پارسال همین موقعها بود که دیدمش. آمریکا درس میخواند؛ ارشد نمیدانم چی چی. تازه هم عقد کرده بود. چند سالی هم از من کوچکتر. آمده بود فرودگاه بدرقه خواهر همسرش. من هم برای بدرقه خواهر همسرش رفته بودم؛ چند نفر با هم از این ور و آن ور ازدواج کرده بودند تا ما دو نفر فامیل ِ دور شویم. اینها مهم نیست. از اول هم نبوده و بعدها هم نخواهد بود. زندگی یاد داد که دل، فامیل و غیز فامیل نمیشناسد. عشقش بکشد گره میخورد و تمام؛ خون راهش را میشناسد؛ محبت چشم بسته عمل میکند.
یکی دو هفته بعد نوبت برگشتن من به پاریس بود و یک هفته عقبتر یا جلوتر نوبت برگشتن او به آمریکا. او برگشت، من هم برگشتم. امسال دیگر نتوانست برود ایران. یعنی رفت، اما یک جور دیگر. یک طور متفاوت. خیلی متفاوت. یک طوری که درد به دل آدم چنگ میزند. دختر قصهی ما امسال با پای خودش نرفت؛ که دیگر پایی نداشت برای رفتن. بُردندش. توی یک اتاقک چوبی که درش را سفت بسته بودند و گذاشته بودندش توی شکم هواپیما؛ همانجا که چمدان نامزدش را. هنوز یک ماه هم نشده که نهال رفته. وقتی شنیدم شوک شدم. فکر کردم دارم لال میشوم. فکر کردم توان باور کردن ندارم. اصلا مغزم نمیتوانست بفهمد. انگار همین دیروز بود نصف شب توی فرودگاه ایستاده بودیم به حرف زدن. همین چند ماه پیش بود. نه دور نه نزدیک...
و حالا... هی تکرار کردم؛ هی تکرار کردم؛ هی تکرار کردم. نهال؟! نهال؟! نهال؟! و نهال خیلی اتفاقی، بی آنکه بخواهد رفت. برای همیشه رفت. رفت به همیشهی خدا. رفت به همیشهای که نیست. و این روزها به خیلی چیزها فکر میکنم؛ به مُردن توی غربت؛ غربتی که "توی وطن خودت نبودن" آن را تعریف میکند. به یک وحشت عظیم. به یک بی کسی میان این همه سردی و بی محبتی. مرتب دارم فکر میکنم؛ به همه چیز. به نوشتن وصیت نامه. به اینکه اگر قرار است پایان من توی این شهر سرد باشد کاش قبلش عزیزانم را دیده باشم و جای پای این دیدار اینقدر نزدیک باشد که گرمای تن و دستشان توی آغوش و دستم تازه باشد. یا اصلا مثل نهال از قبل بدانم که مهمان امروز فردا هستم و روزهای آخر پیش عزیزانم نفس بکشم. یکهو شوکه میشوم که اگر من هم مثل نهال توی غربت بمیرم چه؟ اگر کسی نفهمد مُردم چه؟ اگر جنازهام را نیاورند ایران چه؟ اگر عزیزانم را برای آخرین بار دمی که دارد روحم جدا میشود نبینم چه؟ اگر نتوانم بغلشان کنم؟ اگر...اگر...اگر...دارم خفه میشوم با این اگرها. دستشان را گرفتهاند دور گردنم، هی تاب میخورند. هی تاب میخورند. لعنتیها هی تاب میخورند و تا میآیم زبان باز کنم بگویم خفه شدم، میبینم صدایم در نمیآید. و از وقتی نهال رفته، انگار دیوانه شدهام؛ وصیت نامه نوشتهام. یک وصیت نامه دو خطی؛ خودم را هم کشتم از دو خط بیشتر نشد که نشد. بالا سر جنازهام نشستهام های های گریستهام؛ چشمهایش را بستهام. غسلش دادهام. رویش پارچه سپید کشیدهام. به خاک سپردمش و برایش مراسم ختم هم گرفتهام. این روزها...نمیدانم. خودم را دلداری میدهم که تهش اینها مهم نیست. باید خوب بمیری. که وقتی مُردی آنها که دوستت ندارند هم دلشان بخواهد بترکد و گریه کنند. ولی...دوست ندارم اینجا توی پاریس بمیرم. دوست ندارم. دوست ندارم. و...راضیم به آنی که تو راضی به آنی...
:
:
بی ربط با ربط: وطنم، آنجاست که تن تو/ بمیرم آنجا که تویی تو...
:
:
اوت 2014