ـ فردا چهلم پدرم است.
ـ (لرزیدم...ناتوان گفتم:) تسلیت میگویم. نمیخواهید بروید ایران؟
ـ (با بی قیدی و بی خیالی شانههایش را انداخت بالا گفت:) نه...نمیخواهم بروم...
بعد هم فهمیدم از سال 84 اصلا ایران نرفته است.
:
شوکه شدم...ماندم...
عاجز شدم؛ از همه چیز...از نفس کشیدن...از پلک زدن...از فهمیدن...از تکان خوردن...دوست داشتم از جلوی چشمانم دور بشود؛ تصویر و صدایش را هم از جلوی چشمان و توی ذهنم بردارد گم و گور شود...
و من، از خدا میخواهم اگر قرار است ماندنم اینجا همین بلا را سرم بیاورد که فردایی زبانم لال...ربانم لال...زبانم لال...همین حالا نفسم را بگیرد و نگذارد به ساعت دیگر برسد و برسم...ای خدا...پناه میبرم از خودم به تو...از خود ِ خودم به تو...به تو...به تو... وإنی أعوذُ بالله أن أکون فی نفسی عظیماً وعندَ الله صغیراً...
:
بی ربط با ربط: منُ تو رو/ یه سنگ قبر جدا کرد/جدا کرد/ جدا کرد...
بیست و یک اوت