توی ایستگاه مترو یک دختر جوان ایستاده بود؛ شاید 20 یا 21 ساله. عبایای بلند ِ کرم شکلاتی ِ گشاد ِ به تن داش و یک روسری ِ روشن تر از رنگ لباسش به سر. کنار وگوشههای صورتش را خوب با روسریاش پوشانده بود؛ نه چانهاش دیده میشد، نه تمام پیشانیاش. یک طرف روسری را آورده بود طرف دیگر و با سوزن ته گرد رنگی بسته بود، ادامه روسری را خیلی مرتب برده بود پشت سرش و یک سوزن ته گرد دیگر. بلندی آویزهای روسریاش تا کمرش میرسید. دستهایش را توی دستکش نخی سپید پنهان کرده بود.
نگاهش آدم را جذب میکرد، و جذبم کرد. از آن نگاههایی که مثل خاله مهربان است. از آن نگاههایی که تویش فرشته دارد و انگار یکی با فانوس تویش ایستاده. رفتم نزدیکش. به هم سلام کردیم و لبخند زدیم. هم مسیر بودیم. ملیتم را پرسید. گفتم ایرانی هستم. گوشیاش زنگ خورد، عذرخواهی کرد پاسخ داد. گفت: « همسرم است». مترو رسید، سوار شدیم. واگن خیلی شلوغ بود. ایستگاه بعدی پیاده شد. گفت: « خیلی شلوغ است. مردها مرتب میخورن بهم. پیاده میشم ».
.
.
تاریخ: دو سال پیش.