یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب
اللَّهُمَّ اجْعَلْ قِیَامِی فِیهِ قِیَامَ الْقَائِمِینَ ( فرازی از ادعیه ماه مبارک رمضان)
اللَّهُمَّ اجْعَلْ قِیَامِی فِیهِ قِیَامَ الْقَائِمِینَ ( فرازی از ادعیه ماه مبارک رمضان)
من،
یاد گرفتم که از "یکی بود و یکی نبود" ِ همهی قصهها
«یکی نبود»ش سهم من است...
اینجا پاریس است...
فقط برای خداوند وصیتنامه نوشت. گفتنه بودند « خداوند نیازی به وصیتنامه ندارد» که ننوشته میخواند، نگفته میشنود. اما او ترجیح داده بود وصبت نامه بنویسید. پرونده را باز کرده بود و نوشته بود. خواسته بود که ساعتش که رسید "او" را پشت میز بنشانند و برایش آفرینش دوباره آن دختر را از ابتدا، از قبل از بای بسمالله بازگویند.از قبل از "کن فیکون" بگویند؛ از ابتدا؛ سلول به سلول، نفس به نفس، اشک به اشک، دم به دم، بازدمی پس از بازدم، پلک پس از پلک. بگویند چطور در آفرینش دومش تمام دختر را از خودش خالی کرده بودند و "او" را به جایش در بود و نبودش تزریق کرده بودند، بافته بودند "او" را به او تار به تار، پود به پود و نقشش را، نقشهاش را، هویتش را، رنگش را، آوایش را، خدایش را، مذهبش را و...همه و همه را تغییر داده بودند.
خواسته بود که خداوند رویش را برنگرداند نگاهش کند و همان طور پشت به او و رو به پنجرهی نور، پشت پردهای که از نسیم حضور خدا میلرزید بایستد و مردانه و پدرانه برایش تعریف کند چیزی را که نه دید، نه شنید، نه باور کرد و نه...
به خدا گفته بود که « من از فهماندن و گفتن دوباره عاجزم. او نمیفهمد، نمیشنود، نمیبیند. تو تنها کسی هستی که میدانی، دیدی و شنیدی؛ قسم به آرامشی که چشمم ندید. قسم به آرام منظمی که قلبم نگرفت تو تنها شاهد ماجرایی» و در پرونده قسمتی از دیوار را، در را و ساعت را به عنوان شاهد به پرونده ضمیمه کرده بود. خواسته بود خداوند وکالتش را شخصا به عهده بگیرد و در آخر هم پرونده را مختومه اعلام نکند و حکمی صادر نکند. گفته بود همین که "او" بفهمد، بشنود، بداند کافی است. همین که بعدش نتواند آن دختر را هرگز ببیند و امید به نجات از نگاه ابدی خدواند داشته باشد کافی است...
میگویند خودکشی حرام است و گناهی نابخشودنی است. اما وقتهایی هست که خود همان اله از اتاق بیرون میرود و میخواهد خودت قبر خودت را بکنی و خودت را زنده زنده با دستهای خودت بی چون و چرا دفن کنی؛ و این گذشت از "او" از همین قبیل دستورات الهی است (۩)
میگویند یونس در بطن آن ماهی آنقدر تکرار کرد "لاالهالا انت، سبحانک انی کنت منالضالمین" که الهای در اندرونی بود رضایت داد نجاتش دهد. خدا میداند تا کی مجبور باشد این ذکر را تکرار کند تا این استخوانی که از آن ماهی توی بود و نبودش فرو رفته و منتظر تکانی، اشارهای است نه به گلستان که از کشیدن خونش خسته و رها کند و تمام
إِنَّمَا یُؤْمِنُ بِآیَاتِنَا الَّذِینَ إِذَا ذُکِّرُوا بِهَا خَرُّوا سُجَّدًا وَسَبَّحُوا بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَهُمْ لَا یَسْتَکْبِرُونَ
پاریس.
هفت دقیقه مانده به یازده شب
نه روز مانده به عید قربان
سلام.
یک نفری، کسی، انسانی آمده یک پیامی خصوصی گذاشته بی هیچ نشانی...فرموده بودند هم که گم و گور نشوم...که شده بودم باز...حالا لطفا یک نشانی چیزی از خودتان بگذارید آدم بعد خواندنتان مثل اینها که توی تاریکی ابدی زندانی شدهاند نشود...بگذارید فریاد آدم به یک جایی برسد. منتظرم " در نظر بازی ما..."
از این عزیز بی نشان که بگذریم. اینبار من نگویم. شما بگویید. چگونهاید؟ توی این یک سال گذشته، سیصد و شصت و پنج روز ی که گذشت چه شدید، به کجا رسیدید؟ به زندگی چقدر باج دادید و چقدر فاتح شدید؟
هنوز که هنوز است
باریس
از پشت شیشیه میدیدمش. هیکل و قد بلند بود. سگ بزرگش روی زمین ولو و پوزهاش بسته بود. در را کشیدم و وارد ساختمان شدم. سلام کردم. سلام کرد. به سمت ِ حال ِ سمت راست که پیچیدم، همانطور در حال عبور براندازش کردم. مو نداشت. لباسش سیاه بود. تکیه داده بود به قاب دیوار. یاد "عمو تام" افتادم. روی لباسش نوشته بود"سکیوریتی". سگش هم از ین سگهای قهوهای گرگی شکل بود. نزدیک آسانسور شده بودم که به ذهنم رسید که شاید شام نخورده باشد. برگشتم سمتش و غذای توی دستم را تعارف کردم. تشکر کرد و قبول نکرد. برگشتم سمت آسانسور.
نیروهای محافظ، امنیتی، نظامی، پلیس و هر کس که شرایط کارش اینگونه است، حین انجام وظیفه نباید از غریبه، و در بسیاری از موارد حتی از یک آشنا، هیچ چیز خوردنی و آشامیدنی قبول کند. این را یادتان باشد.