صورت مثل ماهش و بلوز مشکی تنش کانترستی ایجاد کرده بود که علی رغم قرمزی بلوز تن مامان بی اختیار پرسیدم « چرا مشکی پوشیدی؟» نگاهی به مامان انداخت و گفت: « عمه جون ظهر فوت کردند.» شوکه شدم. مامان عصبانی شد: «این طوری خبر بد میدهند؟؟» لرزان گفتم: « مامان من دوباره تماس می گیرم.»
سرم را روی میز گذاشتم و های های گریستم.
شنبه شب قبلش مراسم شهادت خانم فاطمه زهرا (س) داشتیم. توی هیاهوی آمد و شد و کارهای مرکز اسلامی شنیدم پای بلندگو دارند رحلت پدر یک آقایی را تسلیت میگویند. دو نفر نام خانوادگیشان یکی بود و من هم که فقط یک نام خانوادگی شنیده بودم، دچار اشتباه شدم. غصه خوردم که آقای فلانی تازه از ایران برگشته و حالا این اتفاق افتاده است. همسرش نیامده بود که بروم تسلیت بگویم. شماره تماس هم نداشتم. فردا شب آن ماجرا توی جمعیت همسرش را دیدم. تعجب کردم. «یعنی نرفتهاند ایران؟!»
با سختی و خجالت رفتم جلو. دستم را دراز کردم دستانش را گرفتم. چشمهایش سرخ بود. چهرهاش لبخند داشت. با طمانینه گفتم: «تسلیت میگم خدمتتون.» دیدم متعجب نگاهم کرد و همینطور که دستانم را نگه داشته پاسخ داد: « من هم به شما تسلیت میگم». حس کردم یک چیزی درست در نمیآید. خودش متوجه شد و گفت: « اشتباه شده.» عذرخواهی کردم و بعدش چقدر با دوستان مشترک از حماقتم حرف زدم و خندیدیم.
شوکه بودم. اشکهایم میریخت. اسامی را توی تلگرام بالا پایین کردم . «سحر».
ـ سحر جون به شما تسلیت گفتم، خودم عزادار شدم...
در به در دنبال بابا گشتم. جواب نمیداد. نگران بودم. میدانستم این روزهای اخیر بیتاب بوده است. میدانستم اضطراب داشته است. سرم را گرم کار کردم. دو ساعت گذشت. دوباره شماره را گرفتم. گوشی را برداشت.
ـ سلام باباجون...تسلیت میگم.
هیچ چیز نشنیدم، فقط هق هق و مکالمهای که یک طرفه بود و خداحافظی نداشت.
صورتم را توی دستهایم پنهان کردم و هق هق گریستم. رفتن عمهام یک طرف...اشکهای پدرم طرف دیگر...خورد شدم...
لباسهای رنگیام را در آوردم و سیاه پوشیدم. احساس میکردم عمیق عزدار شدنم را...احساس میکردم از دست دادن را...سیاه پوشیدنم ژست یا رعایت عرف نبود.
آنقدر فشار عصبی زیاد بود که همان شب سینوسهایم ملتهب شدند و سخت بیمار شدم. دو روز طول کشید تا بتوانند جسمش را به خاک بسپارند. و من تمام این مدت نگران پدر و مادرم که هر دو بیتاب بودند. آنقدر که عمه کوچک دست به دامنم شد تا پدرم را آرام کنم. و من هی بیشتر خورد میشدم و حالم بدتر میشد. مرتب حسامالدین سراج گوش میدادم: هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود...
ـ مامان به خاک سپردیم. تموم شد. براش نماز شب اول بخون مامان.
جمعه بود. احساس مرگ داشتم. انگار جمعیت سلولهایم پشت در گیر کردهاند و برای اینکه خفه نشوند دارند فشار میآورند تا از تنم بیرون بزنند. تنم را از توی تخت کشیدم بیرون. وضو گرفتم. نتوانستم بایستم. چادر کشیدم سرم و نماز شب اول را نشسته قامت بستم. به سختی تاب آوردم. خودم را رساندم به تخت. هی میرفتم میآمدم. بیهوشی بود...خواب بود...نمیدانم...اما میدانم خودم نمیرفتم هر جا بود...میبردنم...انگار همه چیز هی از کار میافتاد...ضربانم میرفت و یکهو برمیگشت...مثل مرغ سرکنده هی بال بال زدم...
فردا صبح که بیدار شدم اثری از آن شدت نبود. «خودم» گفت: «برای عمهات توی اون حال نماز خوندی...عمهات برات دعا کرد از حال احتضار در اومدی.»
***
این چند خط را نوشتم که غیبت نخورم...بیشتر از این نمیتوانم بنویسم. اضطراب میگیرم. کلافه میشوم. شدهام مثل این عروسکهایی که یک چشمشان را در آوردهاند. یک دستشان برعکس شده، یک پایشان را به زور جا انداختهاند و با صورت روی زمین افتاده (شما بخوانید انداختهاند.)
اینجا پاریس است...