توی صف صندوق فروشگاه بودم. نفر جلویی یک خانم سالخورده بود. یک پسر سیاهپوست همراهش بود که بارش را روی ریل گذاشت، و بعد هم توی ساک خرید، و برایش برد؛ شاید همسایهشان بود؛ نمیدانم.
از وقتی پشت سرش ایستادم تا وقتی که کارت بانکش را توی دستگاه کشید و از فروشگاه بیرون رفت، متصل با خودش حرف میزد. شاید هم داشت بلند بلند فکر میکرد. چشم تو چشم که شدیم، لحظهای لبخند زد و باز ادامه داد. وقتی خریدم را حساب کردم و رفتم بیرون، داشتند از خیابان رد میشدند. هنوز داشت با خودش حرف میزد.
دفعهی اولم نبود که فرانسویهای اینطوری میدیدم. افرادی که اغلب با صدایی نه بلند نه آرام دارند متصل حرف میزنند؛ اغلب هم سر یا دستشان میلرزد. میدانم از چیست. یعنی حدس میزنم و قریب به یقین مطمئنم. ولی جرأت نمیکنم بر زبان بیاورم.
.
.
دوشنبه، ساعت ۱۸، هوا توفانی و تاریک است؛ تازه باران آمده.
۲۳ دسامبر ۲۰۱۳.