درب مترو که باز شد سوار شد. قدی متوسط داشت. کمی خمیده بود. از پنجاه و پنج بیشتر داشت و یک روسری یا شال یا نمیدانم چه خاکستری رنگ دور سرش پیچیده بود؛ مرا یاد راهبهها میانداخت. عینکی بود؛ شماره چشمهایش بالا نشان میداد؛ مثلا سه و نیم. موهایش کوتاه پسرانه بودند؛ جوگندمی. درب مترو که بسته شد گفت: « مسیح تا پنجاه سال دیگر برمیگردد.» یکی دو جمله دیگر هم گفت و ساکت شد. هیچ کسی واکنش نشان نداد. ایستگاه بعد پیاده شد. سرش را پایین انداخت و خیلی آرام پیاده شد.
می دوهزار و چهارده
قطار به ایستگاه که رسید مسافران یکدیگر را جابجا کردند تا به درب برسند و خارج شوند. وقتی توی یک ظرف بیشتر از معمول چیزی باشد، وقتی بخواهی با قاشقی چیزی همش بزنی امکان ندارد چیزی، حتی ذرهای بیرون نریزد. خانم فرانسوی جلوی همسرش ایستاده بود. وقتی خواست پیاده شود خود به یک پسر سیاهپوست که توهم آفتاب داشت و عینک سیاه ِ سیاه به چشمش بود. نمیدانم درست چه شد که دیدم درگیری لفظی پیدا کردند. پسرک خیز برداشت سمت خانم که جواب بدهد، همسر خانم یقهی پسرک را گرفت و نگهش داشت. همین حرکت لازم بود تا پسرک برآشوبد و اعتراض کند: "یقهام را چرا گرفتی؟" خانم هم برای حمایت از همسرش وارد واگن شد و دستش را گذاشت تخت سینهی پسرک و محکم هلش داد؛ انگار که بخواهی تاب را. دعوا شد. زدند. مشت مرد فرانسوی آمد سمت من و نشست توی معدهام؛ چنگ دستهای پسرک سیاهپوست هم از طرف دیگر روی دستم. آن وسط گیر کرده بودم. راهی نبود برای پرهیز و فاصله گرفتن. بعد هم هل داده شدم بیرون واگن. از یک طرف دستم میسوخت، و از طرف دیگر دردی پیچید که...مشت مردانه هم بد چیزی نیست برای خودش ماشاءالله! چراغ بسته شدن درب مترو روشن شد؛ بوق به صدا در آمد. خانم و آقا سریع پیاده شدند. آقا توی یک حرکت تند دستش را دراز کرد سمتم که "مادام ببخشید". مبهوت بودم. جوابی ندادم. یعنی نتوانستم بدهم. مشت را که خورده بودم و دردش هم داشت برای خودش دور میزد، دیگر چه باید میگفتم؟ پسرک خیز برداشت بیاید بیرون حسابشان را برسد که مردم مانع شدند و در بسته شد. نه من توانستم دوباره سوار شوم نه پسرک توانست پیاده شود. من ماندم برای متروی بعدی و او رفت ایستگاه بعد پیاده شود با متروی خلافش برگردد به ایستگاهی که مرا قربانی کرد.
بی ربط با ربط: "رفتن"ات مشت مردانه/ چنگ میزنند نفسهایم را...
اوت دوهزار و چهارده
پاریس
ساعت ده دقیقه به هشت بود. پلههای مترو را دو تا یکی کردم تا قبل اینکه قطار برسد برسم به ایستگاه. تابلو را نگاه کردم، سه دقیقه وقت داشتم. از توی کیفم ساندویچ صبحانهام را در آوردم و کیفم را گذاشتم روی زمین؛ با پاهایم نگهش داشتم. دو نفر مثل من جلوی در شیشهای منتظر بودند؛ دو تا پسر چشم بادامی، یکیشان بالای بیست داشت، آن یکی هم هشت نه ساله بود. پلاستیک ساندویچ را باز کردم و مشغول شدم، یکهو صدای جیغ ظریفی آمد: سین سای سِی هااااااااااا :| (ها را موج دار بخوانید). سرم را چرخاندم. دیدم بین این دو پسر، آن پایین یک دختر پنج شش ساله است که خیلی قد داشته باشد پنجاه سانت. زل زدم بهش. چشمهایش را انگار به زور باز کرده بود. موهایش صاف بودند، از وسط فرقش را باز کرده بودند و موهایش را خرگوشی بسته بودند. یک کوله پشتی صورتی دو برابر خودش هم به پشتش بود. فسقل خانم داشت خرگوشیهایش را با ناز و عشوه، در کمال تبحر میبافت. بعد هم از گوشه چشم به روند بافته شدن زل میزد مرتب. گاهی هم، همان طور که مشغول بود،سرش را میآورد بالا، بالا را دید میزد. بهش لبخند زدم، اما هیچ عکس العملی نشان نداد (فقط یک پسر بچه لازم بود موهایش را بکشد در برود). آن ساعت صبح ما داشتیم خمیازه میکشیدیم و به سرعت رفته بودیم توی لباسهایمان تا دیرمان نشود ، بعد مادمازل مذکور داشتند مو گیس میکردند :|
.
.
بی ربط با ربط: طره را تاب نده تا ندهی بر بادم...
نه آوریل