ـ اینا فکر کردن دبستان ِ. برداشتن کارنامم ُ فرستادن در ِ خونه. بابام دید نمرههام ُ، بعدم فهمید یکی از درسامُ افتادم، امتحان یکیشُ هم شرکت نکردم. اینا دیوونن، دیوونه تر از اینا ندیدم.
( داشت یک نفس تعریف میکرد؛ با حرص؛ من هم فقط میخندیدم. اصلا یادم رفته بود برای خودم هم همین طور بوده؛ ولی آخرش آن برگه قرمز رنگ آمد توی خاطرم و خودش را توی چشمم کرد.)
ـ الان یادم اومد. راست میگیا. نتایج منم مییومد در ِ خونه. منتها من خودم همیشه درششُ باز میکردم. شاهاکارام ُ هیچوقت ندیدن مامان اینام. ( این دفعه با هم زدیم زیر خنده.)
~:~:~:~:~:~:~:~
در حال نوشتن مطلب برای اینجا بودم که مشغول صحبت با یکی از دوستانم شدم؛ راجع به دانشگاه حرف زدیم؛ البته هم دانشگاهمان فرق دارد، هم رشتهمان. یکی دو مورد تعریف کرد پشیمان شدم مطلبی را که داشتم مینوشتم بگذارم توی وبلاگ. گفتم این بهتر است فعلا. فردا هم روز خداست.
۲۱ فوریه ۲۰۱۴.
از نوشتن مطالب توی وبلاگ پشیمون نشین،به نظرم درست که وبلاگ جای عمومیه و خیلی حس قضاوت در دیگران رو بر می انگیزه،اما به هر حال این شمایید و اینها حرف های شما...چه سیستم عجیبی داره این دانشگاهتون:)