نگاهم سرگردان ِ پیدا کردن مغازهای بود که دوستم نشانی داده بود. بنابراین خیلی با خودم نبودم. رسیدم به یک کوچهی باریک که سرش چراغ قرمز بود. ایستادم. نگاهم دور و بر میچرخید. یک نگاهی به چراغ انداختم. هنوز قرمز بود. خانمی کنار تیر چراغ ایستاده بود؛ حدود هفتاد ساله با موهای سپید کوتاه و بلوز دامن. حس کردم دارد اشاره میکند. سرم دوباره چرخید این طرف و آن طرف به دنبال گمشدهی مورد نظر. چراغ طولانی شد. یکی دو نفر رد شدند. نگاهی سر سرکی به کوچه انداختم. از ماشین خبری نبود. از لبهی سکوی پیاده رو پایین آمدم و پایم را گذاشتم توی خیابان. باز آن خانم اشاره کرد. بی خیال رد شدم. وقتی رسیدم کنارش گفت: « اشاره کردم رد نشو!». فکر کردم ترسیده بروم زیر ماشینی چیزی. بعد تازه چشمم افتاد به آن عروسک پایین پایش. دخترک دست مادر بزرگش را سفت گرفته بود. سرش را بالا گرفت و به مادر بزرگش گفت: « اونم رد شد که!». تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده است. ناراحت شدم که چرا دقت نکردم. خم شدم به دخترک گفتم: « من اشتباه کردم. ببخشید!» مادربزرگش لبخند زد گفت: « اشکال نداره». در واقع داشت به نوهاش به صورت عملی یاد میداد که نباید از چراغ قرمز رد شد. ولی بنده و بقیهی عابرین فاتحه درسش را خواندیم جمیعاً.
توی فرانسه هیچ عابری از چراغ قرمز رد نمیشود مگر در یک حالت. اگر چراغ قرمز باشد و ماشینی نیاید میتوان رد شد (منظور از "نیامدن" نیامدن ایرانی نیست؛ ده متر فاصله!). مادربزرگ قصهی ما این قسمتش را یا دوست نداشت به نوهاش بگوید یا ترجیح میداد نگوید یا...خلاصه به هر دلیلی درس باید تکرار شود!
.
.
بی ربط با ربط: سایهی قرمز ِ تمامی چراغهای این حوالی مستدام/ وقتی تو قصد عبور داری...
سی ژوییه، شش و نیم عصر