من یک چیزهایی را همین جا، توی همین پاریس، لابلای سنگفرشهای قدیمی همین خیابانهای ِ به یادگار مانده از آن زمان ِ دور ِ بی من، یک جایی توی فنجان کوچک قهوهی یک کافه توی خیابان "سن ژرمن"، یک جایی توی هیاهوی متروهای شلوغ پاریس، یک جایی لابلای لولههای "ام سه" آماده شلیک سربازهای پیاده نظام سطح شهر گم کردهام. از دست دادهام. به باد دادهام. اینها هم تقصیر پاریس و سنگفرشها و کافههایی که نرفتم و اسلحههای آماده شلیک نیست. تقصیر خودم است. تقصیر خودم که نشستم خودم را از خودم بگیرند، ذبح کنند، بکشند، مثله مثله کنند. پاریس من مقصر نیست، پاریسی که من برایش خارجی بودم و هستم و خواهم بود مقصر نیست. اما این اتفاق اینجا افتاد. همین جا. همین جایی که من بیست سالگیام را شروع کردم به شمردن و رد کردن.
توی این آدمهای روح گرفته و به زمین فرستاده شده، فقط یکی هست که میداند من با نوشتن زنده بودم. با کلماتم. با دانه دانه کلماتم. با دار قالیام. با بافتن، با به رشته کشیدن. نوشتن برایم زندگی بود و زندگی نوشتن. نوشتن هم نبود. به تصویر کشیدن چیزهایی بود که میدیدم، تنها من میدیدم. تنها من. حتی نور را میدیدم. حتی نور را میشنیدم. میدیدم که مثل قاصدک میآمد دور میزد مینشست روی شانههایم و میگفت مرا بنویس. مرا ذره ذره ادا کن. حق مرا ادا کن... حتی اصوات و پچ پچهای پنهانی و پیغامهای خداوندی را توی قلبم میشنیدم. حتی حضور سبک خدا را که همین نزدیکی مینشست تا من با چشمان بسته هی بنویسم، هی بنویسم، هی بنویسم تا قالی روی دار تمام شود و بیفتد پایین. و حالا هم چند ماه است فقدان را حس کردهام و عزادارم. با تمامی رنگها عزادارم. حتی وقتی قرمز میپوشم، حتی وقتی سپید میبندم. حتی وقتی توی هیئت فیروزهای یک حوض کوچک میروم. حتی وقتی با سبزی شمعدانیها هم دردی میکنم.
من عزادار خودم شدهام. سیاه پوش خود خودم که جایی ایستاد، مُرد و من حتی نفهمیدم کجا دفن شد. حالا کارم شده التماس به خدا که کلمههای "مرا برگردان". "من حالم خوب نیست". "کلمههای مرا برگردان". نذر میکنم، شمع روشن میکتم، حسینیه میروم. دست به دامن مومنین میشوم، سر به دامن "السلام علی الحسین" روی دیوار میشوم، شمرده شمرده، با حساب، بی حساب تند تند، آرام آرام، شلخته، با نظم اشک میریزم، بغض میکنم، خودم را چنگ میزنم، زمین را، آسمان را، دامن خدا را که شاید کلمههایم برگردند. که شاید آن نوری که مرا مینشاند پشت این دار و من نگار گردی و نگار گری میکردم، تصویر گردی و تصویر گری میکردم و شب تا صبح سوزن میزدم و هفت هزار بار تا اذن صبح حاجیه میشدم و هفتاد هزار بار بین صفا و مروه میدویدم برگردد، مرا بگیرد توی خودش. بعد، من، خدایی که داشتم را دانه دانه رج بزنم و نفسهایم به تسبیح کشیده شود، قلبم بچسبد به آسمان و کم بیاورم و اخرش بگویم شهادت میدهم، شهادت میدهم، شهادت میدهم که نیست پروردگاری جز تو. و بعد بی جان روی کلمههایم بیفتم و "تو" بیاید بگوید "الذین ءامنوا ..لهمُ الامن"...
من میترسم. این روزها زیاد میترسم. از اینکه بیفتم بمیرم و دستم به کلمههایم نرسد و تطهیر نشوم میترسم. میترسم وقتی چشمم را باز میکنم آن دنیا، خدا لبخند نزند که "از تو راضیم" و بروم توی یک تنهایی سیاه جهنمی. من تمام آن چیزهایی را که لازم بود تجربه کنم تا بفهمم که دخترک لعنتی اول باید خود الهی و خدای درونت را نجات دهی تا بعد بتوانی تک تک آدمهای این دنیا را نجات دهی به قیمت کلمههایم از دست دادم. من بین "خدا" و "عشق"، عشق بدون خدا را انتخاب کردم و عشقم آنقدر بزرگ شد تا جای خدایم را گرفت و آخرش ترکید و همه جا سیاه سیاه شد. حالا سرگردانم، پریشانم. افتادهام توی بیایان. شدهام مثل زنی که درد زایمانش گرفته، و جنینش به دنیا نمیآید که نمیآید. آن روزی نهج البلاغهی مامان را بعد سه سال باز کردم. یک جایی باز شد؛ انگار خدا خودش بازش کرد. انگشتش را با زبانش خیس کرد و ورق زد تا چشم من بیفتد روی چند خطی که همسر فاطمهاش نوشته بود: علاج همهی سرگردانیها و بیماریهای روحی "تقوا"است. حتی سالهای از دست رفته را نیز جبران میکند.
و حالا من هی دارم به همین "تقوا" فکر میکنم. به آن عددهایی که یکی یکی رفتند کنار بیست سالگی من نشستند و من برایشان هیچ کاری نکردم، نه مادری کردم نه پدری کردم، نه برادری نه خواهری و نه... هیچ قدمی، هیچ غلطی. هیچی. من یک جنایتکار جنگی و انسانیام که خودم را ثانیه ثانیه سقط کردم. بی رحمانه سقط کردم. حالا مینشینم، روی صفحه اول گوشی مبایلم مینویسم: من یتق الله یجعل له مخرجا...
دلم میخواهد در این وقت باقیمانده، از این کاشیهای شکسته و خورد شده فیروزهای نقشی از خودم روی دیوار این هستی بکشم و زیرش بنویسم: "صدق الله العلی العظیم". قدم نمیرسد. خیلی کوتوله شدهام. خیلی. توی دلم یک صخرهی بزرگ افتاده که هر کرا میکنم دلم را بیرون بکشم آزاد شود بپرد برود رها شود نمیشود. یا باید معجزه شود یا آنقدر دلم را بکشد که مثل یک دامنی که به میخی گیر کرده جر بخورد و ...
من...هنوز به خداوندی تو امیدوارم...و چشمهایم پشت در حیاط منتظر...ارحم...ارحم...
:
:
بی ربط با ربط: بیا ببافمت/ خودم را به تو/ تو را به خودم....قالی ابریشم کرمان.
:
:
پنج ژانویه 2016
دوازده دقیقه بعد از یک.
:
:
یک راه میانبرتر از تقوا هست
حضرت اباعبدالله و مادرش
فاطمیه خیلی هم دور نیست
ما برای حال شما دعا میکنیم
شما هم برای ما دعا کنید