صدای خورده شیشههایی که به هم میخوردند با صدای خرت خرت ِ کشیده شدن سیخهای جارو روی آسفالت قاطی شده بود. نمیدیدم انتهای جاروی کج شده دست کیست. فقط میدیدم میآید جلو، شیشهها را میکشاند میبرد جلوتر و دوباره از نو. شیشههای کیوسک تلفن همه ریخته بودند؛ در واقع یکی یا یکیهایی پایین آورده بودنشان. نگینی خورد شده بودند؛ مثل وقتی که یک لیوان میافتد زمین و چنان خورد میشود که آدم باورش نمیشود اینها روزی لیوان بودهاند؛ بعد مامان آدم از روی مدل شکستنشان میگوید لیوان اصل بود که اینطوری دانه اناری شد. انگار کاسهی سالاد شیرازی از دست یکی در رفته بود افتاده رو روی زمین.
هر قدم که نزدیکتر میرفتم، صاحب جارو بیشتر از پشت آن نمیدانم چی ِ بزرگ بیرون میآمد. اول دستهایش را دیدم. چروکیده بودند؛مثل آن شالهای دخترانهای که مدتی مد شده بودند. کم کم چهرهاش پدیدار شد؛ هی میرفت جلو، هی میآمد عقب. لباس نارنجی تنش بود. سپیدی موها از جوگندمیها بیشتر بود. موهایش را دسته کرده بود آورده بود یک طرف؛ پیشانیاش خیلی زیر موها نرفته بودند. کمی قوز داشت. سرش که توی کادر کامل شد، حدس زدم کم ِ کم باید هفتاد و دو، سه داشته باشد. دلم برای پیرمرد فرانسوی مچاله شد. چند ساعتی توی آن محله کارم طول کشید. وقتی برمیگشتم دوباره دیدمش؛ خیابان پهن قبلی را تمام کرده بود؛ کیوسک تلفن از شیشه خالی شده بود؛ چند تا تیرک که دور یک تلفن ِ بی ریخت خیمه شده بودند. خیابان بعدی اما، خیلی طولانی بود؛ چشمهایش یک جوری روی زمین به دنبال نبایدهایی که مردم ریخته بودند دو دو میزد. دلم برای چشمهای خستهاش مچالهتر شد؛ تاب برداشت، تیر کشید.
.
.
شیشههای آن کیوسک را مهاجرها بایستی پایین آورده باشند. مهاجرهایی که حالا دیگر فرانسویاند. تمیز کردنش را گذاشته هم بودند برای پیرمرد فرانسوی الاصل...
تاریح: امروز عصر. خستهام. فردا اگر برخاستم از جایم، عدد میگذاریم اینجا.