۰۱ سپتامبر۰۱:۰۶
از دهان ِ خروجی مترو که چرخیدم سمت راست، دیدمشان. قدمهایشان شمرده بود؛ آرام آرام. نه از سر وسواس، نه از سر دقت؛ عمر ِ گذشته دست ِ پاهایشان را بسته بود. میشمردم؛ یک/ دو/ مکث. یک/دو/ مکث؛ دو/ ر/ سکوت. دو/ ر/ سکوت.
خانم کوتاهتر از آقا بود. پشتش خمیده، ولی کمی تندتر. آقا لاغر، کشیده و ناتوان تر. خانم اندازهی یک قدم جلوتر. آقا یک قدم و نصفی عقبتر. آقا، دستش را داده بود به خانم. خانم دستش را گرفته بود و دنبال خودش راه میبرد. دست ِ راست آقا بی حرکت توی گچ مانده بود. خیلی طول کشید تا پنجاه متر را طی کنند؛ توی این پنجاه متر، هیچ چیز تغییر نکرد؛ دستشان از توی هم رها نشد. جلو زدم. به هوایی برگشتم سمتشان. یواشکی نگاهشان کردم. روزهای رفتهی هر دو بیش از نه دهه بود. نه دهه! میفهمی؟ نه دهه. بعد ِ نه دهه/ دو/ ر/ سکوت.
کلافه بودم و مردد؛ دلم میخواست از صورتشان، از جلو عکس بگیرم. خجالت، و ترس از ناراحت شدنشان نگذاشت. گذشتم. از عکشسان گذشتم، ولی از خودشان، دستهایشان نه!...
بی ربط با ربط:
میگن وقتی قو جفتش ُ از دست میده، میره یه گوشه اینقد میخونه تا بمیره...راست میگن. بدون تو نمیشه...دستت ُ باید بدی به من/ منم بدم به تو...بریم تا برسیم خونه...
اوت دوهزار و چهارده.
از این تصویر فراری ام.... کاش آدم در اوج بمیرد.