.إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّی.

~~~~ Le Voyage Sans Retour ~~~~

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب

این "بی ربط‌های باربط" هست که ذیل این قالی پاراف می‌شوند، همان پایین پایین قبل تاریخ، این‌ها متعلق به خاطر ماست. خوش نداریم از این‌جا برداشته شوند برده شوند جای دیگری؛ چشبانده شوند تخت سینه‌ی دیواری، دفتری، خانه‌ای؛ آقای نفستان باشید. آب به ماهی نیاز دارد برای این‌که دریا شود و بماند. حواسم هست بهتان. حواستان بهم باشد.باریکلا.

یک وقتی، وقتی خیلی‌ها خودشان را به خواب زده بودند.
پاری‌ــــس.

۹۸ مطلب با موضوع «روزا نــ ــــ ـــه» ثبت شده است

۱۳ ژانویه۰۱:۲۴

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب



 یادم می‌آید شنبه وقتی بود، همین ۲۹ دسامبر که گذشت. با یکی از دوستان قرار گذاشته بودیم سمت غروب برویم بازار نوئل. برنامه هر دوی ما طوری بود که نمی‌شد نماز بخوانی بعد راه بیفتی. کیفم را که آماده می‌کردم جانماز و سجاده مسافرتی را هم برداشتم. اذان مغرب ساعت ۱۷.۲۰ دقیقه بود و قرار ما ساعت ۱۷.۳۰. بازار توی پارک منتهی به موزه لوور (Louvre) برپا بود. اواسط راه متوجه شدم به خاطر شنبه‌های اعتراض جلیقه زردها، و به دستور پلیس، ایستگاه محل قرار بسته است. مجبور شدیم قرار را به یک ایستگاه قبل تغییر دهیم و از آن‌جا پیاده برویم. فکر می‌کنم ساعت‌های ۶ این‌طورها رسیدیم. همه چیز مهیای این بود که نماز را به بعد بیندازی یا فراموش کنی یا خودت را به کوچه علی چپ بزنی و انگار نه انگار که نمازی هم باید بخوانی. بازار رنگی رنگی و شور جمعیت.

ـ  بیا بریم نمازم ُ بخونم. از خدا خجالت می‌کشم دنیا من ُ ببره، نمازم بمونه».

مثل چاقو از وسط کیک، از میان جمعیت یک راهی باز کردیم و سمت درخت‌های پارک رفتیم. نمی‌شد هر جایی سجاده پهن کرد. دو به دو زیر نور کم چراغ‌های برافراشته، روی نیمکت‌های پارک نشسته بودند. تقریبا تمام پارک را گشتیم تا کنار کافه‌ای که بسته بود یک جایی مناسب پیدا کردیم. قبله را با نرم افزار توی گوشی‌ام پیدا کردم؛ عقربه رو به سمت لوور (Louvre) و یک ردیف منظم درخت ایستاد.


 الله اکبر. خش خش کاپشن توی رکوع و سجود سکوت اطراف را می‌شکست. سرمای زمین توی پاها می‌پیجید. سنگ ریزه‌ها از خجالت کف پا در می‌آمدند. سلام نماز را به تسبیحات چسباندم. خیال پریشان خودش را از ذکرها جدا، توی هیبت برپایی نماز توی کشوری غیر مسلمان فرو برد: نبودن جا برای ادای نماز، نگاه‌های سنگین و توام با تعجب رهگذران، واکنش‌های اضطراب‌آور پلیس/ گاردهای محافظ مکان‌ها/ عابرین/ ممانعت‌های احتمالی و خجالت و ترس و...



این‌جا توی سطح شهر به فواصل خیلی زیاد مسجدهای کوجک انگشت شمار هست که فقط همان ساعت نماز بازند. و البته عرف نیست خانمی برود نماز بخواند. چون سنی‌هایی که این‌جا تابحال دیدم معتقد به سنت پیامبرند و می‌گویند زن باید نمازش را توی منزل بخواند. 
با این اوضاف اگر بیرون منزل باشی و جای درست درمان هم نباشی کارت درآمده است. بدتر آن‌که از اذان تا اذان بیرون باشی. حالا توی این فضا، این‌که یک گوشه کناری مخفیانه پیدا کنی و چند رکعت را «سرهم بندی» کنی کار آسانی نیست. حالا چرا می‌گویم «سرهم بندی». آدم توی این شرایط با خود عریانش مواجه می‌شود. دست ایمان و اعتقادش رو می‌شود. و این خود عریان از این‌که دیگران او را در حال «خم و راست شدن» ببینند خجالت می‌کشد، می‌ترسد. همین او را به خواندن تند تند نماز می‌کشاند، به یک اضطراب، به ربودن حواس از کلماتی که حق خداوند است به دادن حواس به صداهای اطراف که «یک وقت کسی نیاید».
وقت‌هایی هم هست که نه فضا و مکان مناسب را پیدا می‌کنی نه جسارتش را. ترجیح می‌دهی بگذاری برسی منزل. حالا این‌که نمازت قبل اذان بعدی باشد یا بعدش داستان دیگری است. داستان این می‌شود که به محض این‌که می‌رسی منزل قضایش را می‌خوانی و می‌چسبانی به نماز وقت بعدی. یا  از خودت حکم در می‌آوری و قبل خارج شدن از منزل، زودتر از اذان، نماز را  ادا می‌کنی. یک وقتی هم می‌رسد که یک خط در میان می‌خوانی و تقیدت بخار می‌شود به مرور زمان، و کلا یک خط روی نماز می‌کشی و خیال خودت را برای همیشه راحت می‌کنی.



 
 آدم،  وقتی با خود معتقد و مسلمانش روبرو می‌شود که ایجاد شرایط مسلمانی با خودش باشد، که نه، اصلا مجبور باشد شرایط را بسازد. بجنگد و بسازد.  با همه چیز بجنگد و با خودش بیشتر. مسلمان بودن و ماندن توی این شرایط که همه چیز مهیاست تو را به سمت «خود توجیهی» و «بی‌تفاوتی» و دست آخر ترک واجبات ببرد جهاد می‌خواهد. و از میان این‌ها، «بی‌تفاوتی» و «سستی در برابر دعوت‌ها، چه دعوت اغیار، چه دعوت نفس،» بیشتر از هر چیزی ضربه کاری را می‌زنند: کرخت شدن و بعد ندیدن و حذف کردن.

 از بین ما خیل زیادی انگار توی اسید رفته‌اند و توی فقر دین محیط این‌جا حل شده‌اند. رضایت خداوند و خواسته‌ها و انتظارات الهی از غایت، موضوع، دلیل و هدف حدف می‌شوند. که این، ربطی به کجا بودن آدم ندارد؛ فضای مسلمانی یا غیر مسلمانی. زندگی طبق معیار و رضایت الهی معرفت می‌خواهد. می‌طلبد از جهل خروج کنی و اولویت برایت خود خداوند باشد. حالا اگر فکری و عقیدتی اصلا توی این فضای نورانی سیر نکنی و توی فضایی غیر اسلامی باشی «وا دادن» و تغییر اولویت‌ها اصلا بعید نیست. دیگر زندگی اخروی، یا کمتر از آن، زندگی سالم دنیوی محلی از اعراب نیست. اولویتت می‌شود پذیرفته شدن در جامعه فرانسوی،  پذیرفته شدن در محیط کار و جمع دوستان/ طرد نشدن/ ماندن و رسیدن به رفاه شغلی و زندگی  مقبول و آینده مطمئن. بی‌دغدغه و آرام...




ننوشتم وقتتان را بگیرم بدانید نماز می‌خوانم یا نمی‌خوانم/ با چه کیفیتی به جا می‌آورم/ سر وقت می‌خوانم یا تنگ غروب و یا نزدیک سپیده. این‌ها را بی‌پرده و «همان گونه که هست» نوشتم آشنا شوید با جنگ‌ها، سختی‌ها، آفت‌ها.  با نیروهایی که هر لحظه ممکن است با سهل انگاری و با  بی‌عرضگی نَفسَت متلاشی‌ات کند، پرتت کند به یک سیاه‌چاله.  بعد نجاتت  موکول بشود به عنایت خداوند و  حکم پرونده‌ات نیازمند یک نگاه از نوع نگاهی که  به حُرابن ریاحی....

رَبِّ اجْعَلْنِی مُقِیمَ الصَّلَاةِ وَمِنْ ذُرِّیَّتِی رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاءِ ﴿ آیه ۴۰ سوره مبارکه ابراهیم﴾

اللَّهُمَّ اجْعَلْ قِیَامِی فِیهِ قِیَامَ الْقَائِمِینَ ( فرازی از ادعیه ماه مبارک رمضان)


این‌جا پاریس است...






النجم الثاقب | ۱۳ ژانویه ۱۹ ، ۰۱:۲۴
۱۲ دسامبر۲۱:۵۸

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب


من،

      یاد گرفتم که از "یکی بود و یکی نبود" ِ همه‌ی قصه‌ها 

                               «یکی نبود»ش سهم من است...






این‌جا پاریس است...

النجم الثاقب | ۱۲ دسامبر ۱۸ ، ۲۱:۵۸
۰۴ دسامبر۲۳:۲۰

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب


می‌گویند «دوست خوب نعمت است». تا «خوب» ِهر کس چه باشد و بخواهد چه باشد!
«خوب» ِ من یعنی « مخلوقی که مرا به خیر دعوت می‌کند و از اژدها شدن و دریدن و به خاکستر تبدیل کردن خلق خدا به بهانه « حقم است» باز می‌دارد. کسی که یقه نفسم را می‌گیرد و می‌گوید « آن‌چه خدا می‌پسندد و نمی‌پسندد بر تو مقدم است، محبت کن بنشین سر جایت.» و این مصداقی است از رحیمیت خداوند و عین رزق الهی.

«رزق رحمانی من» که حالا برگشته وطن، از پایتخت برایم کتاب می‌فرستد و سوزن می‌زند به خواب رفتگی‌های نفسانی‌ام:


این عکس را ساعت ۱:۴۸ بامداد توی مترو گرفته‌ام. ۱۵ ژوئییه که گذشت.

محبت کتید وقتی انفاق روحتان نمایید بخوانیدش. این کتاب نمونه ظریف «توحید عملی» است، بخوانید تا دستتان بیاید خداوند چه کسانی را می‌چیند. بخوانید تا دستگیرتان شود آدم چگونه محبوب الله می‌شود. التفات کنید دقتتان روی شهید باشد...سایه به سایه اعمالش قدم بردارید. 




این‌جا پاریس است.






النجم الثاقب | ۰۴ دسامبر ۱۸ ، ۲۳:۲۰
۰۳ دسامبر۲۳:۳۴

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب


به این دل ِنداشته افتاد بعد چند سال بیاید این‌جا دستی به سر و روی این خانه قدیمی بکشد. 


من آمدم،
             زنی که قد کشیده و نفس‌هایش از  تق،تق ِزنانه‌‌ی نیم‌چکمه‌های قهوه‌ای سوخته‌اش بر می‌خیزد.



و قسم به نفس‌های به رگبار بسته‌اش...




                                         





النجم الثاقب | ۰۳ دسامبر ۱۸ ، ۲۳:۳۴
۲۲ آگوست۲۲:۵۷


یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب


فقط برای خداوند وصیت‌نامه نوشت. گفتنه بودند « خداوند نیازی به وصیت‌نامه ندارد» که ننوشته می‌خواند، نگفته می‌شنود. اما او ترجیح داده بود وصبت نامه بنویسید. پرونده را باز کرده بود و نوشته‌ بود. خواسته بود که ساعتش که رسید "او" را پشت میز بنشانند و برایش آفرینش دوباره آن دختر را از ابتدا، از قبل از بای بسم‌الله بازگویند.از قبل از "کن فیکون" بگویند؛ از ابتدا؛ سلول به سلول، نفس به نفس، اشک به اشک، دم به دم، بازدمی پس از بازدم، پلک پس از پلک. بگویند چطور در آفرینش دومش تمام دختر را از خودش خالی کرده بودند و "او" را به جایش در بود و نبودش تزریق کرده بودند، بافته بودند "او" را به او تار به تار، پود به پود و نقشش را، نقشه‌اش را، هویتش را، رنگش را، آوایش را، خدایش را، مذهبش را و...همه و همه را تغییر داده بودند. 

 خواسته بود که خداوند رویش را برنگرداند نگاهش کند و همان طور پشت به او و رو به پنجره‌ی نور، پشت پرده‌ای که از نسیم حضور خدا می‌لرزید بایستد و مردانه و پدرانه برایش تعریف کند چیزی را که نه دید، نه شنید، نه باور کرد و نه...

به خدا گفته بود که « من از فهماندن و گفتن دوباره عاجزم. او نمی‌فهمد، نمی‌شنود، نمی‌بیند. تو تن‌ها کسی هستی که می‌دانی، دیدی و شنیدی؛ قسم به آرامشی که چشمم ندید. قسم به آرام منظمی که قلبم نگرفت تو تن‌ها شاهد ماجرایی» و در پرونده قسمتی از دیوار را، در را و ساعت را به عنوان شاهد به پرونده ضمیمه کرده بود. خواسته بود خداوند وکالتش را شخصا به عهده بگیرد و در آخر هم پرونده را مختومه اعلام نکند و حکمی صادر نکند. گفته بود همین که "او" بفهمد، بشنود، بداند کافی است. همین که بعدش نتواند آن دختر را هرگز ببیند و امید به نجات از نگاه ابدی خدواند داشته باشد کافی است...



می‌گویند خودکشی حرام است و گناهی نابخشودنی است. اما وقت‌هایی هست که خود همان اله از اتاق بیرون می‌رود و می‌خواهد خودت قبر خودت را بکنی و  خودت را زنده زنده با دست‌های خودت بی چون و چرا دفن کنی؛ و این گذشت از "او" از همین قبیل دستورات الهی است (۩)



می‌گویند یونس در بطن آن ماهی آن‌قدر تکرار کرد "لااله‌الا انت، سبحانک انی کنت من‌الضالمین" که اله‌ای در اندرونی بود رضایت داد نجاتش دهد. خدا می‌داند تا کی  مجبور باشد این ذکر را تکرار کند تا این استخوانی که از آن ماهی توی بود و نبودش فرو رفته و منتظر تکانی، اشاره‌ای است نه به گلستان که از کشیدن خونش خسته و رها کند و تمام


 

إِنَّمَا یُؤْمِنُ بِآیَاتِنَا الَّذِینَ إِذَا ذُکِّرُوا بِهَا خَرُّوا سُجَّدًا وَسَبَّحُوا بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَهُمْ لَا یَسْتَکْبِرُونَ



پاریس.

هفت دقیقه مانده به یازده شب

نه روز مانده به عید قربان

النجم الثاقب | ۲۲ آگوست ۱۷ ، ۲۲:۵۷
۲۶ جولای۲۱:۴۰


سلام.

یک نفری، کسی، انسانی آمده یک پیامی خصوصی گذاشته بی هیچ نشانی...فرموده بودند هم که گم و گور نشوم...که شده بودم باز...حالا لطفا یک نشانی چیزی از خودتان بگذارید آدم بعد خواندنتان مثل این‌ها که توی تاریکی ابدی زندانی شده‌اند نشود...بگذارید فریاد آدم به یک جایی برسد. منتظرم " در نظر بازی ما..."


از این عزیز بی نشان که بگذریم. این‌بار من نگویم. شما بگویید. چگونه‌اید؟ توی این یک سال گذشته، سیصد و شصت و پنج روز ی که گذشت چه شدید، به کجا رسیدید؟ به زندگی چقدر باج دادید و چقدر فاتح شدید؟




هنوز که هنوز است 

باریس

النجم الثاقب | ۲۶ جولای ۱۷ ، ۲۱:۴۰
۰۸ دسامبر۰۰:۵۳


یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب


از پشت شیشیه می‌دیدمش. هیکل و قد بلند بود. سگ بزرگش روی زمین ولو و پوزه‌اش بسته بود. در را کشیدم و وارد ساختمان شدم. سلام کردم. سلام کرد. به سمت ِ حال ِ سمت راست که پیچیدم، همان‌طور در حال عبور براندازش کردم. مو نداشت. لباسش سیاه بود. تکیه داده بود به قاب دیوار. یاد "عمو تام" افتادم. روی لباسش نوشته بود"سکیوریتی". سگش هم از ین سگ‌های قهوه‌ای گرگی شکل بود. نزدیک آسانسور شده بودم که به ذهنم رسید که شاید شام نخورده باشد. برگشتم سمتش و غذای توی دستم را تعارف کردم. تشکر کرد و قبول نکرد. برگشتم سمت آسانسور.

 

نیروهای محافظ، امنیتی، نظامی، پلیس و هر کس که شرایط کارش این‌گونه است، حین انجام وظیفه نباید از غریبه، و در بسیاری از موارد حتی از یک آشنا، هیچ چیز خوردنی و آشامیدنی قبول کند. این را یادتان باشد.




النجم الثاقب | ۰۸ دسامبر ۱۶ ، ۰۰:۵۳