.إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّی.

~~~~ Le Voyage Sans Retour ~~~~

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب

این "بی ربط‌های باربط" هست که ذیل این قالی پاراف می‌شوند، همان پایین پایین قبل تاریخ، این‌ها متعلق به خاطر ماست. خوش نداریم از این‌جا برداشته شوند برده شوند جای دیگری؛ چشبانده شوند تخت سینه‌ی دیواری، دفتری، خانه‌ای؛ آقای نفستان باشید. آب به ماهی نیاز دارد برای این‌که دریا شود و بماند. حواسم هست بهتان. حواستان بهم باشد.باریکلا.

یک وقتی، وقتی خیلی‌ها خودشان را به خواب زده بودند.
پاری‌ــــس.

۷ مطلب در مارس ۲۰۱۴ ثبت شده است

۲۹ مارس۱۱:۲۶

سلام :)


سال نوی تمامی شما، از اولین تا آخرین لحظه، ثانبه به ثانیه، نیکو، نورانی، آرام و شاد باد؛ در محافظت و پناه یگانه دادار هستی.

.

.

النجم الثاقب.


پ.ن: اگر می‌شد با مداد رنگیام گوشه کنار این نوشته رو نقاشی می‌کردم، گل می‌کشیدم یا طرح اسلیمی می‌زدم. ولی خب نمی‌شه. یا مثلا اگر می‌شد اینجا طاقچه درست می‌کردم لبش گلدون می‌چیدم. سماور می‌ذاشتم، با چای تازه دم، با عطر بهار نارنج...

.

.

بیست و نه مارس دو هزار و چهارده

پاریس.


النجم الثاقب | ۲۹ مارس ۱۴ ، ۱۱:۲۶
۱۰ مارس۰۰:۳۸


آن‌قدر سرم شلوغ بود و خانه نبودم که نرسیدم ناهار و شام درست کنم؛ برای این‌که نمیرم مجبور شدم بروم یکی از ساندویچ فروشی‌های نزدیک خانه که همیشه‌ی خدا غلغله است؛ پر از سیاه پوست و عرب. قبلاً با خودم عهد کرده بودم پایم را توی این مغازه نگذارم. بیشتر کارکنانش شبیه وهابی سلفی‌ها هستند؛ ریش همه‌شان بلند و نامنظم و بی ریخت است؛ مثل زمینی که تویش همین طور علف هرز در آمده باشد و سال‌ها کسی نرفته باشد سر و سامانی به زمین‌ها بدهد. آن‌قدر افتضاح که همیشه دلم می‌خواسته یکی دست و پای این‌ها را ببندد، ریش‌های زشتشان را قیچی و مرتب کند. سیبیل هم، یا ندارند یا خوب کوتاه کرده‌اند، شلوارشان هم تا بالای قوزک پاست و جورابشان را تا بالا کشیده‌اند. خیلی اتفاقی توی فیس بوک یک ویدئو از  بریدن سر پسر جوان شیعی سوری دیده بودم؛ از همان‌جا هم خوف برم داشته بود، هم شوکه شده بودم، هم توی حس نفرت و انزجار فرو رفته بودم. برای همین عهد کرده بودم توی این مغازه نروم ؛ فکر می‌کردم خرید که کنم می‌رود توی جیب افراد متمدنی که سر می‌برند. (حیف کلمه‌ی "وحشی" برای این‌ها.)

امشب چاره‌ای نداشتم؛ رفتم. صف سفارش خیلی شلوغ بود. جز من هم یک دانه خانم توی مغازه نبود؛ سیبیل در سبیل، سیبیل! پسرهای جوان توی مغازه هم که الحمدلله رب العالمین کور تشریف داشتند. مرتب می‌چرخیدند و تکان می‌خوردند؛ انگار نه انگار که یکی پشت سرشان ایستاده، ممکن است بزنند بهش یا لهش کنند، حالا خانم بودنش پیش کش. مرتب مجبور بودم خودم را جمع و جور کنم تا  به تنم نخورند. همین طور که منتظر بودم، یک آقایی با لباس قصاب‌ها، با ریش‌های بلند فر ِ وز وزی، بدون سبیل نزدیکم شد گفت:

ـ مادام شما تنهایید؟

ـ بله تنها هستم.

ـ چی می‌خواید؟

ـ فلان چیز

اشاره کرد از توی صف بیایم بیرون و بعد گفت: بیاید این جلو بایستید.

رفتم آن گوشه ایستادم و پنج دقیقه هم نشد که سفارشم را داد دستم و تمام. بقیه‌ی پول را هم که می‌خواست بدهد، حواسش را جمع کرد دستش نخورد به دستم. برادر خوب و با غیرتی بود، فقط حیف که وهابی یا سلفی بود؛ خیلی دلم می‌خواست آخرش به جای خداحافظی بگویم "یا علی". ولی دعا می‌کنم یا از شیعیان شود یا یک سنی درست درمان، که مرا از توی صف ذکور کشید بیرون ؛نگذاشت برادران محترم زیر دست و پایشان لهم کنند. (البته خدا خواسته بود؛ برادر محترم کاره‌ای نبود!)

 

ده مارس



النجم الثاقب | ۱۰ مارس ۱۴ ، ۰۰:۳۸
۰۳ مارس۲۳:۵۰


هفته‌ی پیش، "مریم رجوی"، سرکرده‌ی منافقین، و دار و دسته، "برنارد کوشنر" وزیر خارجه‌ی دولت سارکوزی و "جان بولتن"، سیاست مدار محافظه‌کار آمریکایی، دور هم در پاریس جمع شده بودند. در جریان این گردهم‌آیی شاعرانه، عاشقانه و انسان دوستانه که قرار گرفتم با خودم گفتم "این که از اروپا و آمریکا . دو یا سه هفته پیش نزدیک سفارت ایران در بیروت بمب گذاشتند. شب تولد حضرت محمد (ص) یکی از دیپلمات‌های ایران در صنعا را به شهادت رساندند. چند هفته قبلش هم عرستانی‌ها باز یک بمب دیگر نزدیکی خانه‌ی فرهنگ ایران در بیروت منفجر کردند. آن هم از آن سربازهای بی‌نوا که لب مرز اسیر شدند. در نتیجه این هم که از آسیا. با این حساب آقای با سواد و حقوق‌دان ما متوجه عشق مفرط سرکرده‌های کشورهای همسایه و غیر همسایه به ما شده‌ است یحتمل که این‌قدر را به را می‌گوید «ما دنبال دوستی با کشورهای فلان و فلانیم!» خب پسر گلم وقتی بچه‌ی همسایه هی ماهی‌های حوض خانه‌ی شما را دانه دانه توی دستش خفه می‌کند، آدم هی دندان‌هایش را توی صورتش به نمایش نمی‌گذارد که " نه نمی‌خواست ماهیمون ُ خفه کنه که! ماهی شعور نداشت رفت تو دستش، دستشٌ محکم پیچید دور خودش خفه شد. ما با هم دوستیم!"

پسر جان سلطنت طلب‌ها و کسانی که از نظام ایران بیزارند هم حالشان از این منافقین به هم می‌خورد از بس جنایتکارند. این جلسه‌ی آمریکایی‌ها و فرانسوی‌ها با این‌ها توی فرانسه نشان داد چقدر عاشق ما هستند. حالا هی بگو دوستیم دوستیم دوستیم! (بخوانید تو رو خّدا با ما دوست بشید، ما رو نخورید!)

.

.

یادم باشد جریان دید و بازدیدم با منافقین محترم، جلوی درب دانشگاه را این‌جا درج کنم. اگر بدانید چقدر نازنینند این عزیزان و چه دست محبتی بر سر بنده کشیدند.


تاریخ: درد که تاریخ ندارد که! دارد؟!



النجم الثاقب | ۰۳ مارس ۱۴ ، ۲۳:۵۰
۰۲ مارس۰۲:۳۳

۱.
صندلی کناری‌ام خالی بود. خانمی از جلویم رد شد نشست. نگاهش نکردم؛ وقتی رد می‌شد تصویری مبهم از پاهایش را دیدم فقط. وقتی رسیدم ایستگاه خانه، قرآنم را بستم. بلند که می‌شدم دیدمش؛ موهایش را دم اسبی بسته بود، داشت توی تلفن همراهش قرآن می‌خواند.

 ۲.

تکیه داده بود به درب واگن مترو. قدش بلند بود؛ سیاه پوست. قرآن زرشکی‌اش را با فاصله گرفته بود جلوی صورتش؛ تا وقتی پیاده شد، داشت قرآن می‌خواند.

۳.

منتظر بود مترو بیاید. یک کتاب دستش بود؛ داشت می‌خواندش. روی تابلو زده بود "یک دقیقه دیگر". نزدیک شدم تا وقتی مترو رسید زود سوار شوم. دیدم کتاب دستش قرآن است با ترجمه‌ی فرانسوی.



یک مارس ۲۰۱۴.




النجم الثاقب | ۰۲ مارس ۱۴ ، ۰۲:۳۳
۰۱ مارس۲۲:۲۴


توی ایستگاه مترو، چه رفت، چه برگشت، آقای توی بلند گو آن‌قدر تکرار کرد مراقبِ "تلفن همراه"،" کیف" و "وسایل شخصی" خود باشید که تمام دو جمله‌اش را حفظ  ِحفظ شدم؛ فقط مانده بود بگوید مراقب "کلاه"، "شال گردن"، و "پالتوی" خود باشید. 


شنبه اول مارس  ۲۰۱۴.



النجم الثاقب | ۰۱ مارس ۱۴ ، ۲۲:۲۴
۰۱ مارس۲۲:۲۰

۱.

آقای قصابی شروع کرد به عربی حرف زدن؛ هرچه گفت فرانسه جوابش دادم. نمی‌فهمیدم چه می‌گوید؛ از حرکات دست‌هایش متوجه می‌شذم. آخرش دیدم دیگر از همان حرکات هم چیزی دستگیرم نمی‌شود:

ـ عربی متوجه نمی‌شم.

ـ ا ِ؟ (تمام دندان‌هایش توی صورتش نمایان شد.) به چه زبونی صحبت می‌کنی پس؟ (منظورش "شما" بود البته! مردهای عرب، بیشترشان، زود با آدم پسرخاله می‌شوند!)

ـ فارسی.

ـ اِ؟ خوش اومدی پس.

ـ ممنون.


 ۲.

داشتم خرید می‌کردم، دیدم  آستین پالتویم کشیده شد؛ خانمی عرب بود. شروع کرد به عربی حرف زدن. یک بسته دستش بود، هی اشاره به آن می‌کرد هی حرف می‌زد. مجال هم نداد بگویم «عربی متوجه نمی‌شم ». از توی جملاتش فقط "ح" و"ع" غلیظ را تشخیص می‌دادم .

ـ ببخشید، صبر کنید یک لحظه. عرب نیستم؛ متوجه نشدم چی گفتید.

ـ آها ببخشید.

بعد شروع کرد از اول همه‌ی حرف‌هایش را فرانسه گفت. راهنمایی‌اش کردم و خداحافظی کردیم.


۳.

دم صندوق، نوبتم که شد، یک پسر عرب مثل تیر غیب جلویم سبز شد. اشاره کرد که « من فقط همین یک چیز را دارم حساب کنم؟» اشاره کردم «حتماً». حساب که کرد، برگشت سمتم گفت: «شکراً». با سر اشاره کردم «خواهش می‌کنم».

۴.

توی فروشگاه عطر ِ شانزه لیزه بودم؛ خانم فروشنده از دور که آمد گفت: « مرحبا»؛ یعنی خوش آمدید. می‌خواستم بگویم "مرحبا و نخل خرما؛ خودت عربی. خب یک ذره فکر کن با خودت. مگر همه‌ی مسلمان‌ها عربند خب؟ گیریم عرب هم بودم، شاید این‌جا به دنیا آمده باشم و زبان مادری ندانم اصلاً!"

~:~:~:~:~:~:~:
خنده‌ام گرفته بود از دستشان. گلبول سپید، با این‌که نه عقل دارد و نه فکر، وقتی می‌خواهد باکتری‌های عامل بیماری را از بین ببرد، تشخیص می‌دهد کدام گلبول قرمز است، کدام سپید، کدام عوامل بیماری‌زا. حالا توی پاریس اگر حجاب داشته باشی یا عربی، یا باز هم عربی؛ جز این چیز دیگری امکان ندارد


اول مارس ۲۰۱۴.


 

النجم الثاقب | ۰۱ مارس ۱۴ ، ۲۲:۲۰
۰۱ مارس۲۱:۰۹

امروز تصمیم گرفتم کارت ماهیانه مترو بگیرم توی هزینه‌ها صرفه جویی شود. کارت را که گرفتم دیدم اندازه‌ی قیمت ِنــــــــهصـــــد گرم گوشت چرخ کرده مالیات برداشته‌اند. تازه با این کارت  فقط می‌توانی در محدوده‌ی خاصی از وسایل حمل و نقل عمومی استفاده کنی!

شنبه اول مارس  ۲۰۱۴.


النجم الثاقب | ۰۱ مارس ۱۴ ، ۲۱:۰۹