۳۱ دسامبر۰۰:۴۴
بُرش ۳.
توی دالان لباسها که راه میرفتم، فکر میکردم، یک روزی، توی هر یک از این لباسهای بلند رنگی یک دختری میرود و پسری دستش را میگیرد و معلوم نیست به کجا میبرد...(اگر دختر، ذات مردانه نداشته باشد و پسر را نبرد...)
دلم میخواست صدای لباسها را میشندیم ببینم دختران را صدا میزنند یا دو دستی دهانشان را چسبیدهاند که مبادا بگویند بیا مرا بپوش و... دلم میخواست بدانم زنی که به این لباسها سوزن زده، رویش کلی مروارید دوخته و سوزن از توی انگشتهایش خون بیرون کشیده، توی گوش نخهای توی مرواریدها چه گفته...دلم میخواست...
.
.
از مغازه که بیرون آدم، دختری دست پسری را گرفته بود، با همهی وجود میخندید و پسر را به سمت مغازه میکشید.
دوشنبه، ۳۰ دسامبر ۲۰۱۳.