بُرش ۱.
دم دمهای غروبی، اندازهی یک نفس مانده تا « بسمالله» ِ تاریکی، برای کاری از خانه خارج شدم. آب زمینها را برده بود. باران و زمین هنوز به هم میرسیدند، آخرین قطرههایش هم اُریب، توی صورت آدم مینشست. کارم که تمام شد، چشمم افتاد به لباسهای شب ِ زنانهی قرمز، آبی یک مغازهی چینی. پایین ِ روان ِ یکیشان انگار که دانه بپاشد و تو پرنده باشی مرا کشید آن سمت خیابان، اُریب رد شدم. از توی دالانهای دو طرفهی لباسها رد شدم. پردهی مخملی زرشکی یکی از اتاقهای پرو تا وسط کشیده شده بود. آخرین حلقهی پرده در رفته و آویزان بود. مردی جوان توی نیمهی کشیده نشده ایستاده بود. کمی از دستهایش این طرف پرده، بقیه آن طرف، بالا پایین میرفتند؛ حرکاتش میگفت دارد کمک ِ همسرش زیپ پیراهنی را که پوشیده بود بالا میکشید؛ مرد صورت نداشت، نخواستم ببینم؛ نگاه را خیره نکردم؛ تار شد. زن را ندیدم، پشت پرده بود.
چرخیدم سمت ِ یک پیراهن عروس سپید. یک دسته تور سپید، با موهای بلند زیرش از لابلای لباسها بیرون آمد. چرخید؛ دخترک خیلی داشت پنج سال؛ در آستانهی شش سالگی ایستاده بود انگار. شش سالگی منتظر. توی تور لباس سپید عروس گم شده بود؛ دو چشم سیاه که مثل گنجشک آرام و قرار نداشت پیدا بود و یک خرمن موی بلند ِ سیاهتر. چرخید چرخید چرخید تا رفت سمت همان مرد جوانی که داشت کمک همسرش میکرد. دخترک گفت: پاپا...
دوشنبه، ۳۰ دسامبر ۲۰۱۳.