توی ایستگاه نشسته بودم. دخترکی کمی آن طرفتر خورد زمین. مرد نشست؛ زانو زد؛ دخترک را در آغوش کشید و کلی نوازشش کرد. هم زمان سرش را در فاصلههای کوتاه بالا میآورد و سر همسرش داد میکشید، دعوا میکرد که « تو مراقب نیستی». مرد برایش مهم نبود چقدر چشم دور آنها جمع شده و زن با چه سرعتی دارد ترک بر میدارد، میشکند، تکه تکه میشود، روی زمین پخش میشود.
.
.
مرد، همان مرد است، فقط نقشش عوض میشود؛ همان دل است، فقط آدمش عوض میشود؛ او، حضوری امن، مطمئن، و پدری مهربان برای دخترش میشود، اما برای همسرش...سر زخم را همین جا ببندیم. باز نشود بهتر است...
تابستان بود، اما لرز کردم. بلند شدم. دلم نخواست منتظر اتوبوس بمانم. دور شدم. سعی کردم دور شوم. صدای مرد هنوز داشت دنبالم داد میکشید و من، دستهایم را بیشتر مشت میکردم. صدایش کم کم قطع شد؛ اما کادر سه نفرهشان توی چشمم همیشه ماند، و هرگز، پاک نشد که نشد.
.
.
تاریخ: نمیدانم. دوست ندارم بدانم کی بود. دوست ندارم.