جمع کردن بساط امروز سبزی فروش، مرا یاد دو، سه سال پیش انداخت. یکی دو خیابان آنطرفتر بودم. داشتم میرفتم سمت خانه. دیدم جمعیت، یک جایی، دور ِ نمیدانم چه جمع شدهاند و هر کسی دارد بلند یک چیزی میگوید. نزدیکتر شدم و خودم را رساندم به آنها. دیدم چند تا پلیس قوی هیکل ِ تنومند دو تا از این بساطیهای کیف پول و کمربند ِ لاغز نحیف را گرفتهاند چسباندهاند گوشه دیوار. و دستهایشان را با این سیمهای پلاستیکی سفت بستهاند. یکی از پلیسها (سیاهپوست) از کمرش گاز اشک آور باز کرده بود و به حالت شلیک گرفته بود روی سر یکیشان. یکی دیگر از پلیسها پارچه بساطشان را جمع کرده بود و توی دستش محکم نگه داشته بود. یکی (زن!) هم داشت بیسیم میزد کمک بیاید. یکی دیگر هم داشت به مردم میگفت: «برید عقب. متفرق شید». یکی دو تا از سیاهپوستهای جلوی جمعیت و یکی دو تا از حلقههای وسطی شروع کردند: «ما حیوون نیستیم. این چه رفتاریه؟ مگر چه کار کرده؟ اون فقط داشت چیزی میفروخت.». و آنها فقط داشتند چیزی میفروختند؛ بدون اسلحه، بدون گاز اشکآور، بدون خشونت.
.
.
این سیمها،اینها را اولین بار توی دست اسرائیلیها دیده بودم؛ دستان فلسطینیها را باز بسته بودند! بعدها توی پاریس، توی فروشگاهها؛ مامورین جلوی در، دور پلاستیک خرید ِ یک فروشگاه ِ دیگر یا به زیپ کوله پشتی از اینها میبستند.سفت و محکم؛ به سختی باز میشد؛ همه چیز خفه...
.
.
تاریخ: دو یا سه سال پیش. یکشنبه بود باز.