آقایی با قد ِ حدود ۱۹۰ به پسر جوان جلویی گفت: « جای من و همسرم جدا افتاده است. میشود خواهش کنم شما بروید جای ایشان ما کنار هم باشیم؟» (خانم، ساکت پشت سر آقا ایستاده بود.) پسر جوان قبول کرد و جایش را به خانم ِ آقا داد.
نیم ساعتی مانده بود برسیم به مقصد، چشمم افتاد به آن فاصلهی هفتی بین دو صندلی ِ جلو. حس کردم چیزی دارد میافتد پایین؛ تند تند بی وقفه. دقت کردم، از گونههای خانم جلویی، به موازات تاب مویی که صورتش را قاب کرده بود گلولههای اشکی بود که داشتند پشت سر هم میافتادند پایین. انگشت سبابهی دست چپش را که آورد بالا و مثل برف پاککنی ظریف قطرهها را کنار زد، چشمم به صفحهی Iphoneاش افتاد. نوشته بود: «دیگر به عشق علاقهای ندارم. عشق را باور ندارم». بعد دوباره تند تند تایپ کرد: « دیگر دلم نمیخواهد به مردی اعتماد کنم. به هیچ مردی و...». بقیهاش را نتوانستم بخوانم. یعنی چشمها بار ندادند؛ گم شدند.
نگاهم را برگرداندم سمت همسرش، دیدم هنوز خواب است. از همان اول پالتویش را تا کرده بود و سرش را تکیه داده بود به شیشه و خواب او را برده بود.
« خانمها و آقایان تا دقایقی دیگر به فرودگاه زوریخ خواهیم نشست. از شما خواهشمندیم صندلیهای خود را به حالت اولیه...». از صدای کاپیتان، آقا بلند شد. صندلیاش را سرجایش برگرداند. خانم نگاهی به او کرد، لبخند زد( نمیدانم آقا چه واکنشی نشان داد. چون جلوی من نشسته بود)، شکلاتی که مهماندار داده بود، نخورده بود و توی دستش نگه داشته بود، داد به آقا، بعد هم سرش را گذاشت روی شانهاش.
داشتیم از توی ابرها در میآمدیم؛ ما آدمها...و دوباره مینشستیم روی زمین. جایی به نام زمین، برای آدمی که برایش فرق ندارد توی آسمان باشد یا روی زم.ی.ن. و آقا انگار اصلاً از چشمان خانمش متوجه نشد که مثل همیشه نیستند، که توی این چشمها یک اتفاقی افتاده است.
انگار، داستان آدم و حوا کشور و قاره بر نمیدارد. همه جای این کره یکیسیت...
ژانویه ۲۰۱۳.
خط هوایی پاریس ـ زوریخ.