۰۸ دسامبر۰۰:۵۳
یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب
از پشت شیشیه میدیدمش. هیکل و قد بلند بود. سگ بزرگش روی زمین ولو و پوزهاش بسته بود. در را کشیدم و وارد ساختمان شدم. سلام کردم. سلام کرد. به سمت ِ حال ِ سمت راست که پیچیدم، همانطور در حال عبور براندازش کردم. مو نداشت. لباسش سیاه بود. تکیه داده بود به قاب دیوار. یاد "عمو تام" افتادم. روی لباسش نوشته بود"سکیوریتی". سگش هم از ین سگهای قهوهای گرگی شکل بود. نزدیک آسانسور شده بودم که به ذهنم رسید که شاید شام نخورده باشد. برگشتم سمتش و غذای توی دستم را تعارف کردم. تشکر کرد و قبول نکرد. برگشتم سمت آسانسور.
نیروهای محافظ، امنیتی، نظامی، پلیس و هر کس که شرایط کارش اینگونه است، حین انجام وظیفه نباید از غریبه، و در بسیاری از موارد حتی از یک آشنا، هیچ چیز خوردنی و آشامیدنی قبول کند. این را یادتان باشد.
من خیلی جدی می پرسم این سوال تکراری رو که: چرا اینقدر کم می نویسید؟ می دونید خیلی خوب می نویسید و خیلی قشنگ نگاه می کنید جوری که آدم دلش تنگ می شه؟ بیشتر بنویسید لطفن. مهم تر از چیزیه که به نظر میاد..
جالبه هر بار که ب و وبلاگتون سر می زنم کللی عوض شدم نسبت ب بار قبل و معمولن وبلاگ شما تغییر چندانی نکرده (از نظر کمی) :)) و همین طور خود شما، راه و روش و سبک و طریقتون انگار عوض نشده و این برای من مثل اینه که برگشتم به درختم. درخت من. مثل توی قصه ی شل سیلور استاین. پسر کوچولو و درختی که داشت.
خیلی عوض شدم ولی هنوز وقتی متن هاتون رو می خونم پر می شم از احساس شیقتگی.
بیشتر بنویسید! :))
آرزوهای خوب دارم براتون بانوی عزیز