندی، دستبندی چیزی بگیر که تا ابد وقتی استفاده میکند به یادت باشد و بگوید این را خواهر همسرم هدیه داده است». و من حتی هنوز نمیدانم میخواهم به یادم باشد یا نه. یعنی "من" اصلا مهم نیستم که توی ذهن سارا پایا باشم یا نه. مهم این است که او از هدیهاش خوشحال شود و دوستش داشته باشد. مهم این است که سارا کنار من که از قضا مسلمانم و محجبه احساس امنیت کند. که مطمئنم او از اسلام به معنای اسلام چیزی نمیداند که نه برادرم با دین میانهای دارد نه دوستان ایرانی دور و برش. حالا شما هم اگر نظری دارید برایم اینجا بنوبسید. این را هم بگویم که هنوز عروسی نگرفتهاند و فقط ازدواجشان را توی دفتر ثبت ازدواج محلی کشور محل اقامتشان ثبت کردهاند. سارا هم طبق قوانین اروپایی به صورت رسمی فامیلش به فامیل خانوادگی ما تغییر کرده است. و اما برادرم، هنوز توی شناسنامه مجرد است!
دوست ندارم اینجا متکلم وحده باشم و شما خاموش ادامه دهید. البته اگر بعد از این همه نبودنها و بدقولیهایم هنوز اینجا را پیگیر باشید.
محرمانه: بعضی وقتها انتخاب کنید، قبل اینکه انتخابتان کنند. بعضی وقتها بگذارید انتخابتان کنند جای اینکه انتخاب کنید.
یک رد پایی هم از خودتان بگذارید لطفا...در پناهش. دو تایی بشوید همه تان ان شالله.
***
بی ربط با ربط: جفت چشمهایت به عقد من بانو. آیا وکیلم ؟
چشم!
نوزده اکتبر 2016