مدعوین رسیده بودند و داشتند لپتاپهایشان را آماده میکردند. شرکتکنندگان هم اعم از دانشجو، استاد و محقق یکی یکی وارد میشدند و سالن داشت شلخته پر میشد؛ یکی آنجا، دو تا آن طرفتر، پنج تا پایینتر...
دختری با قد تقریبا ۱۷۴ وارد سالن شد. توی یک دستش یک لیوان کوچک قهوه بود. با دست دیگر هم کیف آویزان از شانهاش را نگه داشته بود تا بتواند از بین میز و صندلیها عبور کند؛ از این صندلیهایی که از رویش بلند شوی تق برمیگردد عقب. دخترک تا برسد به صندلی که نشان کرده بود، اصلاً سرش را بالا نیاورد. آمد درست سه تا صندلی آن طرف تر از ردیف من؛ آرام نشست. قهوهاش را گذاشت روبرویش. کیفش را از شانهاش خارج کرد گذاشت زیر پایش. بند کیف را که رد میکرد در بیاورد، از زیر موهایش رد شد، موهایش رفتند بالا ریختند پایین. بعد ژاکتش را آرام درآورد، خودش را چرخاند سمت عقب که ژاکتش را از لبهی صندلی آویزان کند چشم توی چشم شدیم. لبخندی بینمان رد و بد شد، گفتیم «Bonjour» و او دوباره سرش را برگرداند.
موهایش ریخته بودند روی تنش. بلند؛ تا یک وجب و نصفی پایین کتفش. دست برد زیر موهایش، توی دستش جمعشان کرد، تابیدشان، و بعد پشت سرش، نه خیلی بالا، نه خیلی پایین، پیچید تا تاب تمام شود. از توی جامدادیاش یک مداد در آورد. بعد مداد را توی گلولهی موهایش فرو کرد؛ به همین سادگی موهایش بسته شدند. بعد آرام شروع کرد به خوردن قهوهاش...
.
.
تاریخ نمیگذارم، چون این صحنه همیشه تکرار میشود، فقط دخترهایش عوض میشوند.
.
.