یکی دو ساعتی از تاریک شدن هوا میگذشت. بانک هم یک ساعت قبل بسته بود. تردید داشتم بروم پولی که توی کیفم داشتم را بگذارم توی حساب یا نه؛ رگههای کمرنگ اضطراب سایهی "نه نرو" را روی سرم کشیده بود. بالاخره راهم را کج کردم و رفتم. توی راهروی باریک فقط یک نفر بود. داشت روی پیشخوان جلوی در با خودکار ور میرفت. سریع رد شدم و روبروی یکی از دستگاهها ایستادم . دور و برم را نگاه کردم و سریع پول را به دستگاه سپردم. در باز شد و مرد دیگری وارد باریکه شد. دکمه را زدم؛ کارتم بیرون آمد. نفس راحتی کشیدم و گذاشتمش توی کیفم. همین که خواستم راهم را بکشم بروم سمت در که همان مردی که داشت با خودکار بازی میکرد آمد سمتم. سیاه پوست بود. یک کلاه بافتنی مشکی توی سرش کشیده بود. با لهجه شروع کرد به فرانسوی حرف زدن. تمام "ق"ها را "ر" میگفت:
ـ مادام، من چطوری تو دستگاه پول بذارم؟
جا خوردم. مردد شدم.
ـ کارت رو بدید دستگاه. کد رو بزنید. "موارد دیگر" را انتخاب کنید. "سپرده گذاری". بعد مقدار پول را تایپ کنید. محفظه باز میشود؛ پول را بدهید دستگاه. پول را که بشمارد تمام است.
انگار خوب متوجه نشده باشد یا بترسید پولش را جای دیگری بگذارد با همان لهجه سخت گفت:
ـ اولین بارم است. میشود کمکم کنید؟
میخ شدم. با خودم گفتم: «خدایا چطور جرئت کرده چنین چیزی بخواهد؟مرا که نمیشناسد!»
ـ بله البته.
به یک طرف خم شد. دستش را برد توی کاپشن زمستانیاش و شروع کرد به پول در آوردن. کمی فاصله گرفتم. که راحت باشد؛ که احساس امنیت کند. بعد آمدم این طرفش که سمت درب بانک بود حائل شدم که اگر خواست اتفاقی بیفتد دیوار باشم. مرتب هم میگفتم: «مراقب باشید». سر تا پایش را برانداز کردم. لباسهایش کهنه بودند. داد میزدند که صاحب ما "کارگر" است. یک کارگر زحمتکش. که پنجاه را رد کرده است و خدا میداند دستهای زمختش چقدر زمختی روزگار به خودش دیده. پولها همه پنجاه یورویی بودند. به دقت و با یک نگاهی خاص شمرد تا شد هزار یورو؛ حتما حقوقش بود. حتما.حتما. و هزار یورو برای یک مرد که باید زندگی راه ببرد هیچی نیست...خدای هم شهادت میدهد. خدا هم...
کارتش را گذاشت توی باریکه ورودی دستگاه. رمزش را زد. گزینه "سپرده گذاری" نیامد.
ـ اِ؟! چرا نیامد پس.
دکمه قطع عملیات را زدم. کارت آمد بیرون. دیدم کارت این بانک نیست. رفتم توی هم. انگار توی زندگی شکست خورده باشم. گفتم:
ـ آقا کارتتان متعلق به این بانک نیست. باید بروید بانک خودتان. (به مغزم فشار آوردم که ببینم این اطراف بانکش هست یا نه. که ببرمش پولش را بگذارد خیالم از خیالش راحت بشود...ولی افسوس)
با همان لبخند و با همان لهجه گفت: « باشه مادام. مرسی.». گفتم: « مراقب باشید. شب بخیر. خدانگهدار».
خیلی به هم ریختم. خیلی. نگران شده بودم. انگار بچهام ماند توی راه؛ سر کوچه توی سرما و باران. به خدا گفتم: « میشود لطفا مراقبش باشی؟ میشود یک نفر دیگر را که مطمئن است بگذاری سر راهش؟». آنقدر غرق غصه شده بودم که انگار نه انگار دارم با خدای دو عالم حرف میزنم و نیازی نیست به او توصیه کنی. دیدم دارم به خدا به زبان فرانسه میگویم: « هزینهاش را میدهم. باور کن. یک کاری برایت انجام میدهم. تو هم در برابرش پولش را بگذار توی بانک». نمیدانم چه شد. اما...میگویند...میگوییم...میگویید خدای این دو عالم از مادر مهربانتر است. پس...حل است. ان شاءالله.
:
( داشتم فکر میکردم توی بانک دو تا مرد آمدند رفتند و مرد سیاه پوست به هیچ کدام نگفت. یعنی حجابم به او حس امنیت داده که پولش را نمیزنم؟ کارش بی نهایت خطرناک بود. بی نهایت...)
:
:
بی ربط با ربط: میگذارند به حسابت/ چشمهایم/ تهی چشمهایت را.
:
۲۷ دسامبر ۲۰۱۴
حتما در وجود شما چیزی دیده که به شما گفته و تا این اندازه اعتماد کرده است. مگرنه به همان بقیه می گفت.