آنقدر سرم شلوغ بود و خانه نبودم که نرسیدم ناهار و شام درست کنم؛ برای اینکه نمیرم مجبور شدم بروم یکی از ساندویچ فروشیهای نزدیک خانه که همیشهی خدا غلغله است؛ پر از سیاه پوست و عرب. قبلاً با خودم عهد کرده بودم پایم را توی این مغازه نگذارم. بیشتر کارکنانش شبیه وهابی سلفیها هستند؛ ریش همهشان بلند و نامنظم و بی ریخت است؛ مثل زمینی که تویش همین طور علف هرز در آمده باشد و سالها کسی نرفته باشد سر و سامانی به زمینها بدهد. آنقدر افتضاح که همیشه دلم میخواسته یکی دست و پای اینها را ببندد، ریشهای زشتشان را قیچی و مرتب کند. سیبیل هم، یا ندارند یا خوب کوتاه کردهاند، شلوارشان هم تا بالای قوزک پاست و جورابشان را تا بالا کشیدهاند. خیلی اتفاقی توی فیس بوک یک ویدئو از بریدن سر پسر جوان شیعی سوری دیده بودم؛ از همانجا هم خوف برم داشته بود، هم شوکه شده بودم، هم توی حس نفرت و انزجار فرو رفته بودم. برای همین عهد کرده بودم توی این مغازه نروم ؛ فکر میکردم خرید که کنم میرود توی جیب افراد متمدنی که سر میبرند. (حیف کلمهی "وحشی" برای اینها.)
امشب چارهای نداشتم؛ رفتم. صف سفارش خیلی شلوغ بود. جز من هم یک دانه خانم توی مغازه نبود؛ سیبیل در سبیل، سیبیل! پسرهای جوان توی مغازه هم که الحمدلله رب العالمین کور تشریف داشتند. مرتب میچرخیدند و تکان میخوردند؛ انگار نه انگار که یکی پشت سرشان ایستاده، ممکن است بزنند بهش یا لهش کنند، حالا خانم بودنش پیش کش. مرتب مجبور بودم خودم را جمع و جور کنم تا به تنم نخورند. همین طور که منتظر بودم، یک آقایی با لباس قصابها، با ریشهای بلند فر ِ وز وزی، بدون سبیل نزدیکم شد گفت:
ـ مادام شما تنهایید؟
ـ بله تنها هستم.
ـ چی میخواید؟
ـ فلان چیز.
اشاره کرد از توی صف بیایم بیرون و بعد گفت: بیاید این جلو بایستید.
رفتم آن گوشه ایستادم و پنج دقیقه هم نشد که سفارشم را داد دستم و تمام. بقیهی پول را هم که میخواست بدهد، حواسش را جمع کرد دستش نخورد به دستم. برادر خوب و با غیرتی بود، فقط حیف که وهابی یا سلفی بود؛ خیلی دلم میخواست آخرش به جای خداحافظی بگویم "یا علی". ولی دعا میکنم یا از شیعیان شود یا یک سنی درست درمان، که مرا از توی صف ذکور کشید بیرون ؛نگذاشت برادران محترم زیر دست و پایشان لهم کنند. (البته خدا خواسته بود؛ برادر محترم کارهای نبود!)
ده مارس