بُرش ۲
دخترک، توی آن همه تور، مرا کشید برد به کلی درد، به کلی قصه، به کلی غصه؛ توی خندههایش رهایم کرد وسط زمین. نمیدانم چرا دخترها وقتی هنوز کوچکند، وقتی هنوز نمیدانند دنیای مردها آنقدرها هم امن و امین نیست، وقتی هنوز باور سادهشان پذیرا نیست که مرد ِ آدم، "او"ی آدم، پدر آدم نیست که نیست، نمیشود که نمیشود، و فرق دارد، اینقدر عجله دارند برای بزرگ شدن و پوشیدن یک دانه از آن لباسهای سپید، با یک عالمه تور. این دویدن با شتاب و مستانه به سمت عروس شدن را دیگر نمیفهمم. وقتی یکیشان مثل اسپند از ذوق بالا پایین میشود، که مامان خانمشان اجازه بدهد توی یکی از این سپیدیها غرق شوند و هی بچرخند، هی بچرخند، هی بچرخند، دلم را هری میریزد پایین. ضربانم دچار میگرن میشود؛ میافتم توی دامن ترس.
دلم میخواست پشت ِ ادامه دار ِ بلند ِ تورش را بگیرم، نگذارم برود. دلم میخواست...لابلای لباسها گُم شد...از مغازه که بیرون آمدم، شب بود؛ تاریک؛ سرد. شال گردنم را سفت کردم، دستهایم را توی جیبم مخفی و...
.
ـ سعی نکنید از لابلای این خطوط مرا روانشاسی کنید یا بروید دنبال در آوردن نشانهی شخصی صاحب این نوشتهها. یا نتیجه گیری. لطفاً. قول میدهم چیزی عاید ذهتان نمیشود که پازلی تکمیل شود. تصورات ما خیلی وقتها غلطند.
ـ استثنا هست، میدانم، پس از توی قصهها درشان بیاورید، از کم بودن به زیاد شدن تبدیلشان کنید. لطفاٌ. دنیا دارد میمیرد؛ شما خانم، و شما، آقا.
دوشنبه، ۳۰ دسامبر ۲۰۱۳.