به سرم زد برای ناهار ظهر سبزی بگیرم. ولی حوصله نداشتم از خانه بیرون بروم. نماز ظهر را که خواندم، خودم را مجبور کردم که بروم یکشنبه بازار محله. توی ذهنم نشان کردم که دقیقا از چه کسی جعفری و گشنیز تهیه کنم؛ بساطیهای سریلانکایی. از وقتی دیده بودمشان دیگر از عربها سبزی نمیگرفتم. با خودم گفته بودم: « اینها ارجحیت دارند». آنها جای قانونی و ثابت دارند و اینها نه.
از آن طرف خیابان یکیشان را دیدم. چشمم افتاد به بساطیهای دیگر. گفتم میروم تا ته بازارچه برمیگردم. صدای همیشگی توصیهکردنش را شروع کرد: « همین الان بگیر، برگشتی خبری نیست! ». و من عادت ندارم به این صدای صادق گوش بدهم. فلذا مسیر را ادامه دادم. خریدم که تمام شد، برگشتم بروم سمت بساطی سبزی فروشی. دیدم دو تا پلیس قوی هیکل کنار یکیشان ایستادهاند و وسایلش را گرفتهاند. سریلانکایی ِ مظلوم هم داشت میگفت: « میشود آن را بدهید؟ ».و اشاره میکرد به پارچهی سیاهی که وسایلشتویش بود. اما پلیس چیزی به او برنگرداند. خیلی ناراحت شدم. مسیر را ادامه دادم به امید اینکه سریلانکایی دیگر ِ سر ِ پیچ آنجا باشد. پیچیدم. جعبهها بود، کمی سبزی خورده پهن ِ زمین بود، اما سریلانکایی نبود. صدای صادق راست میگفت. و من چقدر دلم سوخت.
دیدن این صحنه، مرا یاد فیلمی که دیشبش دیده بودم انداخت: Fruitvale Station.
:
یکشنبه،۲۲ دسامبر ۲۰۱۳