.إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّی.

~~~~ Le Voyage Sans Retour ~~~~

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب

این "بی ربط‌های باربط" هست که ذیل این قالی پاراف می‌شوند، همان پایین پایین قبل تاریخ، این‌ها متعلق به خاطر ماست. خوش نداریم از این‌جا برداشته شوند برده شوند جای دیگری؛ چشبانده شوند تخت سینه‌ی دیواری، دفتری، خانه‌ای؛ آقای نفستان باشید. آب به ماهی نیاز دارد برای این‌که دریا شود و بماند. حواسم هست بهتان. حواستان بهم باشد.باریکلا.

یک وقتی، وقتی خیلی‌ها خودشان را به خواب زده بودند.
پاری‌ــــس.

۰۶ آگوست۰۰:۱۶


به فاصله‌ی یک پله از گل‌چهر تکیه داده بودم به نرده‌های پله برقی. داشتیم حرف می‌زدیم یک ریز. وقتی رسیدیم پایین، هنوز پایم را نگذاشته بودم روی زمین که یک چیزی مثل پرنده‌ای که می‌خورد توی شیشه آمد توی صورتم. 

ـ گل چــــــــــــــهر!! مبایلم نیست!!

ـ بگرد خوب، حتماً گذاشته‌ای توی کوله‌ات.

خزیدم گوشه‌دیوار و درست پای آخرین پله دو زانو نشستم. کوله‌ام را در آوردم و شلخته تویش را گشتم. هم زمان هم همین‌طور حرف می‌‌زدم.

ـ بذار زنگ بزنم به گوشی‌ات. شاید صدایش را از یک جای کیفت بشنوی.

ـ  نه روی سایلنت است. شاید وقتی داشتم کیفم را تحویل می‌گرفتم گذاشتم روی پیش‌خوان. ( ساعتم را نگاه کردم. هشت و ده دقیقه شب بود. با خودم گفتم: خب کتاب‌خانه هم که بست که!) بعد یکهو یادم آمد: گل چهر لب پله‌ها که نشسته بودم با مبایلم عکس گرفتم.

ـ حتماً انداختی. بدو برگرد.

ـ تو هم می‌شود بیایی؟! 

ـ آره بریم.

کوله‌ام را انداختم پشتم و پله‌ها پله برقی را یکی دو تا کردم بالا. 

ـ گل چهر تو آروم بیا. من می‌روم. 

با آن کوله‌ی سنگین (تویش لپ تاپ و کتاب و خرت و پرت بود.) از چراغ قرمز و از لابلای آدم‌ها همین‌طور می‌دویدم. یک چیزی شده بودم بین آرام و بین "الان است که وا بروم". مرتب فکرهای مختلف از چپ و راست سیلی می‌زدند: " این‌جا که این‌قدر مبایل دزدی زیاد است/حالا مگر پیدا می‌شود؟/ یعنی رفت که رفت؟ / آخ کارت متروم (تازه شارژش کرده بودم)/ کارت ورود به محل کــــار/ مبایلم نو بود/ ولش کن اصلاً جمع می‌کنم یکی دیگر می‌خرم ..."

از دور مردی نسبتاً قد بلند از پشت ساختمان کتاب‌خانه در آمد؛ همین‌طور بالا پایین می‌شد. هر چه نزدیک‌تر می‌شدم جزئیات بیشتری می‌دیدم. سیاه پوست بود و یک کوله ارزان قیمت به پشتش آویزان. از کنارش عبور کردم. دیدم دارد خطاب به من چیزهایی می‌گوید. من هم جز اصوات نا مفهوم هیچ نمی‌شنیدم. باز تکرار کرد. باز تکرار کرد. ایستادم. نفسم در نمی‌آمد.

ـ بـــ لـــ ــه؟

ـ چیزی گم کردی؟

ـ بـــ لـــ ــه...مُ ...با..یـــ...لـــَ...م.

چشمم به دست راستش افتاد. یک چیز سیاهی توی دستش سفت چسبیده بود. بعد لبخند زد و گفت: 

ـ بیا. این هم مبایلت!!

یا جده‌ی سادات! شوکه شده بودم. مبایلم. بهت زده. مبایلم؟! مبایل من؟! نه! یعنی بیدارم؟ از کجا فهمیده مبایل من است. شده بودم مثل کسانی که قبل غروب آفتاب خوابشان برده. وقتی بیدار شده‌اند همه جا تاریک بوده و تا لحظاتی هر چه فکر می‌کرده‌اند یادشان نیامده کجا هستند.

رو کردم به ژان وار ژان قصه گفتم:

ـ مرسی، مرسی آقا...(دست‌هایم را مدل چینی ژاپنی‌ها کنار هم گرفتم ادامه دادم) برایتان دعا می‌کنم. مرسی.

آقای مهربان لبخند زد و لابلای ساختما‌ها ناپدید شد. گل چهر از دور داشت نزدیک می‌شد. با دست اشاره کردم "صبر کن. نیا." تا برسم پیشش مبایل را چک کردم. هیچ تماس خروجی جدید با آن گرفته نشده بود. تنها تماس ورودی هم تماس‌های دوستم بود. فقط سه تا کارتی که توی کیف محافظ گوشی‌ام بود جابجا شده بود. حتماً عکس روی کارت مترویم را دیده بود و فهمیده بود مسلمانم؛ عکسم با مقنعه مشکی بود؛ متعلق به یازده دوازده سال پیش. ماجرا را که برای گل‌چهر تعریف کردم او هم بهت زده شده بود. امکان چنین چیزی این‌جا، با این درصد گم شدن و دیگر پیدا نشدن‌ها  تقریباً غیر ممکن بود. با خودم مرتب کلنجار می‌رفتم تا بفهمم خدا چه می‌خواست بهم بگوید. کار خوبی کرده بودم؟! دعای خیری پشت سرم بود؟! مال، حلال بود؟ امتحان بود برای من و آن آقا؟ یا خدا می‌خواست بگوید " این من هستم که تو را هر لحظه از آن‌چه ممکن است تو را آزرده کند یا به تو ضرری برساند محافظت می‌کنم". نمی‌دانم. هنوز هم نمی‌دانم. باید پاریس زندگی کرده باشی تا بتوانی این بهت، حیرت و سوال حل نشده را درک کنی خوب.

 هنوز چهار ماه نشده گوشی‌ام را گرفته‌ام و هنوز هر ماه دارد مبلغی زیاد از حسابم کم می‌شود. یعنی اگر پیدا نمی‌شد باید تا یک سال و نه ماه دیگر بیخود باقیمانده را پرداخت می‌کردم. هر چه بود به خیر گذشت. برای آن آقا دعا کردم. دعا کردم خداوند گره از مشکلاتش باز کند، هم رزق معنوی و هم رزق مادی پاک و حلال نصیبش کند، و در حالی که خداوند از او راضی است از دنیا برود.

.

.

بی ربط با ربط: بیچاره من/ که کسی بدزُدد نگاهت را...


بیست و هشت ژوییه



النجم الثاقب | ۰۶ آگوست ۱۴ ، ۰۰:۱۶
۰۱ آگوست۰۰:۵۷


نگاهم سرگردان ِ پیدا کردن مغازه‌ای بود که دوستم نشانی داده بود. بنابراین خیلی با خودم نبودم. رسیدم به یک کوچه‌ی باریک که سرش چراغ قرمز بود. ایستادم. نگاهم دور و بر می‌چرخید. یک نگاهی به چراغ انداختم. هنوز قرمز بود. خانمی کنار تیر چراغ ایستاده بود؛ حدود هفتاد ساله با موهای سپید کوتاه و بلوز دامن. حس کردم دارد اشاره می‌کند. سرم دوباره چرخید این طرف و آن طرف به دنبال گمشده‌ی مورد نظر.  چراغ طولانی شد. یکی دو نفر رد شدند. نگاهی سر سرکی به کوچه انداختم. از ماشین خبری نبود. از لبه‌‌ی سکوی پیاده رو پایین آمدم و پایم را گذاشتم توی خیابان. باز آن خانم اشاره کرد. بی خیال رد شدم. وقتی رسیدم کنارش گفت: « اشاره کردم رد نشو!». فکر کردم ترسیده بروم زیر ماشینی چیزی. بعد تازه چشمم افتاد به آن عروسک پایین پایش. دخترک دست مادر بزرگش را سفت گرفته بود. سرش را بالا گرفت و به مادر بزرگش گفت: « اونم رد شد که!». تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده است. ناراحت شدم که چرا دقت نکردم. خم شدم به دخترک گفتم: « من اشتباه کردم. ببخشید!» مادربزرگش لبخند زد گفت: « اشکال نداره». در واقع داشت به نوه‌اش به صورت عملی یاد می‌داد که نباید از چراغ قرمز رد شد. ولی بنده و بقیه‌ی عابرین فاتحه درسش را خواندیم جمیعاً. 

توی فرانسه هیچ عابری از چراغ قرمز رد نمی‌شود مگر در یک حالت. اگر چراغ قرمز باشد و ماشینی نیاید می‌توان رد شد (منظور از "نیامدن" نیامدن ایرانی نیست؛ ده متر فاصله!). مادربزرگ قصه‌ی ما این قسمتش را یا دوست نداشت به نوه‌اش بگوید یا ترجیح می‌داد نگوید یا...خلاصه به هر دلیلی درس باید تکرار شود!

.

.

بی ربط با ربط: سایه‌ی قرمز ِ تمامی چراغ‌های این حوالی مستدام/ وقتی تو قصد عبور داری...


سی ژوییه، شش و نیم عصر


النجم الثاقب | ۰۱ آگوست ۱۴ ، ۰۰:۵۷
۲۳ جولای۰۸:۰۸


توی حومه پاریس، یک حسینیه‌ی کوچک و نقلی هست که متعلق به جمعیت المهدی است؛ متعلق به شیعیان فرانسوی. قسمت مردانه‌اش را تا به حال ندیدم. قسمت زنانه‌اش اما شاید 18 متر باشد. به دست خود مردم می‌چرخد؛ از اجاره و خرج دادن و... از دوستانم شنیدم هر کس نذر این حسنیه کند جواب می‌گیرد. من هم نذر کردم و... به ذهنم رسید کاش می‌شد از دستان کوچک یک کودک سه ساله‌ی فلسطینی ساکن غزه، قدر یک  مشت برنج به دستم برسد ببرم حسینیه. نذر سه ساله‌ی حسین (ع)، بریزمشان زیر پای یکی از پرچم‌های "یا عباس"... تا... تا...تا...تا...یا اخا...یا اخا...بک یا حسین...
:
:

بی ربط با ربط: پرنده‌های نفسی...توی نفس منتظرند آقا

بیست و یک ژوییه

النجم الثاقب | ۲۳ جولای ۱۴ ، ۰۸:۰۸
۲۱ جولای۰۵:۱۰


تظاهرات پاریس در حمایت و دفاع از مردم غزه ـ شنبه ـ ساعت سه بعد از ظهر.

دولت فرانسه به تجمع کنندگان اجازه‌ی برگزاری راه‌پیمایی نداده و شرکت کنندگان را به جریمه‌ی چهل هزار یورویی و تحمل سه تا پنج سال حبس تهدید کرده بود. تجمع در نهایت به خشونت و دستگیری تعدادی از افراد کشیده شد.

تصاویر: le Figaro


بی ربط با ربط: تو فلسطینی / تصدقت بانو/ سرزمین‌های تو را اشغال خواهم کرد...


نوزده ژوییه دو هزار و چهارده.


النجم الثاقب | ۲۱ جولای ۱۴ ، ۰۵:۱۰
۱۹ جولای۲۲:۱۷


رفتم توی صف صندوق که خرید‌هایم را حساب کنم، یادم آمد پلاستیک خرید نیاورده‌ام. دور و برم را نگاه کردم؛ کنار صندوق پلاستیک نبود. پشت سرم یک آقای فرانسوی چهل و خورده‌ای ساله ایستاده بود. توی دستش دو شیشه مشروب ارزان قیمت و یک بسته خورده نان باگت و کلاه ایمنی موتور بود.

ـ ببخشید من الان برمی‌گردم. می‌رم پلاستیک بیارم.

ـ من هم یادم رفته. می‌شود یکی هم برای من بیاورید لطفاً؟

ـ بله حتما.


دو تا پلاستیک با خودم آوردم. یکی‌اش را دادم به آقا. داشت با یک پسر هفت هشت ساله حرف می‌زد.


ـ مرسی. این پسر فقط یک خرید دارد. می‌شود برود جلوی شما؟

ـ بله حتما.

اشاره کردم به پسرک که برو جلوی من. توی دستش یک بطری آب میوه گازدار بود. یکی یکی رفت جلو تا رسید به خانم صندوق دار. خانم صندوق دار نوشیدنی‌اش را حساب کرد. پسرک هر چه پول خورد توی مشتش چپانده بود ریخت روی پیش‌خوان. خانم صندوق‌دار شروع کرد به شمردن. یک‌بار، دو بار سه بار. رو کرد به پسرک گفت: «نه سانتیم کم است». مرد جلویی من، یا به عبارتی پشت سر پسرک گفت: «چقدر کم دارد؟». خانم صندوق دار گفت: « نه سانتیم». دستش را توی جیب شلوار لی‌اش فرو کرد و یک ده سانتیمی در آورد و داد به خانم. (مرد همراه همسرش بود؛ عرب فرانسوی). پسرک بطری‌اش را برداشت و ناپدید شد. خرید‌هایم را گذاشتم روی ریل. بعد برگشتم به آقای پست سری گفتم:

ـ می‌خواهید بیایید جلوی من؟

ـ نه ممنون. پسرک چه شد؟

ـ هیچی. نه سانتیم کم داشت. این آقا حساب کردند.

ـ (خندید). دو تا دو تا جلو زد و آخرش هم یکی برایش حساب کرد.

آقای عرب برگشت گفت: « اشکالی ندارد». آقای فرانسوی پشت سرم جواب داد: «بله. الان کوچک است این پسر، ولی وقتی بزرگ شود؛ صف و پول و...». به آقای فرانسوی گفتم: « بله. تربیت...».


قبل از این‌که آقای فرانسوی این حرف را بزند، با خودم گفتم چه کار خوبی کرد این آقا. ولی وقتی آقای فرانسوی آن حرف را زد، دیدم جهل به همه‌ی زوایای یک مسئله یعنی همین؛ تو مو می‌بینی و من پیچش مو (وحشی بافقی).

.

.

بی ربط با ربط: بچرخان دو چشمت را/ این طرف که منم/ گناه چشم تو را حساب خواهم کرد...


هفده ژوییه دو هزار و چهارده. ساعت هجده.


النجم الثاقب | ۱۹ جولای ۱۴ ، ۲۲:۱۷
۱۴ جولای۲۱:۴۸


ـ فلانی روز چهارشنیه یک جراحی سرپایی دارد. زبان بلد نیستند. می‌توانی بروی؟ 

ـ بله ان شاءالله. آزاد هستم. 

***

روز چهار شنبه صبح خودم را رساندم به بیمارستان مربوطه. قبل از این‌که از خانه بیرون بیایم از پشت پنجره به آسمان نگاهی انداخته و گول  آفتاب را خوردم. سوز بدی می‌آمد؛ مثل شلاق خیس روی پوست صورت و دست‌ها می‌نشست. آن‌ها چند دقیقه‌ای زودتر رسیده بودند. بعد از سلام و احوال‌پرسی وارد بیمارستان شدیم. به سمت بخش مربوطه که می‌رفتیم، خانم دوست اشاره کردند به آقایی که داشت از دور می‌آمد: « جراح معالجم است». پالتوی سورمه‌ای بلند پوشیده بود؛ تا زیر زانوانش می‌رسید. دکمه‌هایش را بسته بود. دست‌هایش را روی قفسه سینه‌اش توی هم گرفته بود. موهایش تقریبا سپید بودند. لبخند زیبایی روی صورتش بود. صورتش هم عجیب نورانی بود. وقتی رسید به آقای دوست دست داد و بعد هم دستش را سمت خانم دوست دراز کرد که ایشان فهماند دست نمی‌دهد؛ دیگر به من نرسید. شروع کردم با دکتر به صحبت کردن:

ـ چون زبان نمی‌دانند همراهشان آمده‌ام کمک کنم.

ـ چه خوب. گفتم بیایم  توی محوطه دنبالتان؛ چون حدس می‌زدم نتوانید بخش را پیدا کنید. امروز هم که تعطیل است و بخش هم تعطیل؛ هیچ کس نیامده است. ما تنهاییم.

وارد بخش شدیم و ایشان ما را به اتاقش راهنمایی کرد. یک اتاق شلوغ ِ شلوغ. اتاقش تقریبا مربع بود. میزش پشت به یک پنجره‌ی باریک مستطیل شکل بود که به خیابان اصلی باز می‌شد. دو طرف میز دو کتابخانه‌ی چوبی قرار داشت که درونش شلخته کتاب چیده بود. وقتی وارد اتاق شدیم، برای این‌که بتوانیم بنشینیم کمی ایستادیم تا وسایل رها شده روی صندلی‌ها را بردارد؛ روپوشش، چند تا کتاب و گوشی پزشکی و...همان روپوش را برداشت پوشید؛ خیلی چروک شده بود؛ آدم فکر می‌کرد از توی خشک کن در آمده است و بارها چرخیده و به این روز در آمده. روی میز وسط صندلی‌ها کتاب چیده بود رفته بود بالا. تعارف کرد نشستیم و خودش لحظاتی تنهایمان گذاشت. به خانم دوست گفتم: « حاضرم این‌جا را برایش مرتب کنم. چرا این‌قدر شلوغ است خب؟!». خندید.

برگشت داخل اتاق و خانم دوست را مختصر معاینه کرد. بعد هم گفت مانتو و روسری‌اش را در بیاورد. به آقای دوست هم گفت: «شما می‌توانید توی اتاق من بمانید. انگلیسی بلدید کتاب بدهم بخوانید؟». رو به من جواب داد: «نه بلد نیستم. می‌روم بیرون سیگار می‌کشم و نیم ساعت دیگر بر‌می‌گردم». ترجمه کردم. دکتر گفت: «باشد. ولی خب بخش بسته است. تا من توی اتاق جراحی باشم نمی‌توانید دیگر بیایید تو. کسی نیست در را باز کند».

دکتر من و خانم دوست را به بخش جراحی هدایت کرد. همه جا تاریک بود تقریبا؛ جز چراغ‌های کم نور و ضعیف اضطراری خروجی چراغی روشن نبود. دو تا در را باز کرد تا وارد بخش اصلی شدیم. ته راهروی باریک یک اتاق کوچک و باریک سه در چهار بود. یک تخت جراحی، چراغ جراحی، کپسول اکسیژن، دو میز وسایل و دو صندلی. خانم دوست کمی اضطراب داشت. گفت روی تخب بخوابد. بعد گازهای استریل و  وسایل جراحی را آماده کرد. خودش هم لباس آبی رنگی پوشید. بعد با چسب پهن سر خانم دوست را به تخت چسباند که تکان نخورد. من پایین پایش نشسته بودم. همان جا، سه تا شیشه جلوی دستم گذاشت و گفت وقتش شد باید کمکم کنی. چراغ جراحی را تنظیم کرد. خودش را آماده کرد و سرنگ را برداشت آمد سمتم. گفت روی این پنبه بتادین بریز. ریختم و برگشت سمت خانم دوست. مواضع جراحی را خوب با بتادین کشید. بعد برگشت پیشم و گفت: «خب حالا این شیشه را برایم نگه دار تا از تویش مایع بکشم بیرون». سرنگ را از مایع پر کرد؛ بی‌حسی موضعی بود. 

ـ تو چه واردی به کار!

ـ امدادگر بودم زمانی.

ـ امروز تنها هستم. کسی نخواست بیاید کمکم باشد. برای همین شاید جراحی کمی طول بکشد.


کار را شروع کرد. خیلی با دقت؛ تمیز و مرتب. تا به حال از نزدیک شاهد جراحی نبودم؛ شکافتن بافت بدن، تیغ جراحی، برش دادن بافت‌ها، خون‌ریزی بافت‌ها و بخیه کردن. کلا چهل و پنج دقیقه طول کشید تا دو موضع جراحی را بشکافد، بافت اضافی را بردارد و بخیه کند. در خلال جراحی مرتب می‌پرسید «حالت خوب است؟ درد نداری؟ مشکلی نیست». با مهربانی تمام هم کار را برایم توضیح می‌داد؛ الان می‌خواهم شکاف بدهم؛ الان می‌خواهم بافت را برش بزنم و...کار که تمام شد حدود پانزده دقیقه بعددست و بازوی خانم دوست را گرفته و با هم به اتاق دکتر بازگشتیم. موضع جراحی قرمز شده بود و ورم کرده بود. نشستیم تا دکتر دستورات بعد جراحی و داروهای مصرفی را بگوید. نوبت که به پرداخت رسید، دکتر گفت: «من فقط دستمزد ویزیت را می‌گیرم و هزینه جراحی هدیه من به شما». هر چه اصرار کردند که نه باید بگیرید قبول نکرد. خداحافظی کردیم و از اتاقش بیرون آمدیم. خانم دوست بانوی مذهبی‌ای بود. گفت: « دقت کردید چقدر صورتش نورانی بود؟ به خاطر سیرت خوبش است». با خودم فکر کردم که سیرت خوب توی صورت آدم می‌نشیند. دکتر، پروفسور معروف و حرفه‌ای، مرد ساده، متواضع و افتاده‌ای بود.  از دو هزار و خورده‌ای یورو دستمزدش به راحتی گذشته بود. چهره‌ای نورانی و آرام داشت؛ دین نداشت ولی دین‌دار بود. 

.

.

پ.ن: خانم و آقای دوست هر دو مثل دکتر بودند؛ همان‌طور نورانی و خوش سیرت؛ ملاقات انسا‌ن‌های خوب با هم :)

***

بی ربط با ربط: شکافت قلب مرا تیغ آن نگاه بانو...


می دو هزار و چهارده

پاریس

النجم الثاقب | ۱۴ جولای ۱۴ ، ۲۱:۴۸
۰۸ جولای۰۲:۲۶


سپید آ ر...

.

.

بی ربط با ربط: بهارم؟ 

.

.

هفت ژوئیه ۲۰۱۴

النجم الثاقب | ۰۸ جولای ۱۴ ، ۰۲:۲۶